#آیو
#پست۱۹۰
به سرعت به اتاق مدیریت برگشت و تلفن را پاسخ داد.
- الو... جانم مامان؟
اما به جای صدای مادر، صدای ماندانا را شنید.
- آجی...
صدای ماندانا در صدای فریاد پدر و مادرش گم شده بود.
- مامان فرستادم بهت زنگ بزنم و بگم که...
مکث ماندانا در پی فریاد بلند پدرش واضحترین چیزی بود که مارال میفهمید.
- بابا اومد خونه و به مامان گفت که قراره واسهت خواستگار بیاد اما نمیدونم چی شد دو تایی دعوا کردن.
قلب مارال کندتر زد.
- خواستگار؟ دعوا؟
- آره... موبایل بابا زنگ خورد و مامان برداشت. خاله بود.
چیزی در سر مارال به دوران افتاد. خالهاش؟ باز آن زن؟ آب دهانش را قورت داد.
- مامان گفت بگم بیای خونه.
عصبی بر سر ماندانا فریاد کشید:
- من چرا باید بیام خونه؟ خودشون ردش کنن بره. من ازدواج بکن نیستم.
سکوت ماندانا باعث شد به خودش بیاید.
- ببخشید آبجی. نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزن. اگه ساکت شده بودن، من راه میافتم میآم.
باشه مظلوم ماندانا باعث شد در دل به خودش فحش بدهد. برای چه سر آن بچه داد میزد؟
گوشی را روی تلفن گذاشت و در جا چرخید. سهیل در درگاهی ایستاده بود و کمابیش چیزهایی شنیده بود. اما باز پرسید:
- چی شده؟
لبهای مارال لرزید و گفت:
- همون چیزی شد که ازش میترسیدم. خواستگار... اونم از نوعی که بابا قبولش کرده.
سهیل پوفی کشید و جلو آمد.
- جلوشون وایسا مارال. قبول نکن.
مارال با چشمهای اشکی زل زد توی چشمان سهیل.
- چی فکر کردی؟ معلومه که رد میکنم. مگه من میتونم ازت دست بکشم؟
آغوش سهیل برایش باز شد و گفت:
- گریه نکن. درستش میکنیم.
چه حس خوبی داشت این جمله وقتی که تمام غصهها به جان مارال هجوم میآوردند.
چهل و پنج دقیقه بعد برای بار دوم تلفن زنگ خورد و کامران بعد از صحبتی کوتاه گوشی را به مارال داد. این بار مادرش پشت خط بود.
- بیا خونه مارال جانم... بیا با هم حرف بزنیم.
آنقدر سرش درد میکرد که زمزمهوار ادامه داد:
- خدا منو لعنت کنه با این سمج بازیام برای برگردوندن مستانه. خدا منو لعنت کنه.
بیآنکه خداحافظی کند گوشی را گذاشت. مارال غمزده کیفش را برداشت و با سهیل راهی شد. تمام مسیر سکوت کرده بود و سهیل هم چیزی نمیگفت. تنها قبل از آنکه پیاده شود و زمزمه خداحافظشان در هم بپیچد گفت:
- زیاد بحث نکن. وقتی به خود خواستگارت نه بگی، کسی نمیتونه مجبورت کنه پای سفره عقد بشینی.
سری به تایید تکان داد و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشدند به سمت خانه رفت.
داخل هال شیرین در حالی که با دستمال سرش را بسته بود نشسته و پلکهایش هم روی هم افتاده بودند. با باز شدن در چشم از هم گشود و با صدایی خشدار که ناشی از گریهای طولانی بود گفت:
- اومدی؟
سلام آرامی گفت و سلامی همراه با قربانصدقه شنید. جلو رفت.
- مامان بابا چی میگه؟ جریان این خواستگاری لعنتی چیه؟ خاله باز سر و کلهش پیدا شده؟
اشکها بیآنکه شیرین تلاشی کند از چشمهایش فرو ریختند و لب باز کرد.
- چه میدونم. پسر یکی از همون پولدارای پرحاشیه شبیه خود لعنتیش.
این اولین بار بود که مارال از زبان مادرش توهینی نسبت به پدرش میشنید، پس قطعا ماجرا وخیمتر از افکار مارال بود.
