#عشق_خون_آشام
#پارت4
که ان هم زیاد دوام نمی آورد و به وضع گذشته بر میگشتم بعد از آن کم کم همه عادت کرده بودند ولی اتفاق ها به همانجا ختم نشد و اتفاق های بدتری هم افتاد یک شب که با یک پسر قرار داشتم پدرم اجازه بیرون رفتن سر قرارم را به من نمی داد همیشه نگران بیرون رفتنم بود گاهی حس می کردم دوست ندارد کسی مرا ببیند کمتر در مهمانی ها مرا با خود میبرد البته از نظری حق هم داشت من بسیار بازیگوش بودم و امکان نداشت جایی حضور می داشتم و اتفاق بدی نمی افتاد پدرم گفته بود ترجیح می دهد قرار هایم در روز باشد ولی خب من روز ها خواب بودم این هم شگردی بود که پدرم برای بیرون نرفتنم به کار می برد آن شب هر چه بحث کردم فایده ای نداشت عصبانی شده بودم در دستانم احساس گرما می کردم تا حدی که دیگر نمی توانستم آن گرما را تحمل کنم جیغ کشیدم و سر پدرم داد زدم پدرم هم عصبانی شد و فریاد زد ,,زود میری به اتاقت تا متوجه اشتباهت نشدی بیرون نمیای,, و من هم با بالاترین حد صدایم جیغ کشیدم ,,تو بدترین پدری هستی که یه نفر میتونه داشته باشه مایکل,, و دستم را به نشانه تهدید به سمتش گرفتم در آن لحظه چند اتفاق افتاد که من بطور فیزیکی در آن نقشی نداشتم ظرف شیشه اِیه شکلات به سمت پدرم پرتاب شد بدون آنکه حتی آن را لمس کرده باشم ظرف شکلات به پیشانیِ پدرم برخورد کرد و خون از آن جاری شد مادرم بدون حرکت فقط به من نگاه کرد بعد از اینکه از شک بیرون آمدم به سمت پدرم دویدم پدرم دستانش را از ترس جلوی صورتش سپر ,,قسم میخورم من حتی به اون دست هم نزدم حتی لمسش هم نکردم ,, مادرم نالید: ,,یا مسیح,, به سرعت جعبه کمک های اولیه را آورد و سر پدرم را پانسمان کرد در طول پانسمان کردنش من فقط به پدرم نگاه می کردم و پدرم با ترس به من نگاه می کرد آرام رو به مادرم زمزمه کرد ,,از همونی که میترسیدم داره سرم میاد,, مادرم آرامتر گفت ,,چیزی نگو میدونی که میشنوه,, ,,یعنی اونم.....,, ,,مایک لطفا..!,, غریدم ,,نظرتون چیه منو هم در جریان بزارین ببینم چه مرگم شده ,, مادرم موضع گرفت ,,قضیه اینه که تو انقدر گستاخ شدی که ظرف شکلات و پرت کردی طرف پدرت ,, ,,مامان محض رضای خدا خودتم می دونی من حتی نوک انگشتمم به اون ظرف نخورد,, ,,دیگه چیزی نمی خوام بشنوم,, ,,ولی ماما.....,,
,,مد گفتم چیزی نگو ,,
@roman_1_2