『هیستریک』


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


WLC🌻✨
داستانی سیاه و سفید از جنس طلسم تاریکی را به قلم نشاندیم!..
درد و غمی را با ریتالین تجربه کردیم و کوله باری از محو و مات رو چشیدیم!
این بار نفس‌هایمان به شماره افتاد تا آترونت رو به قلم نشاندیم...!
انفجار دیگری با هیستریک کلید خورد!
❥98/4/12💛⃤

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بدون تو بدون که زندگی من آخراشه!🙂🖤
-هیستریک
- @novel_siahosefid


800 تایی شدنمون مبارک گُل‌ها🌻💛😍


سرهنگ انقدر شوخ میشه!

ᴘᴍ☁️🐣
https://t.me/BChatBot?start=sc-22904-ilJ7gvG

مثل همیشه جواب‌هاتون رو اینجا میزارم🔐💛
@novelnshns

چنل ناشناس حمایت شه🌻🍯


#هیستریک
"داستان درختی ک تبر شده منم!"

#Part35
----------⛓🖤

-آیناز
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم
فکر میکنم دو سه روزی بود درست و حسابی خونه نمیومدم
با صدای غر غر مامان به خودم اومدم
+چه عجب تشریف فرما شدی، اصلا راه اتاقت رو بلدی!
با صدایی نسبتا بلند گفتم
-کارای من به شما مربوط نیست!
بعد هم وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم و نفس عمیقی کشیدم
قبل از این که مامان در اتاق رو با من یکی کنه در رو قفل کردم!
چند روزی گذشته بود و اثری از اون آدم کثیف نبود، فکر کنم سرهنگ کار خودش رو کرد و حسابی پوزش و به خاک مالید!
فکر میکنم باید برم پیشش و تشکر خشک و خالی بکنم
اما فکر میکنه عاشق چشم و ابروش شدم
سرهنگ از خود راضی!
بالاخره تصمیم گرفتم که برم بلند شدم یه تیپ خوب و شیک زدم آرایشم رو با یه رژ صورتی تکمیل کردم و کیفم رو برداشتم و ازخونه بیرون اومدم
سوار ماشین شدم و روندم سمت کلانتری
یه ربع بعد ماشین رو پارک کردم و وارد کلانتری شدم
چشم چشم کردم که شاید ببینمش
ولی با شنیدن صداش سر جام خشک شدم
+آیناز خانم راه گم کردی!
به سمتش برگشتم و قبل از این که چیزی بگم گفت
+بیا دنبالم
نمیدونم چرا ولی بی هیچ حرفی دنبالش رفتم که توی اتاق خودش رفتیم و
لب زد
+بشین
بالاخره لب باز کردم و گفتم
-بابت پیگیری شکایتم ممنونم
لبخندی زد و با قیافه حق به جانب گفت
+اگه کار به دو روز بکشه شک میکنم، همیشه تو یه روز حلش میکنم!
میخواستم پاشم انقدر بزنمش تا انقدر شیفته خودش نباشه...

----------⛓🖤
[مَه‌سآ]
- @novel_siahosefid


باهام ساعت‌ها نقاشی میکشه بدون این که بترسه دستش کثیف بشه!

ᴘᴍ☁️🐣
https://t.me/BChatBot?start=sc-22904-ilJ7gvG

مثل همیشه جواب‌هاتون رو اینجا میزارم🔐💛
@novelnshns

چنل ناشناس حمایت شه🌻🍯


#هیستریک
"دلم دریاس اما پر از ماهی های مرده!"

