#آیو
#پست۱۸۹
دستها دخترانه بودند. حدس میزد که صاحبشان یکی از دوستانش باشد اما وقتی صدای نازک و مهربان سوگند خواهر سهیل را شنید خندید و گفت:
- حداقل میخوای غافلگیر کنی حرف نزن.
سوگند خندید و دست از چشمان مارال برداشت. با دو قدم خودش را جلوی مارال قرار داد و گفت:
- آخه دلم نمیآد اذیتت کنم خوشگل خانم.
و او را در آغوش کشید.
از این خانواده سوگند همچنان صمیمیتش را با او حفظ کرده بود. گاهی که میدانست مارال به آنجا میآید شال و کلاه میکرد و برای دیدنش میآمد و البته مارال بیشتر به او احترام میگذاشت.
خدیجه و سارا، مادر و خواهر دوم سهیل همچنان بر دشمنی اصرار داشتند و هر بار که مارال را میدیدند با اخم و تخم رو میگرفتند و البته مارال هم مانند قبل اصراری به صمیمیت باهاشان نداشت.
از آغوش سوگند بیرون آمد و با هم به داخل رستوران رفتند. پشت یک میز نشستند و مشغول حرف زدن شدند. مارال فکر کرد که اینطوری گذر زمان را کمتر حس میکند و تا زمانی که سهیل بیاید فکرش درگیر مسایل فرعی خواهد شد.
گارسون برایشان همان انتخابهای همیشگی را آورد و تشکری شنید. مارال حس کرد نگاه سوگند زیاد به طرف اتاق مدیریت میچرخد و آنجا بود که حسهایش به کار افتادند.
- بعضیا نگاهشون خیلی به اتاق گره میخورهها!
سوگند خجولانه خندید و گفت:
- من؟ نه! فقط دارم اطرافو میبینم.
مارال سری به تمسخر تکان داد و گفت:
- آره! منم خرم باور کردم.
سوگند اخمی کرد و نمایشی گفت:
- واقعا بدا به حال داداشم که یه زن فوضول قرار نصیبش بشه.
مارال چشمی ریز کرد.
- ببین هرچی میخوای بگو ولی تهش مجبوری برام اعتراف کنی. میبینم که دلت برای بعضیا رفته.
سوگند کم آورده بود و الکی میخندید.
- گمشو! خیلی بیشعوری...
- به جون خودت باشعورم. تعریف کن... تعریف کن ببینم چه حسی داری. ببینم به پای من و سهیل میرسین یا نه؟
- آخه نمیدونم واقعا اسم حسم دوستداشتنه یا نه؟
مارال مشتاقانه سری جلو برد و گفت:
- تو بگو تا من بهت بگم دوست داشتنه یا نه؟!
سوگند دستهایش را کشت داد و در حالی که به کامران فکر میکرد گفت:
- آخه نمیدونم وقتی میبینمش گرم میشم. بعد قلبم تندتر میزنه یا فکرشو بکن شبا چه خیالاتی ازش میسازم تو سرم. وای مارال چشماش... قد و هیکلش.
مارال خندید و گفت:
- احیانا انتظار داشتی شاخ دربیاری که هنوز مطمئن نیستی؟ خب عزیزم باید بهت بگم که شما عاشق شدی.
سوگند بلند خندید.
- ماجرا از طرف من حله. مونده از طرف اون.
مارال خندهاش بیشتر شد و گفت:
- آره به خدا! مهم طرف ماست. باید این موفقیتو به خودمون تبریک بگم.
صدای سهیل از پشت سرشان آمد و از آنجایی که خلاف جهت در نشسته بودند و به آن دید نداشتند هر دو جا خوردند.
- چه موفقیتی؟
سوگند از جا برخواست و با ضایعترین واکنش ممکن گفت:
- اممم به نظرم بهتره من برم.
و مثل فشنگی که از اسلحه در شده بود ازشان جدا شد. مارال با دهن باز به رفتنش نگاه کرد و گفت:
- این چرا اینطوری کرد؟
سهیل شانهای بالا انداخت.
- والا نمیدونم. از شما باید پرسید.
مارال همچنان دهنش باز مانده بود.
- آخه مامانبزرگم اینوقتا یه حرف خوبی میزنه. میگه انگار آب جوش رو جن ریختن که اینطور در رفت. این خواهرتم... ولش کن. کجا بودی عشقم؟
و نیشی چکاند.