- در مورد خالهت... ماجرا نباید ذهنتو مشغول کنه. مسئلهایه بین من و بابات. برو تو اتاقت و فعلا بیرون نیا. سر و کلهی باباتون همین الاناست که پیدا شه و دوست ندارم چیزی بگیم و شما بشنوید. به حرفم گوش میدی دیگه؟
مارال که حال بد مادرش را دیده بود چیزی نگفت و همانطور مسکوت به اتاق رفت.
پیشبینی شیرین درست از آب درآمد و اردشیر زود به خانه برگشت. چیزی نگفت و با چشم باز به سقف نگاه کرد و این در حالی بود که حس میکرد دستهای شرور طبل کوبان روی مغزش مسابقه گذاشتهاند.
چیزی نگذشت که اردشیر به سمتش آمد و روی مبل روبهروییاش نشست.
- به مارال گفتی؟
سرد و خشک و بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- گفتم و جوابش منفیه.
از سرد اردشیر دود بلند شد و گفت:
- بیخود کرده. بهتر از اینم مگه براش موقعیت پیدا میشه؟
- اونه که باید با شوهرش زندگی کنه نه تو!
اردشیر صدایش را دوباره بلند کرد. از جا برخواست و به سمت شیرین آمد.
- منم که براش تصمیم میگیرم. منم که صلاحشو میخوام. ازدواج با خانوادهی الوند بهترین سرنوشتو براش رقم میزنه.
شیرین هم از جا برخواست و با همان تون صدا گفت:
- سر من داد نزن. مطمئنی به نفع ماراله؟ به نظر میآد به نفع تو باشه.
اردشیر دستش را بالا آورد و بلند گفت:
- تو چی میفهمی؟ تو چی میفهمی آخه؟ تمام عمر تو خونه بودی و سرت تو کتابات... تو چی حالیته از صلاح و مصلحت؟
شیرین با اینکه میدانست اردشیر عصبانی میشود گفت:
- حداقل چیزی که میفهمم اینه که شرف داشته باشم و خیانت نکنم.
دست اردشیر بالا آمد و محکم روی گونهی شیرین نشست و جملات بلافاصله از دهانش توی صورت شیرین پرتاب شدند.
#پست۱۹۰
به سرعت به اتاق مدیریت برگشت و تلفن را پاسخ داد.
- الو... جانم مامان؟
اما به جای صدای مادر، صدای ماندانا را شنید.
- آجی...
صدای ماندانا در صدای فریاد پدر و مادرش گم شده بود.
- مامان فرستادم بهت زنگ بزنم و بگم که...
مکث ماندانا در پی فریاد بلند پدرش واضحترین چیزی بود که مارال میفهمید.
- بابا اومد خونه و به مامان گفت که قراره واسهت خواستگار بیاد اما نمیدونم چی شد دو تایی دعوا کردن.
قلب مارال کندتر زد.
- خواستگار؟ دعوا؟
- آره... موبایل بابا زنگ خورد و مامان برداشت. خاله بود.
چیزی در سر مارال به دوران افتاد. خالهاش؟ باز آن زن؟ آب دهانش را قورت داد.
- مامان گفت بگم بیای خونه.
عصبی بر سر ماندانا فریاد کشید:
- من چرا باید بیام خونه؟ خودشون ردش کنن بره. من ازدواج بکن نیستم.
سکوت ماندانا باعث شد به خودش بیاید.
- ببخشید آبجی. نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزن. اگه ساکت شده بودن، من راه میافتم میآم.
باشه مظلوم ماندانا باعث شد در دل به خودش فحش بدهد. برای چه سر آن بچه داد میزد؟
گوشی را روی تلفن گذاشت و در جا چرخید. سهیل در درگاهی ایستاده بود و کمابیش چیزهایی شنیده بود. اما باز پرسید:
- چی شده؟
لبهای مارال لرزید و گفت:
- همون چیزی شد که ازش میترسیدم. خواستگار... اونم از نوعی که بابا قبولش کرده.
سهیل پوفی کشید و جلو آمد.
- جلوشون وایسا مارال. قبول نکن.
مارال با چشمهای اشکی زل زد توی چشمان سهیل.
- چی فکر کردی؟ معلومه که رد میکنم. مگه من میتونم ازت دست بکشم؟
آغوش سهیل برایش باز شد و گفت:
- گریه نکن. درستش میکنیم.