#Part34
----------⛓🖤

-آرشان
روی کاناپه نشسته بودم و مشغول قهوه خوردن بودم
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای آوا به خودم اومدم
+بابا چرا صدات میزنم‌جواب نمیدی
-حواسم نبود وروجک بگو بیینم‌چیشده
مِن مِن کرد و گفت
+بابا برای خاله مهسا و خاله ایناز مشکلی پیش اومده
وقتی باهم حرف میزدن من شنیدم
متعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم
-خب‌، چی‌شنیدی؟!
دوباره ادامه داد
+نمیدونم بابایی فقط من یه شکایت و یه اذیت شنیدم
چشام رو تنگ کردم و گفتم
-باشه بابایی حالا برو بخواب
سرتق پاشو به زمین کوبید و گفت
+نمیخوابم!
با عصبانیت نگاهش کردم که گفت
+خاله مهسا برام قصه میخونه کاری که تو و مامان هیچوقت برام نکردید!
اون باهام بازی میکنه کاری که بازم انجام ندادید!
باهام ساعت ها نقاشی میکشه و بدون این که بترسه دستش کثیف شه!
مثل من بچه میشه و کارتون میبینه ولی شما فقط بهم گفتید خودت بخواب
خودت بازی کن...
من خاله مهسا رو بیشتر دوست دارم!
متعجب فقط‌ نگاهش میکردم که به ثانیه نکشید صدای کوبیده شدن در اتاقش توی خونه پیچید!
حرفاش بد تو سرم رفته بود، با نیم وجب قدش خاله مهساش رو بیشتر دوست داره
دستی به صورتم کشیدم و گوشیم رو برداشتم و طبقه گفته آوا برای این که دلش رو به دست بیارم مجبور شدم به بردیا زنگ بزنم‌تا ببینم از موضوع شکایت خبر داره یا نه!

----------⛓🖤
[مَه‌سآ]
- @novel_siahosefid


Forward from: ᵐᵃʰѕᵃ_ᶠᵃᶰ
《هیستریک》
- @mahsa_fan
- @novel_siahosefid ♥️🌿


یک سکوت ناگهانی میان انبوهی از خنده!

ᴘᴍ☁️🐣
https://t.me/BChatBot?start=sc-22904-ilJ7gvG

مثل همیشه جواب‌هاتون رو اینجا میزارم🔐💛
@novelnshns

چنل ناشناس حمایت شه🌻🍯


#هیستریک‏
"ناگهان حوصله از دست دل افتاد و شکست..!"

#Part33
----------⛓🖤

-آرشان
به سمت قطعه هفتاد و شیش رفتم و کنار سنگ قبرش نشستم و گل های پر پر شده رو روی سنگ قبرش ریختم
بغضم رو قورت دادم و لب زدم
حالت چطوره چشم سبز‌من!
بدون عشقت و دخترت خوش میگذره، میگم از وقتی نیستی خونه شور و نشاطی نداره
خونه بی رنگ شده!
همیشه بهم میگفتی تنهات نمیزارم
پس الان کجایی دلبر؟!
آهی کشیدم و اشک هام رو کنار زدم واز جام بلند شدم و مکان رو ترک کردم
انگار هرچی بیشتر اونجا می‌موندم نفسم تنگ تر میشد!
سوار ماشین شدم و به سمت خونه مهسا رفتم تا آوا رو بیارم خونه
نیم ساعت بعد رسیدم و وارد خونه شدم و پله‌هارو بالا رفتم و زنگ در رو زدم
لحضه ای بعد در باز شد و مهسا جلوی در نمایان شد
لبخندی زد و گفت
+آوا، بابات اومده
با ذوق دویید سمت باباش و با خواهش گفت
-یکم دیگه بمونیم
آرشان اَخمی کرد و با جدیت گفت
+بسه آوا!
ابرویی بالا انداختم و با تمسخر گفتم
-هرچی من خوبش میکنم تو گند بزن به حالش!
مات نگاهم کرد که اجازه ندادم حرف بزنه اوا رو حاظر کردم و با خداحافظی
ازش فاصله گرفتم و بعد از چند ثانیه در رو بستم!..

----------⛓🖤
[مَه‌سآ]
- @novel_siahosefid


#هیستریک
"یک سکوت ناگهانی میان انبوهی از خنده!"

#Part32
----------⛓🖤

-مهسآ
سکوتی که پنج دقیقه بود خونه رو فرا گرفته بود رو با خنده شکوندم و دوباره گونش رو بوسیدم
نگاهش رو ازم گرفت و به کارتون چشم دوخت
حرفش پر از ‌معنی و مفهوم بود!
با صدای زنگ در رشته‌ی افکارم پاره شد و به سمت در رفتم و با دیدن آیناز لبخندی زدم و اومد تو و با دیدن آوا جا خورد و جوری که اوا نشنوه لب زد
+اینجا چیکار میکنه؟
آرشان کار داشت آوا هم میخواست پیش من بمونه منم قبول کردم
خندید و گفت
+انگار مامانشی!
آروم گفتم
-خودش گفت مثل مامانش دوسم داره!
جا خورد و باهم به سمت سالن رفتیم و ایناز سلام کوتاهی به بچه کرد و نزدیک من اومد و گفت
+باید یه چیز مهم رو بهت بگم
رفتم شکایت کنم که سینا اذیتم میکنه و کارای ماهان و ایناست
وقتی اسمم رو نوشتم گفتش با تو نصبتی دارم
منم گفتم میشناسمت
خیلی پرو بود و من و تو رو کامل می شناخت
-اسمش چی بود؟!
+نمیدونم ولی سرهنگ بود!
متوجه نگاه خیره آوا شدم که آروم زدم به ایناز و اونم متوجه شد
بلند شدم و ناهار رو آماده کردم و عجیب درگیر فکرای امروز بودم!
ناهار رو سر میز‌گذاشتم و آوا و آیناز هم اومدن
میلی به خوردن نداشتم و امروز روز مُبهمی برام بود!
ماهان، سینا، آرشان، و سرهنگ!
کدوم اینا بهم ربطی داره....

