صابره اعتبار


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


انسانی از جهان فرودستان ...
A human from subalterns world...
@Aitabar

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


قحطی در وفور همه چیز!


ولتر بنیامین فیلسوف آلمانی در یکی از جُستارهایش به نقد فروپاشی نماد آزادی در زندگی شهری اشاره میکند، کمبود مسکن و بالا رفتن قیمت مسافرت مصداق فروپاشی آزادی در زندگی امروزی است. زورگویی قرون وسطایی انسانها را به جماعت های طبیعی وابسته میکرد، اما انسانها در زندگی شهری امروزی درجامعه های غیر طبیعی به یکدیگر زنجیر شده اند. محدود بودن و سرسختی بی حد و مرز جهان برونی، از هر حرکت انسانی-خواه منبعث از انگیزه ای عقلانی، خواه انگیزه ای طبیعی-آشکارا ممانعت به عمل می آورد. آزادی سکونت گزیدن در مکان دلخواه رویایی دست نیافتنی شده است، تناقض تلخی که وجود دارد وفور وسائط نقلیه است و هرگز بین آزادی حرکت و وفور وسایل نقلیه چنین عدم تناسبی وجود نداشته است. محدود کردن آزادیِ زیستن و سکونت در مکان دلخواه گسترش شوم آوارگی را تقویت کرده است. زندگی امروز ما انسانها پر از این نوع تناقض هاست، هایپر مارکت های عظیمی که مالامال از انواع خوراک ها و نوشاک ها و پوشاکهاست اما بیشمار ِ آدمیان در حسرت داشتن یک وعده قوت لا یموت اند. روزانه ۲۲هزار کودک در جهان از گرسنگی می میر- ند...گسترش ابزار های ارتباطی به مرگ "رابطه" انجامیده است؛ مانند وفور همین ارابه های سریع السیر که خودبه مرگ سفر منجر شده است. وفور وفور وفور این بیماری مزمن قرن ما که همه چیز را از ما گرفته است، در دسترس بودن مدام آدمها معنای دوستی و دلتنگی را نابود کرده ، دوستی هایی که سراسرکشف بودند و مستی. اکنون دیگر رابطه ها گرم نمی کنند دلهایمان را، به تپش وا نمیدارند قلبهایمان را، به کشفی نایل مان نمیکنند، زمان وفور و قحطی همه چیز است!




منقبت خوانی یکی از سنت های آیینی افغانستان در مراسم مذهبی است که در قالب قصیده و شعرهای فاخر و فخیم در توحید، نعت رسول (ص) و مراثی و مناقب آل رسول با جذبه و شور انگیزی بسیار بر پا میشود." میر فخرالدین آقا" یکی از شناخته شده ترین منقبت خوان های اهل سنت افغانستان است.


طعم مرگ در همه جا و برای همه کس یکسان است
که طعم مرگ در امر صغیری چو طعم مرگ در امر عظیم است
انسان و جنگ و مرگ مثلثی است که جغرافیا ندارد یعنی همه جای جهان جغرافیای آن است
سالهاست تکه های قلبم را میخواهم از کابل و بلخ و هلمندو بغداد و دمشق و بیروت قطعه قطعه کنار هم بگذارم، اما هر بار، هم بالِ ترکش های تازه تر منتشر تر می شود...


و بیروت با تمام زخمهایش زنانه است....

🍂 بیروت را درود و سلامی از قلبم
🍂 و بوسه هایی نثار دریا و خانه هایش
🍂 برای صخره ای بسان چهره ی دریانوردی کهن
🍂 بیروت شرابی از روح و روان ملت،
🍂 بیروت نان و یاسمنی از دسترنج ملت است
🍂 پس چگونه به طعم آتش و دود درآمد
🍂 بیروت را افتخار و ابهتی ست از خاکستر
🍂 بیروت را خون فرزندی ست که بر دستانش حمل شد
🍂 شهر من چراغش را خاموش کرد
🍂 دروازه اش را بست و در آسمان تک و تنها ماند تنها با شب..

