لباس هایش را به تن کرده بود و آماده آمدن پدر و مادرش شده بود. بلاخره میتوانست طعم زندگی بدون بیماری را کنار خانواده اش بچشد! دیگر لازم نبود روزش را با خیره ماندن به سقف بیمارستان بگذراند!
در همان افکار بود که صدای باز شدن در میان اتاق پیچید. پدرش همراه با یک دسته گل رز بنفش، رنگ مورد علاقه اش آمده بود تا او را به خانه ببرد!
با خوشحالی خودش را به پدرش رساند و او را میان آغوشش فشرد! پدرش از خوشحالی اشک میریخت؛ برای چه؟ او به زندگی عادی بازگشته بود دیگر چرا گریه میکرد؟
بعد از اینکه پدرش را یک دل سیر بغل کرد متوجه نبود مادرش شد.
-پدر؟ مامان کجاست؟ اون نیومده؟
میدانست...
میدانست که دخترش اولین سوالی که از او میپرسد همین خواهد بود. درحالی که سعی میکرد لرزش مشهود صدا و دستش را کنترل کند خواست حرفی بزند اما فکش قفل کرده بود!
بارها برای پاسخ دادن به سوالش با خود تمرین کرده بود اما حالا؟
بعد از مکثی طولانی بلاخره قفل زبانش باز شد:
-م.. مامان خونست! اون موند خونه تا برامون ناهار درست کنه!
دروغ خوبی بود!
قلبش گرم شد. تمام وجودش را حس خوب گرفت. با تمام وجودش عاشق پدر و مادر مهربانش بود. یعنی مادرش غذا درست کردن برایش را به زودتر دیدنش ترجیح داده بود؟ او قطعا یک فرشته بود!
ساعتی بعد ، خانه
با دستانی یخ زده و لرزان قفل در را به آرامی باز کرد. هرگز دلش نمیخواست که خانه را بدون او ببیند!
به محض باز شدن در دخترش داخل خانه پرید.
برعکس تصور دخترک، خانه میان تاریکی فرو رفته بود و خبری از بوی غذا و البته جثه مادرش نبود!
تمام راه بیمارستان تا خانه را با فکر کردن به مادرش گذارنده بود حالا او کجا بود؟
قرار بود یک سوپرایز باشد؟
چیزی به جز این به ذهنش نمیرسید.
خنده کنان گفت:
-مامان! میدونم اینجایی! داری سر به سرم میزاری!
جوابی نگرفت! خبری از صدای زیبای مادرش نبود. آن خانه خالی تر از خالی به نظر میرسید!
-پدر مامان کج...
به محض چرخیدن به سمت پدرش او را میان چهارچوب در دید. درحالی که اشک میریخت سرش را به چهارچوب تکیه داده بود و به او خیره شده بود. بی وقفه اشک میریخت.
نگاهش را دزدید! نمیتوانست به چشم های دخترش نگاه کند...
-پدر چیشده؟ من دیگه مرخص شدم! چرا اشک میریزی خواهش میکنم! مامان کجاست؟
نمیتوانست...
میدانست که بلاخره باید به او بگوید!
اما برایش سخت ترین کار ممکن بود! درحالی که هیچ کنترلی روی اشک ها و حرکاتش نداشت داخل خانه شد و در را بست:
-مامان بیرونه! زود برمیگرده...
کفرش گرفت! پدرش بچه خر میکرد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند برای مادرش اتفاقی افتاده بود...
بدون اینکه کنترلی روی ارتعاش تن صدایش داشته باشد گفت:
-پدر من 18 سالمه؛ چی منو فرض کردی؟ چه اتفاقی برای مامان افتاده تو گفتی اون خونست!
-اون...اون رفت جسیکا! اون دیگه...بین ما نیست...
به هرحال که قرار بود حقیقت را به او بگوید!
-یه روز قبل عمل...
دیگر نمیشنید. دیگر متوجه اطرافش نبود. انکار که بعد از شنیدن آن دو کلام از زبان پدرش مرده بود.
-ب... برات یه... نامه گذاشته جسیکا!
پاکت نامه را از میان کتش بیرون کشید و با تردید آن را به سوی دخترش گرفت!
اشک میریخت؟
لعنت بر هر او لعنت بر وجودش و لعنت بر هر آن کس که دخترش را به گریه می انداخت!
همه چیز در یک هفته برای ان خانواده دگر گون شد...
.
.
.
.
"سلام دخترم!
احتمالا الان تازه از بیمارستان مرخص شدی!
برات پاستا پختم غذای مورد علاقت؛ توی یخچاله، داغ و تازه نیست ولی... گفتم شاید بخوای دست پختمو بعد یه مدت طولانی تو خونه بخوری!
یادته همیشه میگفتی کادوی 18 سالگیم چی بهم میدی؟ همیشه میگفتی که میخوای یه کادوی خاص بگیری. هیچوقت یادم نمیره که روز شماری میکردی واسه تولدت! بهت قول داده بودم برات یه کادوی خیلی خاص بگیرم؛ ولی من...
تو قلبت آسیب دیده بود، بیمار بود. نیاز به یه قلب درست درمون داشتی اینطور نیست؟
از قلب جدیدت مراقبت کن باشه؟ نزار کسی بشکنتش هیچوقت آدمای بد رو تو قلبت راه نده!
هیچوقت نزار کسی ناراحتت کنه دخترم.
زندگیت تازه شروع شده! برو و ازش لذت ببر...
