#آیو
#پست۱۹۱
- اینو زدم تا قبل از حرف زدن کلمههاتو مزه مزه کنی. من مردم! خیانت نمیکنم، اما اگه کاری کنم به تو هیچ ربطی نداره. شرع و قانون میگه تا چهار تا مجازه برام. خفه شو و به زندگیت برس تا همینا رو هم ازت نگرفتم.
تک تک کلمات برای شیرین سنگینتر از آهنی بودند که انگار روی سینهاش نشسته و راه نفسش را بسته بود. دیگر در کثافت بودن اردشیر شکی نداشت. زمزمه کرد:
- خیلی بیشرفی...
اردشیر همانطور نگاهش کرد و گفت:
- بیشرف باباته که کنترل زندگیش دستش نبوده و دو تا مث شماها پس انداخته.
بعد به سمت اتاق خواب رفت. شیرین جوابی نداشت. در مقابل گناه پدر، زبان شوهرش هم دراز شده بود.
آن شب در خانهشان هیچکس به جز ماندانا لب به غذا نزد. نرگس و هانیه زودتر راهی شده بودند و شیرین بعد از شستن تک بشقاب مارال با دلی پرخون به اتاق خواب رفت. مبلهای سلطنتی جدید اجازهی شب خوابیدن رویشان را نمیدادند و آنوقت مجبور میشد صبح روز بعد را با کمردرد شروع کند.
روی تخت دراز کشید و پتو را تا روی گردن بالا آورد. دست اردشیر روی تنش نشست و شیرین محکم پسش زد. اردشیر اما بیغیرتتر از این حرفها بود و به هر قیمتی شیرین را میخواست. بریده بریده گفت:
- دست... بهم بزنی... جیغ میزنم.
سنگینی تن اردشیر را حس کرد و خواست جیغ بزند که دست اردشیر روی دهنش نشست.
- تمکین از شوهر واجبه. دوم اینکه به نظرم نیاز داری دوباره بچهداری کنی. آخه زیادی زبوندراز شدی و باید سرت بره لای پات تا بفهمی رییس این خونه کیه!
برق از سر شیرین پرید اما توان مقابله با اردشیر را نداشت. بچه را در این زندگی کجای دلش میگذاشت؟ پاهایش که قفل شدند و لباس راحتیاش بالا رفت، فاتحهی تمام علاقهای که به اردشیر داشت را خواند و این آغاز یک آشوب بود.
تمام شب خواب به چشمانش نیامد. تمام شب مُرد!
***
پشت چراغ قرمز با حالتی عصبی روی فرمان ضرب گرفته بود. دو هفته عذاب و دو هفته وحشت از دست دادن مارال روی سینهاش سنگینی میکرد. جلوی در خانهشان ایستاد. طبیعی نبود که مارال دو هفته از خانه خارج نشود و تماسی با او نگیرد.
پشت یکی از ماشینهایی که در خیابان بودند پارک کرد و منتظر ماند. میدانست که پدر مارال راس ساعت نه از خانه بیرون میزند.
ساعت هشت و سی دقیقه بود و سهیل تمام شب را نخوابیده بود تا در این خیابان و صدای کلاغی که سکوتش را میشکست یک نظر هم که شده مارال را ببیند.
صبوری کرد تا بالاخره ماشین اردشیر را حین خروج از خانه دید. صبر کرد تا از پیچ خیابان بیرون بزند و بعد ماشین را به سمت خانه هدایت کرد. هنوز پیاده نشده بود که در با سرعت باز شد و سهیل خشکش زد. شیرین بود که با سرعت دکمههای مانتویش را میبست تا از خانه بیرون بزند.
تک بوقی زد. شیرین در جا پرید و بعد با دیدن سهیل با قدمهای بلند به سمتش آمد. توی ماشین نشست و محکم گفت:
- برو!
متعجب گفت:
- کجا؟
صدای شیرین با جیغ همراه شد.
- برو لعنتی تا گمش نکردم.
راه افتاد و خط نگاهش توی سهکنجی در گیر کرد. مارالش انگار همانجا بود.
- نگفتین کجا برم؟
- بپیچ چپ.
خیلی طول نکشید که پشت اولین چراغ قرمز به اردشیر خوردند. بخت یارشان بود و شیرین نفس آسودهای کشید.
- یه جوری برو که نبینه دنبالشیم. یعنی منو نبینه... یا مشکوک نشه.
