نيمه شب، در بلندترين نقطهی شهر ایستادهای،
خانه های بیشمار را میبینی
و چراغ هایی که سوسو میزنند.
میدانی که در جایی، زیر یکی از همین خانهها، کسی هست بیتفاوت به بودنت،
میتواند تمام ویرانی هایت را خشت به خشت از نو بسازد و نعش روحت را که سالهاست به دوش جسمت سنگینی میکند، احیا کند.
اما نمیکند.
آنگاه به چراغ اتاقش حسادت میکنی،
سرشار از ضعف و مالامال از اندوه.
@blanchee