#هیستریک
"ناگهان حوصله از دست دل افتاد و شکست..!"
#Part33
----------⛓🖤
-آرشان
به سمت قطعه هفتاد و شیش رفتم و کنار سنگ قبرش نشستم و گل های پر پر شده رو روی سنگ قبرش ریختم
بغضم رو قورت دادم و لب زدم
حالت چطوره چشم سبزمن!
بدون عشقت و دخترت خوش میگذره، میگم از وقتی نیستی خونه شور و نشاطی نداره
خونه بی رنگ شده!
همیشه بهم میگفتی تنهات نمیزارم
پس الان کجایی دلبر؟!
آهی کشیدم و اشک هام رو کنار زدم واز جام بلند شدم و مکان رو ترک کردم
انگار هرچی بیشتر اونجا میموندم نفسم تنگ تر میشد!
سوار ماشین شدم و به سمت خونه مهسا رفتم تا آوا رو بیارم خونه
نیم ساعت بعد رسیدم و وارد خونه شدم و پلههارو بالا رفتم و زنگ در رو زدم
لحضه ای بعد در باز شد و مهسا جلوی در نمایان شد
لبخندی زد و گفت
+آوا، بابات اومده
با ذوق دویید سمت باباش و با خواهش گفت
-یکم دیگه بمونیم
آرشان اَخمی کرد و با جدیت گفت
+بسه آوا!
ابرویی بالا انداختم و با تمسخر گفتم
-هرچی من خوبش میکنم تو گند بزن به حالش!
مات نگاهم کرد که اجازه ندادم حرف بزنه اوا رو حاظر کردم و با خداحافظی
ازش فاصله گرفتم و بعد از چند ثانیه در رو بستم!..
----------⛓🖤
[مَهسآ]
- @novel_siahosefid
"ناگهان حوصله از دست دل افتاد و شکست..!"
#Part33
----------⛓🖤
-آرشان
به سمت قطعه هفتاد و شیش رفتم و کنار سنگ قبرش نشستم و گل های پر پر شده رو روی سنگ قبرش ریختم
بغضم رو قورت دادم و لب زدم
حالت چطوره چشم سبزمن!
بدون عشقت و دخترت خوش میگذره، میگم از وقتی نیستی خونه شور و نشاطی نداره
خونه بی رنگ شده!
همیشه بهم میگفتی تنهات نمیزارم
پس الان کجایی دلبر؟!
آهی کشیدم و اشک هام رو کنار زدم واز جام بلند شدم و مکان رو ترک کردم
انگار هرچی بیشتر اونجا میموندم نفسم تنگ تر میشد!
سوار ماشین شدم و به سمت خونه مهسا رفتم تا آوا رو بیارم خونه
نیم ساعت بعد رسیدم و وارد خونه شدم و پلههارو بالا رفتم و زنگ در رو زدم
لحضه ای بعد در باز شد و مهسا جلوی در نمایان شد
لبخندی زد و گفت
+آوا، بابات اومده
با ذوق دویید سمت باباش و با خواهش گفت
-یکم دیگه بمونیم
آرشان اَخمی کرد و با جدیت گفت
+بسه آوا!
ابرویی بالا انداختم و با تمسخر گفتم
-هرچی من خوبش میکنم تو گند بزن به حالش!
مات نگاهم کرد که اجازه ندادم حرف بزنه اوا رو حاظر کردم و با خداحافظی
ازش فاصله گرفتم و بعد از چند ثانیه در رو بستم!..
----------⛓🖤
[مَهسآ]
- @novel_siahosefid