✅ داستان یک عکس عجیب!
🖋 وحید احسانی
عکسِ جالب، عجیب و تأمّلبرانگیزیست و داستانی دارد که از خود عکس جالبتر و تأمّلبرانگیزتر است. پیشنهاد میکنم در میان مطالعات «کرونایی» (اخبار و توصیههای مربوطه) و شاخهبهشاخۀ خود، زمان کوتاهی را نیز به مطالعۀ داستان این عکس که اتّفاقاً به نوعی به سرنوشت جامعۀ ما نیز گره خوردهاست، اختصاص دهید.
👇👇👇👇👇👇👇
بیابان برهوتی بود. میگفتند در گذشتههای خیلی دور، جای سرسبز و خرّمی بوده، امّا قرنها حکومت سلسلهها و پادشاهان ظالم و مستبد، از آن فقط یک «خارستان» (محل رویش خارها) به جا گذاشته بود:
همه جا شرک و دروغ، همه جا ظلم و ستم، چهرۀ مردم شهر، همگی آیۀ غم
قصرها قصر بلا، حاکمش تشنۀ خون، مردم شهر غریب، همه در بند و زبون
مردم بیچاره، خیلی درد میکشیدند، کارشان شده بود ضجه زدن؛ البته فریاد که نمیتوانستند بکشند، ضجّههاشان در نق زدنها و غُرغُر کردنهای همیشگی خلاصه میشد، از صبح که بیدار میشدند تا شب که میخوابیدند همهاش از ظلمها، تبعیضها، بیعدالتیها، اختلاسها، حماقتها، دوروییها، سوءاستفادههای از دین، وعدههای دروغین و امثال آن گُفته و بر باعثان و بانیان پیدایش و استمرار این وضعیت فجیع لعنت میفرستادند. خلاصه، جامعه دو دسته شدهبود، یک گروهِ اندکِ ظالم که سوار مردم شده و خون آنها را میمکیدند و یک گروه اکثریت مستمند که جز ناله و نفرین کاری از دستشان بر نمیآمد.
چند سالی بود که در میانۀ این «دشت بیفرهنگی»، معدود افرادی هم پیدا شدهبودند که در هیچ یک از دو دستۀ بالا نمیگنجیدند؛ آنها نه از «ظالمان رانتخوار» بودند و نه از سایرینی که «بودن»شان خلاصه شدهبود در «ناله و نفرین کردن». این گروه اندک، به جای تکرار شکوهها، وقت آزاد خود را به «آبیاری و دانهپراکنی» اختصاص داده و «کار فرهنگی» میکردند. اوایل، کسی (چه از اقلیت حاکم و چه از اکثریت محکوم) آنها را نمیدید، مدّتی که گذشت، دیده شدند امّا به حساب نمیآمدند، بعدترها، برخی از اطرافیانشان به آنها اعتراض میکردند که:
«این کارها فایدهای نداره، نه که کارهای بدی باشه، اتّفاقاً خیلی هم خوبه، اصلاً بهترین کارهاست، چه کاری بهتر از کتابخوانی؟ چه کاری بهتر از مثنویخوانی؟ چه کاری بهتر از شاهنامهخوانی؟ چه کاری بهتر از کارهای فرهنگی؟ چه کاری بهتر از فعّالیتهای محیط زیستی؟ چه کاری بهتر از توانمندسازی ضُعفا؟ چه کاری بهتر از آگاهیافزایی؟ ولی تو این شرایط، آب در هاون کوبیدنه، نمیذارن، هر رشتهای که ببافین، پنبهاش میکنن ...
....................................................................................