🍂 تو از آن منی.. آه تو از آن منی، مرا در آغوش بگیر
🍂 تو پرچم منی و دامان آینده ام
🍂 و موجی برای سفرم

🍂 زخم های ملتم شکفتند
🍂 شکفتند.. اشک های مادران...
🍂 تو از آن منی بیروت... تو از آن منی... آه مرا در آغوش بگیر


🍂 شعر : جوزف حرب
🍂 ترجمه : محمد حمادی
🍂 باصدای فیروز


اگر محی الدین هم اکنون با ما هم روزگار می بود احتمالا شعرش را این گونه می سرود:

در گذشته من از انسان روی بر میتافتم!
اگر دیدگاه وی را به سان نگاه خویش نمی یافتم!
اما اکنون قلب من پذیرای همه ی نقش ها است!
کافه ای است برای اگزیستانسیالیست ها،
آزمایشگاهی است برای پوزیتویست ها،
موزه ای است برای هنرمندان پست مدرنیست،
دفتری است برای شاعران شعر نو،
دیوانی است برای غزل های کهن،

فراخنای قلبم جغرافیایی است برای پاکبانان محیط زیست،
خیابانی است برای معترضان آنارشیست
خلوتگاهی است برای یوگیست ها،
تریبونی است برای فریاد فمنیست ها،
بیابانی برهوت برای بی باوران نیهلیست،
رنگین کمانی است در چشم انداز پلورالیست ها،

وسعت بی واژه ی قلبم از عشق است
عشق دین و آیین من است!


در گذشته من از دوست خود، روی بر می تافتم!
اگرکیش وی را،
همسان مذهب خویش نمی یافتم!
اما اکنون،قلب من پذیرای همه ی صورت هااست
چراگاهی است برای آهوان وحشی، صومعه ای است برای راهبان ترسا، معبدی است برای بت پرستان، کعبه ای است برای حاجیان
قلب من الواح تورات است و کتاب آسمانی قرآن
من به دین عشق سرسپرده ام ‌
و به هر کوی که کاروان های آن، رهسپار شود، راه خواهم جست!
آری عشق- هموارگر همه ی ناهمواری ها دین و ایمان من است!

محی الدین ابن عربی ۶۳۸-۵۶۰ هجری


آدمی هر چه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد،از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر میتوانند چیزی به او عرضه کنند.از این رو بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر میگردد.
متاسفانه معاشرت با جمع صد فرد نادان مانند معاشرت با یک فرد عاقل نیست اما کسی که در قطب مخالف قرار دارد به هر قیمتی در پی تفریح و معاشرت خواهد بود و با هرکس و چیزی به آسانی در می آمیزد و از هیچ چیز به اندازه خود نمیگریزد. زیرا در تنهایی که هرکس به خویشتن خود باز می گردد،معلوم‌میشود که در خود چه دارد. ابله در جامعه ارغوانی،زیر بار طاقت فرسای شخصیت فقیر خود می نالد،حال آنکه فرد با استعداد با افکار خود،خشک ترین محیط را بارور و زنده میکند.
ازین رو گفته سکنا کاملا درست است:
《بار حماقت بر دوش خود حماقت است》

از این رو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند.

در_باب_حکمت_زندگی
آرتور_شوپنهاور


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
همچون خنده ی خدا اندوه همه جا هست....




وقتی نیچه گریست‌‌...

