یک.
برای درک کردن یه موقعیت، یه فرآیند و یا هرچیز مشابهی تو نباید لزوما پلان به پلان اون رو تجربه کرده باشی. دنیای تصورات ما خیلی جزئی برنامه ریزی شده و به همین خاطره که از دیدن، شنیدن و لمس کردن حسی که برای ما نیست، به "راحتی" میتونیم درد رو حس کنیم و خیلی "سخت" به کلمات پناه ببریم و بگیم: "دردم گرفت."
خوشحالی و احساس رضایت هم تقریبا همین روند رو داره، اما من معتقدم [و البته اعتقاد خاصی هم نیست] که غم همیشه اسب های تیزپا تری داره و در نتیجه بیشتر حس میشه.
تصوراتی که بالاتر ازش حرف زدم، بر اساس تخیلات نیست. ما تجربه ی مستقیم و صد درصد مشابه از یک اتفاق رو نداریم، اما به شکل های دیگه تا بخشی از اون رو هر بار دانلود شدیم و هرچند خروجی تفاوت های خودش رو داره، اما باز هم پر از اشتراکه و همین میشه که به راحتی میتونیم حس کنیم و سر تکون بدیم.
دو.
یه پتوی قدیمی داریم که آقا بزرگ سی و خرده ای سال پیش به مامان هدیه داده بوده. دو تا ببر وحشی داره روی زمینه ی خردلی. اون روز که داشتم از بالا و از روی تایی که خورده بود بهش نگاه میکردم، یه جاییش انگار یه مرد با محاسن خیلی بلند بود که چیزی رو روی دست هاش نگه داشته بود. اگر کامل جهت ایستادنت رو تغییر میدادی و مقابلش می ایستادی، اون چیزی که مرد روی سرش نگه داشته بود، میشد بخشی از صورت یه خانوم با موهای معمولی و چشم های بزرگ. بازی بچگی هامون بود. مسابقه میذاشتیم که کی بیشتر آدم پیدا میکنه. انسانیت مطرح نبود و هرچیزی که شمایل آدم رو داشت توی بازی ما حساب بود. حالا هم که بزرگ شدم، باز هم قصه همینه. مهم نیست این آدم ها از پایه ی ببر ساخته شده باشن یا یه پرنده. تعداد مهمه. در نهایت این مهمه که ما تکمیل کننده ی همیم. از نزدیک پیدا نیست، اما اگر کمی بچرخی میبینی که اشک امروز من، شده لبخند تو. که بغل های میم، شده نفس عمیق یکی دیگه.
سه.
دِریا چه اسم قِشَنگی.
برای درک کردن یه موقعیت، یه فرآیند و یا هرچیز مشابهی تو نباید لزوما پلان به پلان اون رو تجربه کرده باشی. دنیای تصورات ما خیلی جزئی برنامه ریزی شده و به همین خاطره که از دیدن، شنیدن و لمس کردن حسی که برای ما نیست، به "راحتی" میتونیم درد رو حس کنیم و خیلی "سخت" به کلمات پناه ببریم و بگیم: "دردم گرفت."
خوشحالی و احساس رضایت هم تقریبا همین روند رو داره، اما من معتقدم [و البته اعتقاد خاصی هم نیست] که غم همیشه اسب های تیزپا تری داره و در نتیجه بیشتر حس میشه.
تصوراتی که بالاتر ازش حرف زدم، بر اساس تخیلات نیست. ما تجربه ی مستقیم و صد درصد مشابه از یک اتفاق رو نداریم، اما به شکل های دیگه تا بخشی از اون رو هر بار دانلود شدیم و هرچند خروجی تفاوت های خودش رو داره، اما باز هم پر از اشتراکه و همین میشه که به راحتی میتونیم حس کنیم و سر تکون بدیم.
دو.
یه پتوی قدیمی داریم که آقا بزرگ سی و خرده ای سال پیش به مامان هدیه داده بوده. دو تا ببر وحشی داره روی زمینه ی خردلی. اون روز که داشتم از بالا و از روی تایی که خورده بود بهش نگاه میکردم، یه جاییش انگار یه مرد با محاسن خیلی بلند بود که چیزی رو روی دست هاش نگه داشته بود. اگر کامل جهت ایستادنت رو تغییر میدادی و مقابلش می ایستادی، اون چیزی که مرد روی سرش نگه داشته بود، میشد بخشی از صورت یه خانوم با موهای معمولی و چشم های بزرگ. بازی بچگی هامون بود. مسابقه میذاشتیم که کی بیشتر آدم پیدا میکنه. انسانیت مطرح نبود و هرچیزی که شمایل آدم رو داشت توی بازی ما حساب بود. حالا هم که بزرگ شدم، باز هم قصه همینه. مهم نیست این آدم ها از پایه ی ببر ساخته شده باشن یا یه پرنده. تعداد مهمه. در نهایت این مهمه که ما تکمیل کننده ی همیم. از نزدیک پیدا نیست، اما اگر کمی بچرخی میبینی که اشک امروز من، شده لبخند تو. که بغل های میم، شده نفس عمیق یکی دیگه.
سه.
دِریا چه اسم قِشَنگی.