چه حس خوبی داشت این جمله وقتی که تمام غصهها به جان مارال هجوم میآوردند.
چهل و پنج دقیقه بعد برای بار دوم تلفن زنگ خورد و کامران بعد از صحبتی کوتاه گوشی را به مارال داد. این بار مادرش پشت خط بود.
- بیا خونه مارال جانم... بیا با هم حرف بزنیم.
آنقدر سرش درد میکرد که زمزمهوار ادامه داد:
- خدا منو لعنت کنه با این سمج بازیام برای برگردوندن مستانه. خدا منو لعنت کنه.
بیآنکه خداحافظی کند گوشی را گذاشت. مارال غمزده کیفش را برداشت و با سهیل راهی شد. تمام مسیر سکوت کرده بود و سهیل هم چیزی نمیگفت. تنها قبل از آنکه پیاده شود و زمزمه خداحافظشان در هم بپیچد گفت:
- زیاد بحث نکن. وقتی به خود خواستگارت نه بگی، کسی نمیتونه مجبورت کنه پای سفره عقد بشینی.
سری به تایید تکان داد و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشدند به سمت خانه رفت.
داخل هال شیرین در حالی که با دستمال سرش را بسته بود نشسته و پلکهایش هم روی هم افتاده بودند. با باز شدن در چشم از هم گشود و با صدایی خشدار که ناشی از گریهای طولانی بود گفت:
- اومدی؟
سلام آرامی گفت و سلامی همراه با قربانصدقه شنید. جلو رفت.
- مامان بابا چی میگه؟ جریان این خواستگاری لعنتی چیه؟ خاله باز سر و کلهش پیدا شده؟
اشکها بیآنکه شیرین تلاشی کند از چشمهایش فرو ریختند و لب باز کرد.
- چه میدونم. پسر یکی از همون پولدارای پرحاشیه شبیه خود لعنتیش.
این اولین بار بود که مارال از زبان مادرش توهینی نسبت به پدرش میشنید، پس قطعا ماجرا وخیمتر از افکار مارال بود.
- در مورد خالهت... ماجرا نباید ذهنتو مشغول کنه. مسئلهایه بین من و بابات. برو تو اتاقت و فعلا بیرون نیا. سر و کلهی باباتون همین الاناست که پیدا شه و دوست ندارم چیزی بگیم و شما بشنوید. به حرفم گوش میدی دیگه؟
مارال که حال بد مادرش را دیده بود چیزی نگفت و همانطور مسکوت به اتاق رفت.
پیشبینی شیرین درست از آب درآمد و اردشیر زود به خانه برگشت. چیزی نگفت و با چشم باز به سقف نگاه کرد و این در حالی بود که حس میکرد دستهای شرور طبل کوبان روی مغزش مسابقه گذاشتهاند.
چیزی نگذشت که اردشیر به سمتش آمد و روی مبل روبهروییاش نشست.
- به مارال گفتی؟
سرد و خشک و بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- گفتم و جوابش منفیه.
از سرد اردشیر دود بلند شد و گفت:
- بیخود کرده. بهتر از اینم مگه براش موقعیت پیدا میشه؟
- اونه که باید با شوهرش زندگی کنه نه تو!
اردشیر صدایش را دوباره بلند کرد. از جا برخواست و به سمت شیرین آمد.
- منم که براش تصمیم میگیرم. منم که صلاحشو میخوام. ازدواج با خانوادهی الوند بهترین سرنوشتو براش رقم میزنه.
شیرین هم از جا برخواست و با همان تون صدا گفت:
- سر من داد نزن. مطمئنی به نفع ماراله؟ به نظر میآد به نفع تو باشه.
اردشیر دستش را بالا آورد و بلند گفت:
- تو چی میفهمی؟ تو چی میفهمی آخه؟ تمام عمر تو خونه بودی و سرت تو کتابات... تو چی حالیته از صلاح و مصلحت؟
شیرین با اینکه میدانست اردشیر عصبانی میشود گفت:
- حداقل چیزی که میفهمم اینه که شرف داشته باشم و خیانت نکنم.
دست اردشیر بالا آمد و محکم روی گونهی شیرین نشست و جملات بلافاصله از دهانش توی صورت شیرین پرتاب شدند.