سهیل خندهاش گرفت و گفت:
- جواب منو که ندادی. روش خوبی بود واسه اینکه مسیر بحث عوض شه. مگه کامران نگفت؟ رفته بودم دنبال کارای بانکی...
- آهان آره...
دو دستش را جلو برد و بیپروا از حضور دیگران سهیل را بغل کرد تا کمی از خستگیاش را به در کند اما سهیل فورا دستانش را از دور کمرش باز کرد و گفت:
- چی کار میکنی خانم گل؟ منتظر یه همچین آتویی ازم هستنا. بیا بریم تو اتاق تا دلت خواست بغلم کن.
پشت سر سهیل به راه افتاد و به جای اتاق مدیریت به اتاق کوچکی که برای انباری تعبیه شده بود رفتند.
به محض بسته شدن در لبهای سهیل روی لبهای مارال نشست و آنچنان محکم در آغوشش کشید که انگار آخرین دیدارشان به سالها بعد برمیگردد. چیزی میانشان شکل گرفته بود که بعد از این همه سال دوستی از عشق هم فراتر میرفت. روی صندلیهای چرمی سابق خودشان را پرت کردند و مارال روی پای سهیل نشست و بوسهها بودند که هنوز ادامه داشتند.
بالاخره دل از هم کندند و مارال همانطور که نفسهایش روی صورت سهیل فوت میکرد گفت:
- کی مال من میشی پس؟
سهیل جواب داد.
- دیر نشده.
مارال سرش را عقب کشید.
- سهیل تو الانم وضع مالیت خوبه. یه خونه داری و یه ماشین... من بسمه همینا.
سهیل دستش را بلند کرد و همانطور که لپ مارال را میکشید گفت:
- من بسم نیست. هر وقت پولام اندازهی بابات شد میآم و شاه دخترشو میدزدم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که کامران دو ضربه به در زد.
- مارال اینجایین؟ تلفن کارت داره.
مارال مانند برقگرفتهها ایستاد و گفت:
- منو؟ وای مامانم... یعنی چی شده؟
#پست۱۸۹
دستها دخترانه بودند. حدس میزد که صاحبشان یکی از دوستانش باشد اما وقتی صدای نازک و مهربان سوگند خواهر سهیل را شنید خندید و گفت:
- حداقل میخوای غافلگیر کنی حرف نزن.
سوگند خندید و دست از چشمان مارال برداشت. با دو قدم خودش را جلوی مارال قرار داد و گفت:
- آخه دلم نمیآد اذیتت کنم خوشگل خانم.
و او را در آغوش کشید.
از این خانواده سوگند همچنان صمیمیتش را با او حفظ کرده بود. گاهی که میدانست مارال به آنجا میآید شال و کلاه میکرد و برای دیدنش میآمد و البته مارال بیشتر به او احترام میگذاشت.
خدیجه و سارا، مادر و خواهر دوم سهیل همچنان بر دشمنی اصرار داشتند و هر بار که مارال را میدیدند با اخم و تخم رو میگرفتند و البته مارال هم مانند قبل اصراری به صمیمیت باهاشان نداشت.
از آغوش سوگند بیرون آمد و با هم به داخل رستوران رفتند. پشت یک میز نشستند و مشغول حرف زدن شدند. مارال فکر کرد که اینطوری گذر زمان را کمتر حس میکند و تا زمانی که سهیل بیاید فکرش درگیر مسایل فرعی خواهد شد.
گارسون برایشان همان انتخابهای همیشگی را آورد و تشکری شنید. مارال حس کرد نگاه سوگند زیاد به طرف اتاق مدیریت میچرخد و آنجا بود که حسهایش به کار افتادند.
- بعضیا نگاهشون خیلی به اتاق گره میخورهها!
سوگند خجولانه خندید و گفت:
- من؟ نه! فقط دارم اطرافو میبینم.
مارال سری به تمسخر تکان داد و گفت:
- آره! منم خرم باور کردم.
سوگند اخمی کرد و نمایشی گفت:
- واقعا بدا به حال داداشم که یه زن فوضول قرار نصیبش بشه.
مارال چشمی ریز کرد.
