درون بعضی آدم ها به شکنندگی بلور و به شفافیت رنگ سفیده.
وقتی براشون اتفاقات بدی میوفته احساساتشون ضربه میخوره.
با هر ضربه،لکه های سیاه بی روحی دامن گیر قلب پاکشون میشه و در آخر،کل قلبشون سیاه و خاکستر میشه؛روانشون می میره و میشن مرده متحرک.
چرا میگم مرده متحرک؟چون انسان بدون روحش هیچی نیست!هیچی.
دریغ کردن محبت از عزیزانمون همون شیطانی هست که رایحه خوشحالی رو می مکه و به ما یه جسم خالی تحویل میده؛خالی از لبخند،خالی از رنگ....
~
پرده هارو به کناری کشید و اجازه داد چشم هاش گرمای آفتاب رو حس کنن.
موهاش رو بالای سرش بست و گل سر یشمی که یادگار عشقش بود رو توی حلقه موهاش فرو کرد.
قلم و کاغذ رو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
برای مهم ترین فرد زندگیش نامه می نوشت.
می خواست به یه سفر طولانی بره و هیچ وقت بر نمی گشت.
بعد از اینکه نامه ش تموم شد اون رو داخل پاکت خاصی گذاشت و درش رو مهر و موم کرد؛نامه رو روی کتاب مورد علاقه ش گذاشت
_تنهایی
بشقاب و لیوانی رو که داخل سینک بود شست؛خشک کرد و داخل کابینت گذاشت.
آروم آروم کار هاش رو تموم کرد؛عجله ای برای سفرش نداشت و همه چیز رو برنامه ریزی کرد.
داخل اتاقش شد و در کمد لباس هاش رو باز کرد.
اونجا بود؛صاف و تمیز اونجا آویزون بود و یه کیسه خاطره به بغل گرفته بود.
لباس عروسیش رو از چوب لباسی برداشت و لباس هاش رو تعویض کرد.
از برخورد نسیم سرد با بدن لختش مور مورش شد؛ولی این یه نسیم معمولی نبود.
این رایحه ترس بود که تمام وجودش رو پر می کرد.
ا/ت باز هم دست از کارش نکشید؛با اینکه میترسید اما ته دلش آروم بود.
زیپ لباسش رو بست و دامنش رو مرتب کرد.
جلوی آینه خودش رو بر انداز کرد و روی صندلی پا تختیش نشست.
موهاش رو شونه زد و بهشون حالت داد.
لوازم آرایشش رو برداشت و آرایش روز عروسیش رو روی چهرش پیاده کرد؛از دیدن شخص به این زیبایی تلخندی زد و تاسف خورد که این چهره دیگه قراره دیده نشه.
گردن بند یشمی که کادو عروسیش بود به گردن آویخت و بعد ستش رو کامل کرد.
زمانی که میخواست حلقه ازدواج رو به دست کنه شروع به لرزیدن کنه؛با این حلقه به این خونه اومده بود و با همین حلقه هم از این جا میرفت.
سرش رو بلند کرد و به آینه چشم دوخت؛همه چیز آماده بود.وقت مقدمات نهایی بود.
چشم بند مشکیش و دسته گل رز سرخی رو که از فروشگاه سفارش داده بود برداشت.
هر موقع که جیمین دیر میومد خونه،چشم بندش رو میزد و روی تخت میخوابید.
زمانی که بوی تنش خونه رو پر میکرد،میفهمید اون اومده.
رفت بالای صندلی و شمع های لوستر با شکوه رو روشن کرد.
شعله های نارنجی و درخشش شیشه های لوستر بهش دلگرمی میدادن.
زیر لوستر،دور جایی که مشخص کرده بود نشست؛گل های رز رو پر پر کرد و روی زمین ریخت.
خنجر نقره ای مادربزرگش که مزین به آب مقدس شده بود رو به دست گرفت؛آب مقدسی برای بخشیده شدن بزرگ ترین و آخرین گناه عمرش.
بار دیگه به خونش نگاه کرد؛چطور می تونست از اینجا بره؟
تمام خونه،وسایلا،لباسا،همه پر از عطر تن ا/ت و جیمین بود و هنوز صدای خنده هاشون تو گوش ا/ت می پیچید.
چشم بند رو به چشم هاش بست و در مرکز گل های پرپر شده دراز کشید.
زیر لب گفت
_پارک جیمین،شاد باشی.
و بعد با دست های لرزون خنجر رو به قلب بی قرارش فرو برد.