متن کامل این داستان کوتاه را میتوانید از طریق لینک زیر مطالعه بفرمایید
(‼️توجه: گزینۀ «INSTANT VIEW» ی انتهای پیام، برخی قسمتهای یادداشت را نمایش نمیدهد؛ لذا بهتر است از طریق لینک زیر اقدام بفرمایید) 👇
http://vrgl.ir/fGB5r
کانال وحید احسانی
@vahidehsani_vh
https://telegram.me/notesofvahidehsani
🖋 وحید احسانی
عکسِ جالب، عجیب و تأمّلبرانگیزیست و داستانی دارد که از خود عکس جالبتر و تأمّلبرانگیزتر است. پیشنهاد میکنم در میان مطالعات «کرونایی» (اخبار و توصیههای مربوطه) و شاخهبهشاخۀ خود، زمان کوتاهی را نیز به مطالعۀ داستان این عکس که اتّفاقاً به نوعی به سرنوشت جامعۀ ما نیز گره خوردهاست، اختصاص دهید.
👇👇👇👇👇👇👇
بیابان برهوتی بود. میگفتند در گذشتههای خیلی دور، جای سرسبز و خرّمی بوده، امّا قرنها حکومت سلسلهها و پادشاهان ظالم و مستبد، از آن فقط یک «خارستان» (محل رویش خارها) به جا گذاشته بود:
همه جا شرک و دروغ، همه جا ظلم و ستم، چهرۀ مردم شهر، همگی آیۀ غم
قصرها قصر بلا، حاکمش تشنۀ خون، مردم شهر غریب، همه در بند و زبون
مردم بیچاره، خیلی درد میکشیدند، کارشان شده بود ضجه زدن؛ البته فریاد که نمیتوانستند بکشند، ضجّههاشان در نق زدنها و غُرغُر کردنهای همیشگی خلاصه میشد، از صبح که بیدار میشدند تا شب که میخوابیدند همهاش از ظلمها، تبعیضها، بیعدالتیها، اختلاسها، حماقتها، دوروییها، سوءاستفادههای از دین، وعدههای دروغین و امثال آن گُفته و بر باعثان و بانیان پیدایش و استمرار این وضعیت فجیع لعنت میفرستادند. خلاصه، جامعه دو دسته شدهبود، یک گروهِ اندکِ ظالم که سوار مردم شده و خون آنها را میمکیدند و یک گروه اکثریت مستمند که جز ناله و نفرین کاری از دستشان بر نمیآمد.
چند سالی بود که در میانۀ این «دشت بیفرهنگی»، معدود افرادی هم پیدا شدهبودند که در هیچ یک از دو دستۀ بالا نمیگنجیدند؛ آنها نه از «ظالمان رانتخوار» بودند و نه از سایرینی که «بودن»شان خلاصه شدهبود در «ناله و نفرین کردن». این گروه اندک، به جای تکرار شکوهها، وقت آزاد خود را به «آبیاری و دانهپراکنی» اختصاص داده و «کار فرهنگی» میکردند. اوایل، کسی (چه از اقلیت حاکم و چه از اکثریت محکوم) آنها را نمیدید، مدّتی که گذشت، دیده شدند امّا به حساب نمیآمدند، بعدترها، برخی از اطرافیانشان به آنها اعتراض میکردند که:
«این کارها فایدهای نداره، نه که کارهای بدی باشه، اتّفاقاً خیلی هم خوبه، اصلاً بهترین کارهاست، چه کاری بهتر از کتابخوانی؟ چه کاری بهتر از مثنویخوانی؟ چه کاری بهتر از شاهنامهخوانی؟ چه کاری بهتر از کارهای فرهنگی؟ چه کاری بهتر از فعّالیتهای محیط زیستی؟ چه کاری بهتر از توانمندسازی ضُعفا؟ چه کاری بهتر از آگاهیافزایی؟ ولی تو این شرایط، آب در هاون کوبیدنه، نمیذارن، هر رشتهای که ببافین، پنبهاش میکنن ...
....................................................................................
متن کامل این داستان کوتاه را میتوانید از طریق لینک زیر مطالعه بفرمایید
(‼️توجه: گزینۀ «INSTANT VIEW» ی انتهای پیام، برخی قسمتهای یادداشت را نمایش نمیدهد؛ لذا بهتر است از طریق لینک زیر اقدام بفرمایید) 👇
http://vrgl.ir/fGB5r
کانال وحید احسانی
@vahidehsani_vh
https://telegram.me/notesofvahidehsani