رسیدید دور خودتون میکشیدید معمولا توی شبای طوفانی ازش استفاده میکردی
شما محکم پتو رو دور خودتون پیچیدید و تا صورتتون بالا کشیدید و شروع به گریه کردن کردید
ایی براتون یه شیر کاکائو داغ آورد تا اروم بشید...کار کرد؟....تقریبا....خب....دیگه بلند گریه نمی کردید....اما هنوز اشک میرختید....
ایی با فاصله خیلی زیادی ازتون نشسته بود نه به خاطر اینکه فکر میکرد ازش متنفرید به خاطر این بود که وقتی سعی کرد کنارتون بشینه سعی میکردید ازش فاصله بگیرید
ها...اون بیشعور بدجوری ترسوندتون مگه نه؟....
وقتی شیرکاکائوی داغتونو تموم کردید به ایی نگاه کردید که روی همون مبل کمی دور تر از شما نشسته بود
اون به جلو خم شده بود و انگشتاشو توهم قفل کرده بود ابروهاش تو هم بود و چشماشو بسته بود
به نظر تو فکر بود
شما متوجه زخم های روی بازو ساق دست و پشتش شدید...چجوری قبلا ندیده بودینشون؟(*سرفه*لابد تاحالا لخت جلوتون نشسته بوده خو*سرفه*)
شما یه ذره به ایی نزدیک شدید تا زخماشو بهتر ببینید اما وقتی خواستید بهشون دست بزنید ایی چشماشو باز کرد و بهتون نگاه کرد و شما دستتون رو عقب کشیدید و پتو رو دوباره بالا و رو صورتتون کشیدید
-حالت خوبه؟
شما سرتونو به نشون اره تکون دادید
-چیزی میخوای...؟
شما سرتونو به نشونه نه تکون دادید
-....اگه چیزی خواستی بهم بگو....
...
"برادرات خونه نیستن؟"
-هم؟اره رفتن بیرون...باید حالا حالا ها بیاین....فکر کنم
....
"ا-اون زخما..."
-هم ؟
ایی وقتی متوجه شد چی رو دارید میگید از رنگ گوجه فراتر رفت( *WHEEZE*)
-م-منو ب-ببخشید کاملا فراموش کرده بودم الان برمیگردم-
"نه نه نه صبر کن!"
ایی بلند شد تا به اتاقش برده و لباس بپوشه ولی شما پتوتونو ول کردید و محکم بازو ایی رو گرفتید
"لطفا نرو....من...من نمیخوام تنها باشم...."
-...
ایی دوباره روی مبل نشست ولی شما بازوشو ول نکردید
....
شما تصمیم که سکوتو بشکونید
"ام...نمیدونستم غیر از زخم روی صورت زخمای دیگه ای هم داری..."
-خب...تو ازم نپرسیدی....
"...چجوری...این همه-"
-میدونی....دعوا....
"اما به نظر میاد این زخما مال ج-"
آیی انگشتشو رو لبتون میذاره
-هییییییییییسسسسسس....نیازی نیست بدونی....
آیی انگشتشو از رو لبتوت ور میداره
خیلی خسته اید...
پلک هاتون سنگین شده....
که البته طبیعیه شما برای فرار کردن و رسیدن به اینجل سه چهار کیلومتر رو بدون ایستادن دویدید....
شما همینجور که بازو ایی رو چسبیده بودید اروم چشماتونو میبندید و به خواب میرید....
ایی روی بازوش احساس سنگینی میکنه
وقتی بر میگرده شمارو میبینه که بازوشو محکم گرفتید و سرتونو روش گذاشتین
اون لبخند میزنه
اون به ارومی دستشو از چنگ شما در میاره
یکی از دستاشو پشت کمر و اون یکی رو زیر باهاتون میزاره و بلندتون میکنه
اون به سمت اتاق خودش میره و شمارو رو تختش میذاره
اون موهاتونو از روی پیشونیتون کنار میزنه و پیشونیتون رو یه بوس اروم میکنه
حالا....باید به حساب یه عوضی برسه-
(*سرفه*اینجا یه ذره خونریزی داریم....و فحش.....*سرفه*)
اوناهاش...
الکس و دوستاش....
تو یه کوچه بن بست....
تعدادشون زیاده....
زیادی زیاده....
باید یه نقشه بکشه....
صبر کن....
الان....
