رمان|roman


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


صلام خوش اومدین✨
می‌تونید با۲عضو رمان در خواستیتون رو به دست بیارید😍
با کلی شعر و رمان های هیجان انگیز سرگرم شوید⁦♥️⁩

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#عشق_خون_آشام

#پارت9

,,این برنامه کلاس هاته و این هم راهنمای کلاس هاست کلاس ها طبقه دوم و سوم برگزار میشن غذا خوری و بهیاری و اتاق مدیریت طبقه اول و ازمایشگاه ،کتابخانه،بخش علوم شناسی و ستاره شناسی و آمفی تئاترطبقه چهارم موفق باشی,, با چنان سرعتی این حرف ها را میزد که مرا به یاد منشی تلفنی می انداخت انگار در روز بار ها آن کلمات را تکرار می کرد برگه را از دستانش گرفتم ,,ممنونم خانم,, جوابی نشنیدم به طبقه دوم رفتم برنامه و راهنما را نگاه کردم کلاسم را پیدا کرده بودم پشت کلاس cایستادم تپش قلبم را میشنیدم چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم چند تقه به در زدم و وارد شدم استاد روی وایت برد چیزی می نوشت با دیدن من ایستاد نگاهش به سمتم برگشت هنوز همان لبخند به لبم بود در کلاس حدود 30دانشجو نشسته بودند و به من نگاه میکردند کمی خجالت زده بودم قبل از اینکه دهانم را باز کنم و چیزی بگویم پسری گفت ,,لبخند مونالیزارو ببینین افتخار اومدن به کلاس مارو بهمون داده ,, همه خندیدند لبخندم جمع شد ,,اومممم من امشب شام فقط هویج می خورم ,, این را پسری گفت که به سر تا پایم نگاه میکرد منظورش کافشن نارجی و کلاه سبزم بود,,بلوزتو با رنگ چشمات و موهات ست کردی,, خب این کنایه زیاد هم بد نبود! ,,بسه آقایون دارین اذیتش میکنین ،بفرمایید بنشینین دوشیزه؟؟؟....,, با لکنت گفتم: ,,سانچز هستم مدیس سانچز,, اسم استادم را در راهنما دیده بودم اسمش آقای همیلتن بود هنوز ایستاده بودم یکی از دختر ها به سمتم آمد و دستم را گرفت ,,من نمی دونم چرا شما پسرا عادت کردین تو اولین برخورد همه کمبود هاتون و نشون بدین,, مرا روی صندلی کنارَیش نشاند دستش را به سمتم گرفت ,,ناتالی ریورا,, ,,مدیس سانچز خوشبختم,, ,, از کجا میای؟,, ,,مکزیک,, ,,خدای من اگه قرار بود تا فردا هم حدس بزنم امکان نداشت اسم مکزیک و بیارم با این رنگ پوست جایی تو قطب شمال بیشتر بهت میومد مگه مکزیکی ها پوست برنزه ندارن؟,, ازرک بودنش تعجب کردم ،پوستم رنگ پریده بود.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت8