به جز چشم چیزی نگفت و این در حالی بود که سوالات بیشماری در سرش شکل میگرفتند. چرا مادر مارال داشت همسرش را تعقیب میکرد؟
جلوی یک برج بزرگ ایستادند که شیرین گفت:
- پشت اون ماشین وایسا تا هر وقت که از این جهنم بیرون بزنه.
به خودش جرات داد.
- شیرین خانم؟
شیرین با چشمهایی که از نظر سهیل بیفروغ بودند نگاهش کرد.
- میتونم بپرسم چی شده؟
شیرین بدون مکث گفت:
- نه! اصلا این لطفو در حقم بکن و تا لحظهای که باهات صحبت نکردم چیزی نپرس.
سهیل به سکوت اکتفا کرد و او هم مانند شیرین به در شرکت بزرگ "ایران سامه نوین" خیره شد. نزدیک ظهر اردشیر از آنجا بیرون آمد و سهیل را که خوابش گرفته بود هوشیار ساخت.
- شیرین خانم... اومدن.
شیرین روی داشبورد زد و گفت:
- روشن کن... روشن کن دنبالش برو.
کمکم داشت کلافه میشد اما ماشین را روشن کرد و به دنبال اردشیر راه افتاد تا اینکه شیرین لب باز کرد.
- میدونی امروز چه روزیه؟
مکثی کرد. برای او همهی روزها روز مارال بود... روز آهوی چشم درشت دوستداشتنیاش.
- نه نمیدونم.
- روز تولد خواهرمه و روز زن.
ربطشان را نمیفهمید بنابراین گفت:
- خب؟
- خبشو الان میبینی و دلیل این همه تعقیب و گریزو میفهمی.
چیزی در سر سهیل جوشید و فکر کرد: " یعنی واقعا همینه که تو سرمه؟ خیانت؟ اونم با خواهرزن؟"
به یک خیابان رسیدند. اردشیر پیاده شد و دستهگلی خرید. بعد به یک طلافروشی رفت و با یک جعبهی کادوپیچ شده برگشت و در نهایت جلوی یک رستوران ایستاد. پیاده شد. دستی به ظاهرش کشید و داخل رفت.
#پست۱۹۱
- اینو زدم تا قبل از حرف زدن کلمههاتو مزه مزه کنی. من مردم! خیانت نمیکنم، اما اگه کاری کنم به تو هیچ ربطی نداره. شرع و قانون میگه تا چهار تا مجازه برام. خفه شو و به زندگیت برس تا همینا رو هم ازت نگرفتم.
تک تک کلمات برای شیرین سنگینتر از آهنی بودند که انگار روی سینهاش نشسته و راه نفسش را بسته بود. دیگر در کثافت بودن اردشیر شکی نداشت. زمزمه کرد:
- خیلی بیشرفی...
اردشیر همانطور نگاهش کرد و گفت:
- بیشرف باباته که کنترل زندگیش دستش نبوده و دو تا مث شماها پس انداخته.
بعد به سمت اتاق خواب رفت. شیرین جوابی نداشت. در مقابل گناه پدر، زبان شوهرش هم دراز شده بود.
آن شب در خانهشان هیچکس به جز ماندانا لب به غذا نزد. نرگس و هانیه زودتر راهی شده بودند و شیرین بعد از شستن تک بشقاب مارال با دلی پرخون به اتاق خواب رفت. مبلهای سلطنتی جدید اجازهی شب خوابیدن رویشان را نمیدادند و آنوقت مجبور میشد صبح روز بعد را با کمردرد شروع کند.
روی تخت دراز کشید و پتو را تا روی گردن بالا آورد. دست اردشیر روی تنش نشست و شیرین محکم پسش زد. اردشیر اما بیغیرتتر از این حرفها بود و به هر قیمتی شیرین را میخواست. بریده بریده گفت:
- دست... بهم بزنی... جیغ میزنم.
سنگینی تن اردشیر را حس کرد و خواست جیغ بزند که دست اردشیر روی دهنش نشست.
- تمکین از شوهر واجبه. دوم اینکه به نظرم نیاز داری دوباره بچهداری کنی. آخه زیادی زبوندراز شدی و باید سرت بره لای پات تا بفهمی رییس این خونه کیه!