چی گفت....؟
اون الان....اسم شمارو به زبون آورد....؟
بهتون بی احترامی کرد....؟
هیچکس حق بی احترامی به شمارو نداره
نه تا وقتی آیی زندس
آیی بدون هیچ فکری سریع تفنگشو در اورد و یه راست بهشون حمله ور شد
اون همشونو کشت
همشون به جز یکی....
- پس....تو کسی هستی که سعی کردی به [اسم] صدمه بزنی....
+اره حالا میخوای چیکار کنی؟>:)
آیی مشت محکمی به الکس زد جوری که الکس به زمین افتاد و دماغش خون افتاد
+دوباره هم انجامش میدن!! (چه پروووو لثتلسهسرسخ>:|)
-اشغال عوضی!!!
ایی محکم سر الکس رو به زمین میکوبونه و مشت های محکمی تو صورتش میزنه
اما ناگهان...
قیافش کامل تغییر کرد
اون دست از مشت زدن به صورت الکس برداشت و ایستاد
الکس نشست و روشو به سمت آیی کرد
یکی از دندوناش با خون زیادی رو به بیرون تف کرد و خون های دماغشو با استینش پاک کرد
+بیخیال!همه تو کل دانشگاه میدونستن تو عاشقش شدی!فقط خودش بود که از این موضوع خبر نداشت!اون یا کور بود یا دیوانه!پففففففففف من حتی نمیدونم چرا تو عاشق اون بچ شدی!(!!!ExCuSe YoU)
آیی چیزی نگفت فقط اخماشو از هم باز کرد د یه لبخند دندون نما زد
شبیه یه قاتل زنجیره ای.....اما بدتر
اون لبخنده باعث مورمور شدن الکس شد
+م-میخوای مثلا چیکار کنی؟!....م-منو بکشی؟!
وحشت کاملا توی صدای الکس دیده میشد...
آیی جلوی الکس زانو زد
و ناگهان ایی محکم زبون الکس رو گرفت
-زیادی زر میزنی...فکر نکنم به این ماهیچه اضافی نیاز داشته باشی
...
الکس محکم جلوی دهنش رو گرفت تا جلوی خون زیادی که داشت ازش بیرون میرفت رو بگیره....اما کار نکرد....
لبخند آیی محو شد
شما محکم پتو رو دور خودتون پیچیدید و تا صورتتون بالا کشیدید و شروع به گریه کردن کردید
ایی براتون یه شیر کاکائو داغ آورد تا اروم بشید...کار کرد؟....تقریبا....خب....دیگه بلند گریه نمی کردید....اما هنوز اشک میرختید....
ایی با فاصله خیلی زیادی ازتون نشسته بود نه به خاطر اینکه فکر میکرد ازش متنفرید به خاطر این بود که وقتی سعی کرد کنارتون بشینه سعی میکردید ازش فاصله بگیرید
ها...اون بیشعور بدجوری ترسوندتون مگه نه؟....
وقتی شیرکاکائوی داغتونو تموم کردید به ایی نگاه کردید که روی همون مبل کمی دور تر از شما نشسته بود
اون به جلو خم شده بود و انگشتاشو توهم قفل کرده بود ابروهاش تو هم بود و چشماشو بسته بود
به نظر تو فکر بود
شما متوجه زخم های روی بازو ساق دست و پشتش شدید...چجوری قبلا ندیده بودینشون؟(*سرفه*لابد تاحالا لخت جلوتون نشسته بوده خو*سرفه*)
شما یه ذره به ایی نزدیک شدید تا زخماشو بهتر ببینید اما وقتی خواستید بهشون دست بزنید ایی چشماشو باز کرد و بهتون نگاه کرد و شما دستتون رو عقب کشیدید و پتو رو دوباره بالا و رو صورتتون کشیدید
-حالت خوبه؟
شما سرتونو به نشون اره تکون دادید
-چیزی میخوای...؟
شما سرتونو به نشونه نه تکون دادید
-....اگه چیزی خواستی بهم بگو....
...
"برادرات خونه نیستن؟"
-هم؟اره رفتن بیرون...باید حالا حالا ها بیاین....فکر کنم
....
"ا-اون زخما..."
-هم ؟
ایی وقتی متوجه شد چی رو دارید میگید از رنگ گوجه فراتر رفت( *WHEEZE*)
-م-منو ب-ببخشید کاملا فراموش کرده بودم الان برمیگردم-
"نه نه نه صبر کن!"