نیم ساعتی میشد که خورشید غروب کرده
بود و مطمئنا حالا همه در کلاس هایشان بودند ساختمان کالج کاملا از سنگ بود حیاط بزرگی داشت که چندین نیمکت در گوشه و کنار ان دیده می شد و دور تا دور کالج با درخت های بلند حصار شده بود ساختمان اصلی شبیه یکی از برج های قدیمی ترسناک بود مرا یاد قلعه بری پامبری در انگلستان می انداخت گویادر دوران تودورها ساخته شده بود کمی بخاطر سکوت فضا ترسیده بودم اصلا شبیه کالج هایی که در تلویزیون دیده بودم نبود دانشجویانی که مدام کلاس ها را میپیچاندن و در حیاط مشغول لاس زدن با دوست دختر ها و دوست پسر هایشان میشدن به داخل سالن رفتم از بیرون قدیمی بنظر میرسیدولی وقتی واردشدم متوجه شدم طبق جدید ترین متد روز بازسازی شده ، از تو در تو بودن راهرو ها گیج شده بودم باید خودم را به مسئول کالج معرفی می کردم و برنامه کلاسی ام را میگرفتم همینطور که در راهرو ها میچرخیدم صدای قدم هایی را پشت سرم شنیدم رویم را برگرداندم و از دیدن مرد میانسالی که روبرویم بود دستم را از ترس جلوی دهانم گذاشتم ان مرد ترسناک نبود برعکس شبیه هنرپیشه های میانسال هالیوودی بود چشم های مشکی و تیره ای داشت درون چشم هایش یک چیز ترسناک بود که باعث ترسم میشد فصل چهارم کالج عجیب ,,چی می خوای چرا تو کلاس نیستی؟,,صدایش نرم بود ولی هنوز هم ترسیده بودم لباس هایش نشان میداد مستخدم سرایدار یا همچین چیزی است ,,من دانشجوی جدید هستم،میخوام برنامه کلاسیمو بگیرم ولی نمیدونم باید کجا برم, , ,,کافیه به در و دیوار نگاه کنی خانم جوان برو ته راهرو اخرین در پیش خانم کلین,, حتی میترسیدم مژه بزنم
,,ممنونم,, جوابی نداد و با همان چشم های ترسناکش به من نگاه کرد به سمت ته راهرو تقریبا دویدم روی دیوار را نگاه کردم راست میگفت راهنمایی درباره کلاس ها و دفاتر گذاشته شده بود پشت در شیشه ای ایستادم خانمی حدود 45ساله روی صندلی نشسته ،و مشغول کار با کامپیوترش بود قیافه ای شبیه فرانسوی ها داشت موهای قرمزش به زیبای تا زیر گوش هایش رها شده بود خط پر رنگ اخمش نشان میداد که آنچنان خوش اخلاق نیست،چند تقه به در زدم و به داخل اتاق رفتم سرش را بلند کرد و با نگاه بی احساسی نگاهم کرد ,,سلام خانم کلین مدیس سانچز (sanchez madeys(هستم دانشجوی جدید برنامه کلاس ها رو میخواستم ,, عینکش را از روی بینیش بالا تر گذاشت ,,چند لحظه صبر کن ,, دوباره با کامپیوترش مشغول شد بعد از پنج دقیقه یک برگه از کشوی زیر میزش و برگه ای از روی میز را برداشت و به دستم داد.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت7

روی صندلی فست‌فودسابوی(waysub(نشسته بودم و همبرگرو سیب زمینی های سرخ کرده ام را می خوردم از خواب که بیدار شده بودم فورا وسایلم را از پیکاپم به کلبه آوردم بعدا فکری برای مرتب کردنشان می کردم ،در یخچال را باز کردم تمیز و خالی بود روشنش کردم، لباسم را پوشیدم و به این رستوران کوچک آمدم در نگاه اول یک بار دیده میشد ولی وقتی بیشتر دقت میکردی به یک مینی رستوران شباهت داشت باید به مرکز خرید می رفتم و مواد غذایی مورد نیازم را می خریدم به ساعتم نگاه کردم 4بود غذایم که تمام شد پولش را روی میز گذاشتم در راه از چند نفر سوال کردم تا بالاخره سوپر مارکت را پیدا کردم ،لیستی را که تهیه کرده بودم از کیفم در اوردم بین. قفسه هامی گشتم و وسایل مورد نیازم را پیدا میکردم که چشمم به پسر جوانی افتاد که چند کنسرو را درون کافشنش جاسازی می کرد به من نگاه کرد و رنگَش پرید انگشتش را به نشانه سکوت روی بینیش گذاشت ,,من ساکتم ولی اینجا دوربین مدار بسته داره مطمئنی میخوای اینکارو بکنی؟,, یکی از دوربین ها را نشانش دادم به آن نگاه کرد و به نشانه موافقت چند بار سرش را گیج وارانه تکان داد و کنسرو ها را درون قفسه گذاشت ,,ممنونم,, لبخند زدم و سرگرم کار خودم شدم بعد از اینکه خرید هایم تمام شد به کلبه رفتم و آن ها را درون آشپزخانه گذاشتم و وسایل بهداشتی را به سرویس بهداشتی بردم از بین وسایل بهم ریخته ام حوله ام را پیدا کردم واقعا از صاحب خانه ممنون بودم چون آب گرم بود فکر همه چیز را کرده بود بعد از حمام کوتاهی حوله را دورم پیچیدم و به اتاق خواب رفتم و آماده رفتن به کالج شدم حس عجیبی داشتم بعد از چندین سال اولین باری بود که به یک محیط آموزشی میرفتم و خدا میدانست که استرس تمام وجودم را گرفته بود ،موهای طلایی و بلندم را دور شانه ام رها کردم برق لب با طعم پرتغال زدم و با ریمیل موژه هایم را پر رنگ تر کردم یک شلوار جین و بلوز زرد روشن و کافشن نارجی رنگی پوشیدم و کلاه سبز تیره ام را روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم سوار ماشین قدیمی ام شدم و به سمت کالج راندم از روی نقشه نگاه میکردم و بعد از 20دقیقه جلوی کالج بهشت تاریک ایستاده بودم برای کالج بودن آن هم برای شهری که جمعیتش بزور به 2000نفر می رسید زیادی بزرگ و باشکوه بود حیاط بزرگی داشت ولی هیچ کس در حیاط نبود.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت6