نگران منم نباش، من حالم خوبه.
پدرت رو اذیت نکنی باشه؟
دوست دارم"
"از طرف مامان"
-mah
در همان افکار بود که صدای باز شدن در میان اتاق پیچید. پدرش همراه با یک دسته گل رز بنفش، رنگ مورد علاقه اش آمده بود تا او را به خانه ببرد!
با خوشحالی خودش را به پدرش رساند و او را میان آغوشش فشرد! پدرش از خوشحالی اشک میریخت؛ برای چه؟ او به زندگی عادی بازگشته بود دیگر چرا گریه میکرد؟
بعد از اینکه پدرش را یک دل سیر بغل کرد متوجه نبود مادرش شد.
-پدر؟ مامان کجاست؟ اون نیومده؟
میدانست...
میدانست که دخترش اولین سوالی که از او میپرسد همین خواهد بود. درحالی که سعی میکرد لرزش مشهود صدا و دستش را کنترل کند خواست حرفی بزند اما فکش قفل کرده بود!
بارها برای پاسخ دادن به سوالش با خود تمرین کرده بود اما حالا؟
بعد از مکثی طولانی بلاخره قفل زبانش باز شد:
-م.. مامان خونست! اون موند خونه تا برامون ناهار درست کنه!
دروغ خوبی بود!
قلبش گرم شد. تمام وجودش را حس خوب گرفت. با تمام وجودش عاشق پدر و مادر مهربانش بود. یعنی مادرش غذا درست کردن برایش را به زودتر دیدنش ترجیح داده بود؟ او قطعا یک فرشته بود!
ساعتی بعد ، خانه
با دستانی یخ زده و لرزان قفل در را به آرامی باز کرد. هرگز دلش نمیخواست که خانه را بدون او ببیند!
به محض باز شدن در دخترش داخل خانه پرید.
برعکس تصور دخترک، خانه میان تاریکی فرو رفته بود و خبری از بوی غذا و البته جثه مادرش نبود!
تمام راه بیمارستان تا خانه را با فکر کردن به مادرش گذارنده بود حالا او کجا بود؟
قرار بود یک سوپرایز باشد؟
چیزی به جز این به ذهنش نمیرسید.
خنده کنان گفت:
-مامان! میدونم اینجایی! داری سر به سرم میزاری!
جوابی نگرفت! خبری از صدای زیبای مادرش نبود. آن خانه خالی تر از خالی به نظر میرسید!
-پدر مامان کج...
به محض چرخیدن به سمت پدرش او را میان چهارچوب در دید. درحالی که اشک میریخت سرش را به چهارچوب تکیه داده بود و به او خیره شده بود. بی وقفه اشک میریخت.
نگاهش را دزدید! نمیتوانست به چشم های دخترش نگاه کند...
-پدر چیشده؟ من دیگه مرخص شدم! چرا اشک میریزی خواهش میکنم! مامان کجاست؟
نمیتوانست...
میدانست که بلاخره باید به او بگوید!
اما برایش سخت ترین کار ممکن بود! درحالی که هیچ کنترلی روی اشک ها و حرکاتش نداشت داخل خانه شد و در را بست:
-مامان بیرونه! زود برمیگرده...
کفرش گرفت! پدرش بچه خر میکرد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند برای مادرش اتفاقی افتاده بود...
بدون اینکه کنترلی روی ارتعاش تن صدایش داشته باشد گفت:
-پدر من 18 سالمه؛ چی منو فرض کردی؟ چه اتفاقی برای مامان افتاده تو گفتی اون خونست!
-اون...اون رفت جسیکا! اون دیگه...بین ما نیست...
به هرحال که قرار بود حقیقت را به او بگوید!
-یه روز قبل عمل...
دیگر نمیشنید. دیگر متوجه اطرافش نبود. انکار که بعد از شنیدن آن دو کلام از زبان پدرش مرده بود.
-ب... برات یه... نامه گذاشته جسیکا!
پاکت نامه را از میان کتش بیرون کشید و با تردید آن را به سوی دخترش گرفت!
اشک میریخت؟
لعنت بر هر او لعنت بر وجودش و لعنت بر هر آن کس که دخترش را به گریه می انداخت!
همه چیز در یک هفته برای ان خانواده دگر گون شد...
.
.
.
.
"سلام دخترم!
احتمالا الان تازه از بیمارستان مرخص شدی!
برات پاستا پختم غذای مورد علاقت؛ توی یخچاله، داغ و تازه نیست ولی... گفتم شاید بخوای دست پختمو بعد یه مدت طولانی تو خونه بخوری!
یادته همیشه میگفتی کادوی 18 سالگیم چی بهم میدی؟ همیشه میگفتی که میخوای یه کادوی خاص بگیری. هیچوقت یادم نمیره که روز شماری میکردی واسه تولدت! بهت قول داده بودم برات یه کادوی خیلی خاص بگیرم؛ ولی من...
تو قلبت آسیب دیده بود، بیمار بود. نیاز به یه قلب درست درمون داشتی اینطور نیست؟
از قلب جدیدت مراقبت کن باشه؟ نزار کسی بشکنتش هیچوقت آدمای بد رو تو قلبت راه نده!
هیچوقت نزار کسی ناراحتت کنه دخترم.
زندگیت تازه شروع شده! برو و ازش لذت ببر...
نگران منم نباش، من حالم خوبه.
پدرت رو اذیت نکنی باشه؟
دوست دارم"
"از طرف مامان"
-mah