ایی بلند شد تا به اتاقش برده و لباس بپوشه ولی شما پتوتونو ول کردید و محکم بازو ایی رو گرفتید
"لطفا نرو....من...من نمیخوام تنها باشم...."
-...
ایی دوباره روی مبل نشست ولی شما بازوشو ول نکردید
....
شما تصمیم که سکوتو بشکونید
"ام...نمیدونستم غیر از زخم روی صورت زخمای دیگه ای هم داری..."
-خب...تو ازم نپرسیدی....
"...چجوری...این همه-"
-میدونی....دعوا....
"اما به نظر میاد این زخما مال ج-"
آیی انگشتشو رو لبتون میذاره
-هییییییییییسسسسسس....نیازی نیست بدونی....
آیی انگشتشو از رو لبتوت ور میداره
خیلی خسته اید...
پلک هاتون سنگین شده....
که البته طبیعیه شما برای فرار کردن و رسیدن به اینجل سه چهار کیلومتر رو بدون ایستادن دویدید....
شما همینجور که بازو ایی رو چسبیده بودید اروم چشماتونو میبندید و به خواب میرید....
ایی روی بازوش احساس سنگینی میکنه
وقتی بر میگرده شمارو میبینه که بازوشو محکم گرفتید و سرتونو روش گذاشتین
اون لبخند میزنه
اون به ارومی دستشو از چنگ شما در میاره
یکی از دستاشو پشت کمر و اون یکی رو زیر باهاتون میزاره و بلندتون میکنه
اون به سمت اتاق خودش میره و شمارو رو تختش میذاره
اون موهاتونو از روی پیشونیتون کنار میزنه و پیشونیتون رو یه بوس اروم میکنه
حالا....باید به حساب یه عوضی برسه-
(*سرفه*اینجا یه ذره خونریزی داریم....و فحش.....*سرفه*)
اوناهاش...
الکس و دوستاش....
تو یه کوچه بن بست....
تعدادشون زیاده....
زیادی زیاده....
باید یه نقشه بکشه....
صبر کن....
الان....
چی گفت....؟
اون الان....اسم شمارو به زبون آورد....؟
بهتون بی احترامی کرد....؟
هیچکس حق بی احترامی به شمارو نداره
نه تا وقتی آیی زندس
آیی بدون هیچ فکری سریع تفنگشو در اورد و یه راست بهشون حمله ور شد
اون همشونو کشت
همشون به جز یکی....
- پس....تو کسی هستی که سعی کردی به [اسم] صدمه بزنی....
+اره حالا میخوای چیکار کنی؟>:)
آیی مشت محکمی به الکس زد جوری که الکس به زمین افتاد و دماغش خون افتاد
+دوباره هم انجامش میدن!! (چه پروووو لثتلسهسرسخ>:|)
-اشغال عوضی!!!
ایی محکم سر الکس رو به زمین میکوبونه و مشت های محکمی تو صورتش میزنه
اما ناگهان...
قیافش کامل تغییر کرد
اون دست از مشت زدن به صورت الکس برداشت و ایستاد
الکس نشست و روشو به سمت آیی کرد
یکی از دندوناش با خون زیادی رو به بیرون تف کرد و خون های دماغشو با استینش پاک کرد
+بیخیال!همه تو کل دانشگاه میدونستن تو عاشقش شدی!فقط خودش بود که از این موضوع خبر نداشت!اون یا کور بود یا دیوانه!پففففففففف من حتی نمیدونم چرا تو عاشق اون بچ شدی!(!!!ExCuSe YoU)
آیی چیزی نگفت فقط اخماشو از هم باز کرد د یه لبخند دندون نما زد
شبیه یه قاتل زنجیره ای.....اما بدتر
اون لبخنده باعث مورمور شدن الکس شد
+م-میخوای مثلا چیکار کنی؟!....م-منو بکشی؟!
وحشت کاملا توی صدای الکس دیده میشد...
آیی جلوی الکس زانو زد
و ناگهان ایی محکم زبون الکس رو گرفت
-زیادی زر میزنی...فکر نکنم به این ماهیچه اضافی نیاز داشته باشی
...
الکس محکم جلوی دهنش رو گرفت تا جلوی خون زیادی که داشت ازش بیرون میرفت رو بگیره....اما کار نکرد....
لبخند آیی محو شد