از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم
کسی نبود دیگر صدای نفس نفس نمی آمد نور نارنجی رنگی از افق دیده می شد دیگر خورشید در حال طلوع بود هنوز هم هوا کمی تاریک بود پرده ها کشیده بود و این اتاق راتاریک می کرد کلید برق را زدم با روشن شدن کلبه ام متوجه شدم آنجااز آنچه که در عکس دیده بودم بزرگتر بود تمام وسایل ابتداییِ یک خانه را داشت کمی قدیمی نشان میداد ولی برای من عالی هم بود باید چند چیز کوچک میخریدم با سهامی که پدرم برایم به ارث گذاشته بود اندک پولی دستم را میگرفت.
در آشپزخانه اش یک میز ناهار خوری چهار نفره ی کوچک بود روی یکی از صندلی هایش نشستم ساختار خانه طوری بود که انگار سال ها از ساختش میگذشت قسمت پایین در ورودی اش شیشه های چهار خانه رنگی داشت که مرا به یاد خانه های قدیمی اسپانیایی می انداخت یک تلویزیون کوچک یک یخچال کوچک که از سکوتش معلوم بود خاموش است در کل خانه ساعتی نبود یا بود و کار نمی کرد چون صدای تیک و تاکی نمی آمد یک راحتی بزرگ قدیمی ولی تمیز در نشیمن جلوی تلویزیون بود از پله های چوبی که با هر قدم لق لق میکرد بالا رفتم سه اتاق بالا بود یک به یک باز کردم یک سرویس بهداشتی و دو اتاق خواب ،یکی از اتاق خواب ها را انتخاب کردم معلوم بود قبل از آمدنم یک نفر حسابی انجا را تمیز کرد است یک تخت دو نفره ی چوبی با ملافه هایی که تمیز بود یک میز کوچک یک کشوی تقریبا بزرگ یک کمد دیواری یک میز تحریر و چراغ مطالعه ای هم روی آن بود یک آینه بزرگ که یک طرف آن ترک خورده بود و روی میز چوبی قرار داشت و یک قفسه چوبیِ بزرگ در اتاق قرارداشت بیخیال نگاه کردن به اتاق شدم لباسم را در اوردم عجیب آن بود که کلبه کاملا گرم بود فقط خواب می خواستم روی تخت دراز کشیدم و ملافه را تا گردنم بالا کشیدم بوی بدی نمی داد بوی مواد شوینده میداد!چشمانم را بستم و گوش دادم نه صدای دعوا میامد نه صدای ماشین و گربه های غران فقط صدای چند پرنده در پس زمینه ی سکوت بود آرامش بخش بود بدون استفاده از هنزفری خوابم برد.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت5

