یا زمانی که همه فریادهای حبس شدهام رو منتقل میکردم به دستام تا اونها رو پاره کنه؛
یا حتی وقتی که دونهدونهشون رو با آتیشِ زرد و سرخ و آبیِ فندکِ زیپویی که تویِ دست داشتم میسوزوندم و لبخندم با هر شعله ای که جون میگرفت پررنگ تر میشد؛
یا حتی وقتی که دونهدونهشون رو با آتیشِ زرد و سرخ و آبیِ فندکِ زیپویی که تویِ دست داشتم میسوزوندم و لبخندم با هر شعله ای که جون میگرفت پررنگ تر میشد؛