~
کلید رو توی قفل در چرخوند و به درون خونه قدم گذاشت؛امروز میخواست با ا/ت صحبت کنه و برای تمام بی محبتی هاش عذرخواهی کنه.
خم شد و کفش هاش رو از پاش در اورد.خواست کلیدش رو به جاکلیدی اویزون کنه که دید.
زجر آور ترین صحنه عمرش.
به وسط حال دوید و عشقش رو در آغوش کشید.لباس سفید عروسیش با لکه های بزرگ و کوچیک خون تزئین شده بود.منشا این خون ها قلبش بود؛ا/ت جواب بی محلی های جیمین رو با خون قلبش داده بود.
اشک های شیشه ای و داغ تمام صورت پسر رو احاطه کرده بودن؛از سر درد و غم زجه میزد و ناله میکرد.
_منِ لعنتی همه چیزم رو از دست دادم!
عاشقانه ترین بوسه ممکن رو به جسم مرده ا/ت هدیه داد.
_اینم کادوی بدرقه ت؛خوب بخوابی.
در واپسین لحظات؛صدای التماس بازگشت به زندگی رو شنید.انگار حضورش رو حس کرده بود....
~
ا/ت چشم هاش رو گشود؛اینجا همه چیز سفید بود.
اون موفق شده بود؟!
_حالش چطوره دکتر لی؟
_در اخرین ثانیه ها برگشت.خیلی مواظبش باشید.
_چشم.ممنونم.شما تمام زندگیم رو نجات دادید
هنوز نمی تونست کامل و درست صداهارو بشنوه یا درک کنه.
با صدای ضعیفی لب زد.
_من کجام؟
_تو برگشتی پیش قاتلت.
_جیمین کنار تختش ایستاده بود.با صورتی که از شدت اشک به زبری مرگ شده بود و چشم هاش دو کاسه ی خون بود؛اما لبخند به لب داشت.
_اینطوری نگو.
جیمین پاکت رو از جیب شلوارش بیرون آورد.
_کی گفته من دوستت ندارم ا/ت؟
آره من بهت بی محلی کردم.گل سرخم رو با دستای خودم پژمرده کردم.
ولی دلیل میشد تو این طوری خودت رو از من بگیری؟تنهام بزاری؟
ا/ت دست نحیفش رو روی لب های جیمین گذاشت.
_حالا که دوستم داری،من میشم یار همیشگیت..
وقتی براشون اتفاقات بدی میوفته احساساتشون ضربه میخوره.
با هر ضربه،لکه های سیاه بی روحی دامن گیر قلب پاکشون میشه و در آخر،کل قلبشون سیاه و خاکستر میشه؛روانشون می میره و میشن مرده متحرک.
چرا میگم مرده متحرک؟چون انسان بدون روحش هیچی نیست!هیچی.
دریغ کردن محبت از عزیزانمون همون شیطانی هست که رایحه خوشحالی رو می مکه و به ما یه جسم خالی تحویل میده؛خالی از لبخند،خالی از رنگ....
~
پرده هارو به کناری کشید و اجازه داد چشم هاش گرمای آفتاب رو حس کنن.
موهاش رو بالای سرش بست و گل سر یشمی که یادگار عشقش بود رو توی حلقه موهاش فرو کرد.
قلم و کاغذ رو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
برای مهم ترین فرد زندگیش نامه می نوشت.
می خواست به یه سفر طولانی بره و هیچ وقت بر نمی گشت.
بعد از اینکه نامه ش تموم شد اون رو داخل پاکت خاصی گذاشت و درش رو مهر و موم کرد؛نامه رو روی کتاب مورد علاقه ش گذاشت
_تنهایی
بشقاب و لیوانی رو که داخل سینک بود شست؛خشک کرد و داخل کابینت گذاشت.
آروم آروم کار هاش رو تموم کرد؛عجله ای برای سفرش نداشت و همه چیز رو برنامه ریزی کرد.
داخل اتاقش شد و در کمد لباس هاش رو باز کرد.
اونجا بود؛صاف و تمیز اونجا آویزون بود و یه کیسه خاطره به بغل گرفته بود.
لباس عروسیش رو از چوب لباسی برداشت و لباس هاش رو تعویض کرد.
از برخورد نسیم سرد با بدن لختش مور مورش شد؛ولی این یه نسیم معمولی نبود.
این رایحه ترس بود که تمام وجودش رو پر می کرد.
ا/ت باز هم دست از کارش نکشید؛با اینکه میترسید اما ته دلش آروم بود.
زیپ لباسش رو بست و دامنش رو مرتب کرد.