آن بحث همانجا به پایان رسید و روز های بعد بدتر از آن هم شد میتوانستم هر چیزی را فقط با اشاره دستانم آتش بزنم حتی میتوانستم در دستانم آتش درست کنم بدون اینکه حتی کوچکترین صدمه ای به دستم برسد چندین بار نزدیک بود خانه را به آتش بکشم حتی یک بار با یک بارمن دعوایم شد و نزدیک بود کل بار را به خاکستر تبدیل کنم بعد از آن پدر و مادرم سعی کردند تا با من مدارا کنند تا عصبانی یا هیجان زده نشوم آن ها هم میدانستند چیزی در من اشکال دارد ولی نه من و نه آن ها حرفی از این مشکل نمیزدیم خود به خود رابطه ام با تمام دوستانم قطع شد چه کسی میخواست با کسی دوست باشد که ممکن بود هر لحظه در کنار من بلایی سرش بیاید هیچ کس از مشکلم چیزی نمی دانست ولی مرا بلک کت (گربه ی سیاه ،نشانه شومی و بد یمنی)صدا میکردند چون هر وقت با من بودند اتفاقی می افتاد،جایی آتش میگرفت ،چیزی میشکست ،چراغی میترکید ،در طی روز ها توانستم کم کم روی آن چیز گرمی که در دستانم حس می کردم تمرکز کنم کم و بیش هم موفق شدم ولی خب اینکه همه صدا ها را آنقدر خوب بشنوم زیاد هم جالب نبود. بزرگترین مشکلم بعد از مرگ مایکل و کلوئه فکر کردن به گذشته بود وقتی به خاطره ای فکر می کردم آنقدر واضح بود که انگار همین حالا اتفاق می افتاد،واضح تر از واقعیت ،کاملاچندُبعدی حتی مثل دیدن در تلویزیون نبود از آن هم واضح تر! وقتی به مراسم خاکسپاری پدر و مادرم فکر می کردم دوباره انگار کنار تابوتشان ایستاده بودم حتی صورتشان را برای اخرین بار در تابوت ندیدم چون می دانستم خاطره اش تا آخر عمر مرا آزار خواهد داد.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت4
که ان هم زیاد دوام نمی آورد و به وضع گذشته بر میگشتم بعد از آن کم کم همه عادت کرده بودند ولی اتفاق ها به همانجا ختم نشد و اتفاق های بدتری هم افتاد یک شب که با یک پسر قرار داشتم پدرم اجازه بیرون رفتن سر قرارم را به من نمی داد همیشه نگران بیرون رفتنم بود گاهی حس می کردم دوست ندارد کسی مرا ببیند کمتر در مهمانی ها مرا با خود میبرد البته از نظری حق هم داشت من بسیار بازیگوش بودم و امکان نداشت جایی حضور می داشتم و اتفاق بدی نمی افتاد پدرم گفته بود ترجیح می دهد قرار هایم در روز باشد ولی خب من روز ها خواب بودم این هم شگردی بود که پدرم برای بیرون نرفتنم به کار می برد آن شب هر چه بحث کردم فایده ای نداشت عصبانی شده بودم در دستانم احساس گرما می کردم تا حدی که دیگر نمی توانستم آن گرما را تحمل کنم جیغ کشیدم و سر پدرم داد زدم پدرم هم عصبانی شد و فریاد زد ,,زود میری به اتاقت تا متوجه اشتباهت نشدی بیرون نمیای,, و من هم با بالاترین حد صدایم جیغ کشیدم ,,تو بدترین پدری هستی که یه نفر میتونه داشته باشه مایکل,, و دستم را به نشانه تهدید به سمتش گرفتم در آن لحظه چند اتفاق افتاد که من بطور فیزیکی در آن نقشی نداشتم ظرف شیشه اِیه شکلات به سمت پدرم پرتاب شد بدون آنکه حتی آن را لمس کرده باشم ظرف شکلات به پیشانیِ پدرم برخورد کرد و خون از آن جاری شد مادرم بدون حرکت فقط به من نگاه کرد بعد از اینکه از شک بیرون آمدم به سمت پدرم دویدم پدرم دستانش را از ترس جلوی صورتش سپر ,,قسم میخورم من حتی به اون دست هم نزدم حتی لمسش هم نکردم ,, مادرم نالید: ,,یا مسیح,, به سرعت جعبه کمک های اولیه را آورد و سر پدرم را پانسمان