- ببین هرچی میخوای بگو ولی تهش مجبوری برام اعتراف کنی. میبینم که دلت برای بعضیا رفته.
سوگند کم آورده بود و الکی میخندید.
- گمشو! خیلی بیشعوری...
- به جون خودت باشعورم. تعریف کن... تعریف کن ببینم چه حسی داری. ببینم به پای من و سهیل میرسین یا نه؟
- آخه نمیدونم واقعا اسم حسم دوستداشتنه یا نه؟
مارال مشتاقانه سری جلو برد و گفت:
- تو بگو تا من بهت بگم دوست داشتنه یا نه؟!
سوگند دستهایش را کشت داد و در حالی که به کامران فکر میکرد گفت:
- آخه نمیدونم وقتی میبینمش گرم میشم. بعد قلبم تندتر میزنه یا فکرشو بکن شبا چه خیالاتی ازش میسازم تو سرم. وای مارال چشماش... قد و هیکلش.
مارال خندید و گفت:
- احیانا انتظار داشتی شاخ دربیاری که هنوز مطمئن نیستی؟ خب عزیزم باید بهت بگم که شما عاشق شدی.
سوگند بلند خندید.
- ماجرا از طرف من حله. مونده از طرف اون.
مارال خندهاش بیشتر شد و گفت:
- آره به خدا! مهم طرف ماست. باید این موفقیتو به خودمون تبریک بگم.
صدای سهیل از پشت سرشان آمد و از آنجایی که خلاف جهت در نشسته بودند و به آن دید نداشتند هر دو جا خوردند.
- چه موفقیتی؟
سوگند از جا برخواست و با ضایعترین واکنش ممکن گفت:
- اممم به نظرم بهتره من برم.
و مثل فشنگی که از اسلحه در شده بود ازشان جدا شد. مارال با دهن باز به رفتنش نگاه کرد و گفت:
- این چرا اینطوری کرد؟
سهیل شانهای بالا انداخت.
- والا نمیدونم. از شما باید پرسید.
مارال همچنان دهنش باز مانده بود.
- آخه مامانبزرگم اینوقتا یه حرف خوبی میزنه. میگه انگار آب جوش رو جن ریختن که اینطور در رفت. این خواهرتم... ولش کن. کجا بودی عشقم؟
و نیشی چکاند.
سهیل خندهاش گرفت و گفت:
- جواب منو که ندادی. روش خوبی بود واسه اینکه مسیر بحث عوض شه. مگه کامران نگفت؟ رفته بودم دنبال کارای بانکی...
- آهان آره...
دو دستش را جلو برد و بیپروا از حضور دیگران سهیل را بغل کرد تا کمی از خستگیاش را به در کند اما سهیل فورا دستانش را از دور کمرش باز کرد و گفت:
- چی کار میکنی خانم گل؟ منتظر یه همچین آتویی ازم هستنا. بیا بریم تو اتاق تا دلت خواست بغلم کن.
پشت سر سهیل به راه افتاد و به جای اتاق مدیریت به اتاق کوچکی که برای انباری تعبیه شده بود رفتند.
به محض بسته شدن در لبهای سهیل روی لبهای مارال نشست و آنچنان محکم در آغوشش کشید که انگار آخرین دیدارشان به سالها بعد برمیگردد. چیزی میانشان شکل گرفته بود که بعد از این همه سال دوستی از عشق هم فراتر میرفت. روی صندلیهای چرمی سابق خودشان را پرت کردند و مارال روی پای سهیل نشست و بوسهها بودند که هنوز ادامه داشتند.
بالاخره دل از هم کندند و مارال همانطور که نفسهایش روی صورت سهیل فوت میکرد گفت:
- کی مال من میشی پس؟
سهیل جواب داد.
- دیر نشده.
مارال سرش را عقب کشید.
- سهیل تو الانم وضع مالیت خوبه. یه خونه داری و یه ماشین... من بسمه همینا.
سهیل دستش را بلند کرد و همانطور که لپ مارال را میکشید گفت:
- من بسم نیست. هر وقت پولام اندازهی بابات شد میآم و شاه دخترشو میدزدم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که کامران دو ضربه به در زد.
- مارال اینجایین؟ تلفن کارت داره.
مارال مانند برقگرفتهها ایستاد و گفت:
- منو؟ وای مامانم... یعنی چی شده؟