🔻 قابلگی غلامحسین ساعدی
🔹 یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست، فکر کردم که این دارد میمیرد. بعد معلوم شد که نه زائوست، وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیر زن و... در حال گریه.
🔹 خلاصه من آنها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلاً هوا نداشت، یک اتاق درب و داغان، بعد رفتم بالای سر این و دیدم زائوست منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم. یک خانواده فقیر بدبخت و فلکزده ای بودند، بعد دیدم کلهی بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم يك کمی آب داغ به من بدهید، دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش ہچه را انداختم آنور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر.
🔹 مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمیشود. «دکوله» نمیشود. گفتم به هر حال باید بکنم. يك مانوری است که با دست میدهیم از توی رحم میکنیم. اینطوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همینطوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست، همهی مردم هم پشت پنجره ایستادهاند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم. خیلی سریع این کارها انجام شده بود و شروع به کتك زدن بچه کردم. یکدفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. بچه که شروع به گریه کرد. من وقتی به طرف مطب میدویدم آنچنان از شادی اشکی به پهنای صورتم میریختم و احساس خلاقیت برای بار اول، و برای بار آخر فکر میکنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.
🔹 سر خاک تختی که رفته بودیم، شب هفت تختی. من و آلاحمد و صمد بهرنگی. دو زن آمدند جلو، آلاحمد نوشته، بعد گفتند که پسرت را میشناسی؟ گفتم پسر کیست؟ گفتند مصطفی بیا. مصطفی رفته بود بالای یکی از این... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خیلی بامزه بود که من یکبار دیگر هم او را دیدم. یکجا سخنرانی برای بنده گذاشته بودند، که همهی ما را مثل آخوندها بالای منبر میکشیدند. آن مرقع یک پسر جوان آمد که من باید تو را برسانم. حالا دوستان زیاد بودند. بعد معلوم شد که این همان مصطفی است که برای خودش ریش و پشمی داشت.
🆔 @mahdi_book_hamedan
💠 غلامحسین ساعدی، ساعدی به روایت ساعدی، زندگی خودنوشت، پاریس، ۱۳۷۴، ص ۲۷.
#غلامحسین_ساعدی
#زندگی_خودنوشت
#کتاب_مهدی
▫️▫️▫️▫️▫️
🔹 یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست، فکر کردم که این دارد میمیرد. بعد معلوم شد که نه زائوست، وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیر زن و... در حال گریه.
🔹 خلاصه من آنها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلاً هوا نداشت، یک اتاق درب و داغان، بعد رفتم بالای سر این و دیدم زائوست منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم. یک خانواده فقیر بدبخت و فلکزده ای بودند، بعد دیدم کلهی بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم يك کمی آب داغ به من بدهید، دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش ہچه را انداختم آنور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر.
🔹 مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمیشود. «دکوله» نمیشود. گفتم به هر حال باید بکنم. يك مانوری است که با دست میدهیم از توی رحم میکنیم. اینطوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همینطوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست، همهی مردم هم پشت پنجره ایستادهاند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم. خیلی سریع این کارها انجام شده بود و شروع به کتك زدن بچه کردم. یکدفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. بچه که شروع به گریه کرد. من وقتی به طرف مطب میدویدم آنچنان از شادی اشکی به پهنای صورتم میریختم و احساس خلاقیت برای بار اول، و برای بار آخر فکر میکنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.
🔹 سر خاک تختی که رفته بودیم، شب هفت تختی. من و آلاحمد و صمد بهرنگی. دو زن آمدند جلو، آلاحمد نوشته، بعد گفتند که پسرت را میشناسی؟ گفتم پسر کیست؟ گفتند مصطفی بیا. مصطفی رفته بود بالای یکی از این... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خیلی بامزه بود که من یکبار دیگر هم او را دیدم. یکجا سخنرانی برای بنده گذاشته بودند، که همهی ما را مثل آخوندها بالای منبر میکشیدند. آن مرقع یک پسر جوان آمد که من باید تو را برسانم. حالا دوستان زیاد بودند. بعد معلوم شد که این همان مصطفی است که برای خودش ریش و پشمی داشت.
🆔 @mahdi_book_hamedan
💠 غلامحسین ساعدی، ساعدی به روایت ساعدی، زندگی خودنوشت، پاریس، ۱۳۷۴، ص ۲۷.
#غلامحسین_ساعدی
#زندگی_خودنوشت
#کتاب_مهدی
▫️▫️▫️▫️▫️