کرد در طول پانسمان کردنش من فقط به پدرم نگاه می کردم و پدرم با ترس به من نگاه می کرد آرام رو به مادرم زمزمه کرد ,,از همونی که میترسیدم داره سرم میاد,, مادرم آرامتر گفت ,,چیزی نگو میدونی که میشنوه,, ,,یعنی اونم.....,, ,,مایک لطفا..!,, غریدم ,,نظرتون چیه منو هم در جریان بزارین ببینم چه مرگم شده ,, مادرم موضع گرفت ,,قضیه اینه که تو انقدر گستاخ شدی که ظرف شکلات و پرت کردی طرف پدرت ,, ,,مامان محض رضای خدا خودتم می دونی من حتی نوک انگشتمم به اون ظرف نخورد,, ,,دیگه چیزی نمی خوام بشنوم,, ,,ولی ماما.....,,
,,مد گفتم چیزی نگو ,,
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت3
پیکاپ را جلوی کلبه پارک کردم باد می وزید و از درختان اطراف کلبه صدای زوزه شنیده می شد به سمت کلبه رفتم هوا گرگ و میش بود به سمت پله های چوبی اش رفتم دستم را روی نرده گذاشتم قسمتی از روی نرده بریده شده بود و دستم را که روی نرده گذاشتم تیزی آن انگشتم را برید می توانستم خیسی و گرمی خون را روی دستم حس کنم به اندازه ی یک عدس روی انگشتم خون جمع شده بود انگشتم را در دهانم گذاشتم بویی بین فلز و مس میداد مزه شورش حالم را بهم زد آب دهانم را بیرون ریختم همان لحظه از میان درختان قسمت شرقیِ کلبه صدایی شنیدم صدایی بین صدای نفس نفس زدن و خس خس بود از ترس در خود جمع شدم با سرعت به سمت کلبه رفتم ،خانم سامسون گفته بود کلید کلبه را زیر گلدان گل رین بو میگزارد البته گلش خشک شده بود ،همانطور که گلدان را برمیداشتم چشمانم در تاریکی گشت می زد ،کلید را پیدا کردم و درون قفل چرخاندم ،چشمم را به تاریکی دوختم حاضر بودم قسم بخورم که دو چشم را در تاریکی دیدم شبیه چشم یک حیوان بود که در تاریکی می درخشید ولی مگر حیوانی هست که در این نزدیکی قدش بیشتر از 6فوت باشد؟از ترس موی سیخ شده بود به سرعت خودم را داخل کلبه انداختم و در راقفل کردم هنوز می توانستم صدای نفس نفس زدن را بشنوم شاید اگر کسی غیر از من بود صدای نفس زدنش را نمی شنید ولی من از بچگی شنواییِ خیلی خوبی داشتم شاید هم علت اصلیِ نخوابیدنم در شب هم همین بود یادم میاید شب روی تختم دراز می کشیدم و از کوچکترین صدا مثل صدای نفس نفس زدن گربه ها،صدای خش خش برگ ها زیر پای موجودات موزیِ کوچک صدای غرش گربه ها که گاهی با جفتشان درگیر بودند حتی می توانستم در ذهنم حالتی را که گربه هنگام غرش به خود گرفته بود را ببینم به همان اندازه واضح که در واقعیت می دیدم گربه ای که دست و پایش را کنار هم گذاشته بود پشتش را به سمت بالا قوس داده بود و مو های بدنش سیخ شده بود حتی گاهی صدای دعوای پسر های چند محله ان طرف تر را می شنیدم صدای دختری که چندین کوچه آن طرف تر مشغول بوسیدن یک پسر بود صدا ها آن قدر واضح بود که می توانستم تمام جزئیات آن را ببینم پسری که روی زبانش را نگین زده بود و دختر دندان هایش را اورتودنسی کرده بود، ولی این صدا اصًلا واضح نبود نمی توانستم بگویم صدای یک حیوان است برای انسان بودنش هم مطمئن نبودم . از 13سالگی خوابیدنم به روز موکول شده بود در مدرسه نیز مشکل داشتم چون بیشتر روز را خواب بودم مجبور شده ام همه درس هایم را غیر حضوری بخوانم حتی دبیرستان را هم غیر حضوری گذراندم سال های اول نزد پزشک و روان پزشک رفتم و فقط چند قرص ارام بخش و خواب اور تجویز کردند.