جلوی آینه خودش رو بر انداز کرد و روی صندلی پا تختیش نشست.
موهاش رو شونه زد و بهشون حالت داد.
لوازم آرایشش رو برداشت و آرایش روز عروسیش رو روی چهرش پیاده کرد؛از دیدن شخص به این زیبایی تلخندی زد و تاسف خورد که این چهره دیگه قراره دیده نشه.
گردن بند یشمی که کادو عروسیش بود به گردن آویخت و بعد ستش رو کامل کرد.
زمانی که میخواست حلقه ازدواج رو به دست کنه شروع به لرزیدن کنه؛با این حلقه به این خونه اومده بود و با همین حلقه هم از این جا میرفت.
سرش رو بلند کرد و به آینه چشم دوخت؛همه چیز آماده بود.وقت مقدمات نهایی بود.
چشم بند مشکیش و دسته گل رز سرخی رو که از فروشگاه سفارش داده بود برداشت.
هر موقع که جیمین دیر میومد خونه،چشم بندش رو میزد و روی تخت میخوابید.
زمانی که بوی تنش خونه رو پر میکرد،میفهمید اون اومده.
رفت بالای صندلی و شمع های لوستر با شکوه رو روشن کرد.
شعله های نارنجی و درخشش شیشه های لوستر بهش دلگرمی میدادن.
زیر لوستر،دور جایی که مشخص کرده بود نشست؛گل های رز رو پر پر کرد و روی زمین ریخت.
خنجر نقره ای مادربزرگش که مزین به آب مقدس شده بود رو به دست گرفت؛آب مقدسی برای بخشیده شدن بزرگ ترین و آخرین گناه عمرش.
بار دیگه به خونش نگاه کرد؛چطور می تونست از اینجا بره؟
تمام خونه،وسایلا،لباسا،همه پر از عطر تن ا/ت و جیمین بود و هنوز صدای خنده هاشون تو گوش ا/ت می پیچید.
چشم بند رو به چشم هاش بست و در مرکز گل های پرپر شده دراز کشید.
زیر لب گفت
_پارک جیمین،شاد باشی.
و بعد با دست های لرزون خنجر رو به قلب بی قرارش فرو برد.
~
کلید رو توی قفل در چرخوند و به درون خونه قدم گذاشت؛امروز میخواست با ا/ت صحبت کنه و برای تمام بی محبتی هاش عذرخواهی کنه.
خم شد و کفش هاش رو از پاش در اورد.خواست کلیدش رو به جاکلیدی اویزون کنه که دید.
زجر آور ترین صحنه عمرش.
به وسط حال دوید و عشقش رو در آغوش کشید.لباس سفید عروسیش با لکه های بزرگ و کوچیک خون تزئین شده بود.منشا این خون ها قلبش بود؛ا/ت جواب بی محلی های جیمین رو با خون قلبش داده بود.
اشک های شیشه ای و داغ تمام صورت پسر رو احاطه کرده بودن؛از سر درد و غم زجه میزد و ناله میکرد.
_منِ لعنتی همه چیزم رو از دست دادم!
عاشقانه ترین بوسه ممکن رو به جسم مرده ا/ت هدیه داد.
_اینم کادوی بدرقه ت؛خوب بخوابی.
در واپسین لحظات؛صدای التماس بازگشت به زندگی رو شنید.انگار حضورش رو حس کرده بود....
~
ا/ت چشم هاش رو گشود؛اینجا همه چیز سفید بود.
اون موفق شده بود؟!
_حالش چطوره دکتر لی؟
_در اخرین ثانیه ها برگشت.خیلی مواظبش باشید.
_چشم.ممنونم.شما تمام زندگیم رو نجات دادید
هنوز نمی تونست کامل و درست صداهارو بشنوه یا درک کنه.
با صدای ضعیفی لب زد.
_من کجام؟
_تو برگشتی پیش قاتلت.
_جیمین کنار تختش ایستاده بود.با صورتی که از شدت اشک به زبری مرگ شده بود و چشم هاش دو کاسه ی خون بود؛اما لبخند به لب داشت.
_اینطوری نگو.
جیمین پاکت رو از جیب شلوارش بیرون آورد.
_کی گفته من دوستت ندارم ا/ت؟
آره من بهت بی محلی کردم.گل سرخم رو با دستای خودم پژمرده کردم.
ولی دلیل میشد تو این طوری خودت رو از من بگیری؟تنهام بزاری؟
ا/ت دست نحیفش رو روی لب های جیمین گذاشت.
_حالا که دوستم داری،من میشم یار همیشگیت..