دوستی برایم پیام فرستاده که عکس غمگین برای کانالت نگذار؛
در جواب این دوست عزیز باید بگویم، غم تبدیل به بخشی ازسرشت ما افغانستانی ها شده؛ اصلا شاید ژن شده باشد تا حالا. برای غمین بودن سوژه کم نمی آوریم. نمونه اش همین امروز به سفارت افغانستان در تهران برای تمدید پاسپورتم مراجعه کردم، از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر آنجا بودم، تکه ای از جهنم کامل بود. صدها کارگر بی وطن، بی هویت، بی سرنوشت، بی افق، بی آینده با پوستهای سیاه و آفتاب سوخته، با دستانی کج فرم شده از فشارِ کارهای دشوار و طولانیِ یدی، با چشمانی غمناک، تهی و سرشار از ملال، به سان سایه های فرسوده زیر آوارِ دیوارهای ساختمان های مجاور سفارت، قامت هایی تکیده زیر بارِ غربت باجامه هایی چروکیده و بد قواره، فرودستانی تمام عیار که دور و برِ سفارت سرگشته و بلاتکلیف میچرخیدند. اندوه انبوه شان روحم را احاطه کرده بود... چگونه می توان شاد بود؟ چگونه میتوان خود را به شادی زد؟
شاید بتوان گفت که اندوه و شادی به مثابه ی ریشه و شاخه ی درخت زندگی اند. هر چه اندوه ریشه ور تر و ژرف تر در تاریکنای نُه توی جان رخنه میکند، شاخه های سبز سرخوشی سرشار تر و سر فراز تر می شود.
اندوه ریشه ی درخت وجود آدمیست و شادی شاخ و برگ آن. من رنج می کشم پس هستم ! این در ستایش رنج کشیدن نیست، عین واقعیت است که نمی شود از آن گریخت.
تصویر تلخندی در موافقت با مزاج آن دوست گرامی در قاب کانال الصاق شد😊
در جواب این دوست عزیز باید بگویم، غم تبدیل به بخشی ازسرشت ما افغانستانی ها شده؛ اصلا شاید ژن شده باشد تا حالا. برای غمین بودن سوژه کم نمی آوریم. نمونه اش همین امروز به سفارت افغانستان در تهران برای تمدید پاسپورتم مراجعه کردم، از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر آنجا بودم، تکه ای از جهنم کامل بود. صدها کارگر بی وطن، بی هویت، بی سرنوشت، بی افق، بی آینده با پوستهای سیاه و آفتاب سوخته، با دستانی کج فرم شده از فشارِ کارهای دشوار و طولانیِ یدی، با چشمانی غمناک، تهی و سرشار از ملال، به سان سایه های فرسوده زیر آوارِ دیوارهای ساختمان های مجاور سفارت، قامت هایی تکیده زیر بارِ غربت باجامه هایی چروکیده و بد قواره، فرودستانی تمام عیار که دور و برِ سفارت سرگشته و بلاتکلیف میچرخیدند. اندوه انبوه شان روحم را احاطه کرده بود... چگونه می توان شاد بود؟ چگونه میتوان خود را به شادی زد؟
شاید بتوان گفت که اندوه و شادی به مثابه ی ریشه و شاخه ی درخت زندگی اند. هر چه اندوه ریشه ور تر و ژرف تر در تاریکنای نُه توی جان رخنه میکند، شاخه های سبز سرخوشی سرشار تر و سر فراز تر می شود.
اندوه ریشه ی درخت وجود آدمیست و شادی شاخ و برگ آن. من رنج می کشم پس هستم ! این در ستایش رنج کشیدن نیست، عین واقعیت است که نمی شود از آن گریخت.
تصویر تلخندی در موافقت با مزاج آن دوست گرامی در قاب کانال الصاق شد😊