@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت2
چون کلاس ها از هفته آینده آغاز خواهند شدبالای همان صفحه آگهی خانه ای برای اجاره گذاشته بودند پنجره اش راباز کردم و عکس های خانه را دیدم شبیه یک کلبه کوچک بود
و با کالج به اندازه ده دقیقه فاصله داشت با شماره ای که گذاشته بودند تماس گرفتم با توافق راجع به مبلغ اجاره قرار بر این شد که به آنجا بروم مبلغ چهار ماه اجاره را برایشان
فرستادم نمیتوانستم در خابگاه بمانم چون باید تمام روز می خوابیدم و مطمئنا هم اتاقی داشتم و اگه هم اتاقیه پر سر و صدایی بود دچار مشکل می شدم از13سالگی همین مشکل را داشتم تمام شب را بیدار بودم و روز ها با هنزفری روی گوش هایم می خوابیدم برای همین بود که 13برایم عدد نحسی بود
نحسی اش به همانجا ختم نشد در 13فوریه هفده سالگی ام پدر و مادرم در یک حادثه از دنیا رفتند هنوز هم دلیل مرگشان
باعث تعجبم می شد ماشینشان در راه آتش گرفت و آن ها سوختند همیشه یادآوریش برایم دردناک بود تا دو ماه پیش با مادر بزرگم زندگی می کردم که او هم در غروب یک روزغم
انگیز روی صندلی گهواره اَیش با آرامش خوابید و دیگر بیدار نشد از قبل تنها تر شده بودم کسی را نداشتم نه فامیل و نه
دوستی . از دور می توانستم نور چراغ های کمی که در خیابان بود را
ببینم پس بالاخره به لوناپییر رسیده بودم گوشه ای پارک کردم و به نقشه شهر نگاه کردم باید چند خیابان دیگر میرفتم
تا به کلبه می رسیدم چراغ خانه ها هنوز خاموش بود ساعت6را نشان میداد ولی هنوز خورشید طلوع نکرده بود از چند خیابان گذشتم اکثر خانه ها از چوب ساخته شده بود ولی بعضی از خانه ها بزرگ تر بودند و از سنگ ساخته شده دوباره به نقشه نگاه کردم مسیری را که در نقشه نشان می داد را رفتم در طول مسیر دیگر خانه ای نبود بعد از ده دقیقه به
کلبه رسیدم.
@roman_1_2