----------⛓🖤
[مَه‌سآ]
- @novel_siahosefid


Forward from: ❥ɴᴏᴠᴇʟ ɴꜱʜɴꜱ💛⃤
چنل عشقم حمایت شه♥️🌸
https://t.me/joinchat/AAAAAFV-1LY2HiKzTStDBg

تو ناشناس جوین بشید
و بعد نظر بدید!💛
https://t.me/joinchat/AAAAAEVEoGOc6k7RFWU6-w


[بردیا]
-یه آدم لال تَصورم کن که حرفاش تو نگاهشه!
- - - ⃟🌻
- @novel_siahosefid


[آرشان]
-هشدار، که آرامش مارا نَخراشی!
- - - ⃟🌻
- @novel_siahosefid


[آیناز]
-هیچ آدمی لیاقت لَمس کردن احساساتمونو نداره!
- - - ⃟🌻
- @novel_siahosefid


[مهسا]
-تمام اَتم‌های من دل‌تنگ توست!
- - - ⃟🌻
- @novel_siahosefid


[آوا]
-من بَچم تو بیا مامانم شو!
- - - ⃟🌻
- @novel_siahosefid


مادر و پدر این بچه کیه!...
- - -💙💦
- @novel_siahosefid


خاله، تو رو مثل مامانم دوست دارم!

اول جملش "خاله" آخرش "مامان"

ᴘᴍ☁️🐣
https://t.me/BChatBot?start=sc-22904-ilJ7gvG

مثل همیشه جواب‌هاتون رو اینجا میزارم🔐💛
@novelnshns

چنل ناشناس حمایت شه🌻🍯


#هیستریک
"ما پرواز نکرده پرت شدیم زمین!"

#Part31
----------⛓🖤

-مهسآ
با دیدن آرشان و آوا خُشکم زد با صدای آوا به خودم اومدم
+سلام خاله
خَم شدم و گونش رو بوسیدم و لب زدم
-برو تو بشین عزیزم
بدو بدو کفش هاش رو درآورد و پرید رو مبل!
متعجب رو به آرشان گفتم
-خیر باشه آفتاب از کدوم طرف در اومده؟!
با تبسم و اخم گفت
+اگه میشه آوا امروز پیشت باشه
من شب میام میبرمش
خواست بیاد پیش تو، نشد نه بیارم رو حرفش!
لبخندی زدم و گفتم
+هر چقدر دوس داره این ورووجک اینجا بمونه
تشکری کرد و به سرعت از اونجا دور شد
در خونه رو بستم و با شیطنت گفتم
-کی پاستیل میخوره
چشاش برق زد و تند تند گفت
+من من
خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه و براش پاستیل آوردم
آخ جونی گفت و شروع کرد به خوردن
تلویزیون رو روشن کردم و زدم‌ شبکه کارتون و لب زدم
-خاله جون من وسایل نقاشی و اینا ندارم
آخه من بزرگ شدم دیگه از این وسایل ها ندارم
در حالی که پاستیل میخورد گفت
+منم بزرگ شدم خاله باهم کارتون می‌بینیم
خنده‌ای کردم و لپش رو کشیدم چقدر این بچه با نمک بود
بعد از چند ثانیه گفت
+خاله، تو رو مثل مامانم دوست دارم!


----------⛓🖤
[مَه‌سآ]
- @novel_siahosefid


-خواهرونه
- - -✨
- @novel_siahosefid ♥️🍁

20 last posts shown.

819

subscribers
Channel statistics