برق از سر شیرین پرید اما توان مقابله با اردشیر را نداشت. بچه را در این زندگی کجای دلش میگذاشت؟ پاهایش که قفل شدند و لباس راحتیاش بالا رفت، فاتحهی تمام علاقهای که به اردشیر داشت را خواند و این آغاز یک آشوب بود.
تمام شب خواب به چشمانش نیامد. تمام شب مُرد!
***
پشت چراغ قرمز با حالتی عصبی روی فرمان ضرب گرفته بود. دو هفته عذاب و دو هفته وحشت از دست دادن مارال روی سینهاش سنگینی میکرد. جلوی در خانهشان ایستاد. طبیعی نبود که مارال دو هفته از خانه خارج نشود و تماسی با او نگیرد.
پشت یکی از ماشینهایی که در خیابان بودند پارک کرد و منتظر ماند. میدانست که پدر مارال راس ساعت نه از خانه بیرون میزند.
ساعت هشت و سی دقیقه بود و سهیل تمام شب را نخوابیده بود تا در این خیابان و صدای کلاغی که سکوتش را میشکست یک نظر هم که شده مارال را ببیند.
صبوری کرد تا بالاخره ماشین اردشیر را حین خروج از خانه دید. صبر کرد تا از پیچ خیابان بیرون بزند و بعد ماشین را به سمت خانه هدایت کرد. هنوز پیاده نشده بود که در با سرعت باز شد و سهیل خشکش زد. شیرین بود که با سرعت دکمههای مانتویش را میبست تا از خانه بیرون بزند.
تک بوقی زد. شیرین در جا پرید و بعد با دیدن سهیل با قدمهای بلند به سمتش آمد. توی ماشین نشست و محکم گفت:
- برو!
متعجب گفت:
- کجا؟
صدای شیرین با جیغ همراه شد.
- برو لعنتی تا گمش نکردم.
راه افتاد و خط نگاهش توی سهکنجی در گیر کرد. مارالش انگار همانجا بود.
- نگفتین کجا برم؟
- بپیچ چپ.
خیلی طول نکشید که پشت اولین چراغ قرمز به اردشیر خوردند. بخت یارشان بود و شیرین نفس آسودهای کشید.
- یه جوری برو که نبینه دنبالشیم. یعنی منو نبینه... یا مشکوک نشه.
به جز چشم چیزی نگفت و این در حالی بود که سوالات بیشماری در سرش شکل میگرفتند. چرا مادر مارال داشت همسرش را تعقیب میکرد؟
جلوی یک برج بزرگ ایستادند که شیرین گفت:
- پشت اون ماشین وایسا تا هر وقت که از این جهنم بیرون بزنه.
به خودش جرات داد.
- شیرین خانم؟
شیرین با چشمهایی که از نظر سهیل بیفروغ بودند نگاهش کرد.
- میتونم بپرسم چی شده؟
شیرین بدون مکث گفت:
- نه! اصلا این لطفو در حقم بکن و تا لحظهای که باهات صحبت نکردم چیزی نپرس.
سهیل به سکوت اکتفا کرد و او هم مانند شیرین به در شرکت بزرگ "ایران سامه نوین" خیره شد. نزدیک ظهر اردشیر از آنجا بیرون آمد و سهیل را که خوابش گرفته بود هوشیار ساخت.
- شیرین خانم... اومدن.
شیرین روی داشبورد زد و گفت:
- روشن کن... روشن کن دنبالش برو.
کمکم داشت کلافه میشد اما ماشین را روشن کرد و به دنبال اردشیر راه افتاد تا اینکه شیرین لب باز کرد.
- میدونی امروز چه روزیه؟
مکثی کرد. برای او همهی روزها روز مارال بود... روز آهوی چشم درشت دوستداشتنیاش.
- نه نمیدونم.
- روز تولد خواهرمه و روز زن.
ربطشان را نمیفهمید بنابراین گفت:
- خب؟
- خبشو الان میبینی و دلیل این همه تعقیب و گریزو میفهمی.
چیزی در سر سهیل جوشید و فکر کرد: " یعنی واقعا همینه که تو سرمه؟ خیانت؟ اونم با خواهرزن؟"
به یک خیابان رسیدند. اردشیر پیاده شد و دستهگلی خرید. بعد به یک طلافروشی رفت و با یک جعبهی کادوپیچ شده برگشت و در نهایت جلوی یک رستوران ایستاد. پیاده شد. دستی به ظاهرش کشید و داخل رفت.