#عشق_خون_آشام

#پارت1
هرچه جلو تر می‌رفتم دمای هوا پایین تر می‌اومد از روی سیستم به ساعت نگاه کردم 5:30صبح را نشان می داد به دماسنج روی پیکاپم نگاه کردم دما خیلی پایین بود چندین روز بود که در راه بودم وقتی از مکزیک حرکت‌کردم فقط یک تاب دوبنده و شلوارک جین به تن داشتم ولی با هوای میشیگان
ابدا احساس سرما نمیکردم لعنت به کالج های مکزیک در کل امریکا نتوانستم کالجی شبانه پیدا کنم حداقل امیدوار بودم چنین کالجی وجود داشته باشد جست و جو هایم فایده ای
نداشت آنقدر بی ثمر گشتم تا بالاخره ناامید شدم و تصمیم گرفتم بجای ادامه تحصیل بدنبال یک شغل آبرومند بگردم در روزنامه وسایت های مختلف بدنبال کار می گشتم در یکی از سایت های کاریابی بودم که در صفحه، پنجره ای برایم باز شد روی صفحه نوشته شده بود کالج آفوتیکِاِدن(cࢢapho
بهشِت تاریک)اول که اسمش را خواندم به یاد بار یا،eden کلاب شبانه افتادم آنقدر متعجب بودم که چند ثانیه به نوشته روی صفحه چشم دوختم شب ها و روز ها به دنبال یک کالج
شبانه می گشتم و حالا که کامًلا ناامید شدم یک کالج شبانه پیدا کرده بودم بعد از بیرون آمدن از حالت بهت زدگی نوبت به ذوق کردن بود بعد از آن حالت هم فورا مطالب و شرایط آن کالج را مطالعه کردم همانی بود که می خواستم کلاس ها بعد از غروب خورشید شروع می شد تا 12شب ،هزینه ترم ها به اندازه ی غیر قابل باوری کم بود و خابگاه هم داشت دیگر چه میخواستم تنها بدیش این بودکه در میشیگان بود فورا ایمیلی برای کالج آفوتیک ادن فرستادم مدارکم را برایشان ایمیل کردم
و باسرعت غیر قابل باوری جوابم را دادند و پیامی با این مضمون که یک جای خالی برای رشته مورد نظرم دارند و مفتخر میشوند تا هر چه زودتر خود را به میشیگان برسانم.
@roman_1_2


شروع رمان.#عشق_خون_آشام
ژانر:#ترسناک_اروتیک_خون_آشامی
@roman_1_2


5962195757.pdf
9.5Mb

اس‍‌م رم‍‌ان🙂💞 : #سرکار_خانم_وروجک

ژان‍‌ر🙂🌸 : #طنز

ج‍‌وی‍‌ن🙂🧘🏻‍♀ ؟
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
✨🧚🏻‍♀⎛@roman_1_2⎠🧚🏻‍♀ ✨
‌〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰


5962271730.epub
270.0Kb

اس‍‌م رم‍‌ان🙂💞 : #شفق

ژان‍‌ر🙂🌸 : #ازدواج_اجباری

ج‍‌وی‍‌ن🙂🧘🏻‍♀ ؟
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
✨🧚🏻‍♀⎛@roman_1_2⎠🧚🏻‍♀ ✨
‌〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰


بیشتر چه ژانری رمان بزاریم؟
هر ژانری ک‌ می‌خواین رو کامنت کنید بزارم🙂✨⁦👇🏼⁩


5614995582.pdf
4.7Mb

اس‍‌م رم‍‌ان🙂💞 : #مرد_عروسکی

ژان‍‌ر🙂🌸 : #ترسناک #معمایی

ج‍‌وی‍‌ن🙂🧘🏻‍♀ ؟
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
✨🧚🏻‍♀⎛@roman_1_2⎠🧚🏻‍♀ ✨
‌〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰


#انگیزشی

✍️ اگر چیزی را با تمام وجود می‌خواهید؛
در راه بدست آوردنش تسلیم نشوید!
شاید صبر کردن دشوار باشد،
اما حتماً
حسرت خوردن از آن هم بدتر است!

کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید :
『💎 @roman_1_2 👈🌟


#انگیزشی✨
Of course life is hard but that doesn't mean you aren't brave enough to face it.

بی‌شک زندگی سخته ولی به این معنی نیست که تو برای روبه‌رو شدن باهاش به قدر کافی قوی نیستی ...

کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید :
『💎 @roman_1_2👈🌟


لینک کانال⁦☝🏿⁩پخش کنید زیاد شیم:)




عامار200شروع فعالیت!


{ وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُ‌وا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ‌ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ }
صلام عشقولیا به چنل پی دی اف رمان خوش اومدین✨

20 last posts shown.

216

subscribers
Channel statistics