فلسفه همیشه برایم جذاب بوده، هر چه بیشتر میخوانم بیشتر به حماقت خود پی میبرم، به راستی که فلسفه آزار دادن است،آزردن حماقتِ آدمی که در پشت نقاب های گوناگون و سایه روشن های راه کوره های ناشناخته به خود رنگ و لعابی از جنس دانایی میزند، همه فلاسفه از دوران فلسفه ی طبیعی تا افلاطون و سقراط و ارسطو... بعد قرون وسطا و روشنگری و عصر جدید و فیلسوفان معاصر آموزگاران دانایی اند. اما آدمی گاهی در بین متفکرین و اندیشمندان و عارفان و عالمان و فیلسوفان با یکی دو تا حس هم پیوندی میکند، گویا روحش همسایه و هم خانه و هم جنس آن روح است یا چیزی شبیه این. از بین آنانی که تجربه ی تماشا وتفرج در سپهر فکری شان را داشته ام، نیچه برایم تکرار نشدنیست، روحش را به شدت دوست میدارم، اما همان قدر که دوست میدارم از او گریزان و هراسان هم میشوم ... ، هیجانات و ادراکات پیچیده ای که نمیتوانم از آنها فرار کنم، نیچه مرا آزار میدهد، روحش، اوجش، صداقتش، فرد بودگی اش، تنهایی اش، جهانش، جانش، آن چشمان خیره به درونش، همیشه وقتی با نیچه مواجه میشوم فکر میکنم با یک موجود درجه یک روبه رویم. موجودی که آشنایی با او همراه با آزار دیدن است، موجودی که حماقتت را می آزارد، ناخود بودگی ات را به رخت میکشد و اصالتش چنان بُرا و بی بدیل است که نمیتوانی از چنگش بگریزی. "وقتی نیچه گریست" رمانی فلسفی از اروین یالوم است که با سبکی درون کاوانه به دنبال شخصی ترین حالات عاطفی و روانی فیلسوفان در زندگی زیسته شان میرود. در کتاب وقتی نیچه گریست، یالوم داستان عشق نیچه به سالومه را زیر ذره بین میگذارد، فیلسوفی که میگفت بعد از اندیشه های من جهان به دو بخش قبل و بعد از من تقسیم میشود، در روزگارش چه تنها، چه غریب و چه اندوهگینِ در نهان شادان بود، سه چهار تا دوست معدود، خانه به دوشی مدام، رنج های فراوان جسمی، از میگرن های مرگبار تا ضعف شدید بینایی و ... تمام ثروتش یک چمدان بود که با خود این سو و آن سو میبرد، فیلسوفی که با تشکر کردن، احساس همدردی، و ابراز عواطف و دوست داشتن بیگانه بود، جانی تک میان کوچک جانان، با اندیشه هایی اصیل که در دورانش خواننده هایی اندک با او آشنا بودند، شهرت گریز و معاشرت ناپذیر، کسی که دست به ناله و زاری و شکایت و شکوه از هیچ یک از این شرایط بدش نمیزد، میگرن های شدیدش را سپاسگزار بود و بر این باور بود که این سردرد ها ناشی از زایش فکر های بدیع و بکر است ، درد زایمان فکری است، اما نیچه با تمام مهابت و تلخی و سردی اش ، با تمام صخره گونی و ستیغ وارگی و تسخیر ناپذیری اش، برای عشق سالومه زار زار میگرید و اگر نیچه این کار را نمیکرد چه بی شکوه میشد. با این رمان در جای جایش با نیچه و سالومه گریستم، زجر کشیدم و آزار دیدم، نوع نگاه نیچه به رابطه بی نهایت اصیل است. فیلسوف بی عاطفه ای که با آن مرگ شگفت انگیزش در فوران گدازه های آتش فشان عواطفش جان داد. گویا این پلنگ زخمی از زیبایی، تشنه ی گرما و خورشید بود، از هوای مدام مه آلود وبارانی اروپا گریزان بود به دنبال جایی میگشت که خورشید بر آن بتابد و بتابد، در" چنین گفت زرتشت " همواره از آفتاب نیمروز سخن می گوید.

فلسفه ها در خلاء شکل نمیگیرند، باید چیزی با جانت و فکرت بازی کند، جان فیلسوف باید باردار معنایی باشد، تا در جدال و گلاویزی دائمِ ذهن و ضمیر و مغزش با آن بتواند فکری و اصلی و قاعده ای برای فلسفه اش برسازد. برای همین بسیاری از اندیشه های نیچه در مورد زن را میتوان با فهم همدلانه ی تجربه ی عاشقانه ی نیچه با شخصیت سالومه این زن شگفت انگیز به دید آورد. بخش دیگر از دید گاهها و داوری هایش در مورد زن متاثر از زندگی با خواهر و مادر و خاله هایش است که بر خلاف شخصیت سالومه زنانی حقیر، کوچک وبی جان و جهانند که نیچه از آنان نفرت دارد. اندیشه های نیچه در مورد زن برای همین تا این حد تناقض آمیز است، جایی میگوید زن یعنی "حقیقت" و جایی میگوید به سراغ زنان اگر میروید تازیانه را فراموش نکنید. تنها همین گزاره ی" زن حقیقت است" نیچه به تنهایی می تواند مبنا و منشاء هستی شناسی و وجود شناسی نوینی در نگرش به زن باشد که پا از تمام تعاریف و قوالب قدیمی فرا تر میگذارد، البته در این نوع نگاه نیچه تنها نیست. شیخ اکبر محی الدین ابن عربی کلامی دارد به این مضمون که در آن سخن از ظهور حقیقت در هیاًت زن میرود. از همین رو زنان در کنار تکاپوی فکری برای شناختن خویش از رهگذار کنشگری اجتماعی و سیاسی، نیازمند نگاهی وجودشناسانه به خویش اند که تمام ساحات حیات فکری و عملی شان از آن سیراب گردد واین نگاهِ از اعماق به وجود خویشتن، هسته ی مرکزی آگاهی شان نسبت به هستی شان باشد.


خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

حسین منزوی


بروید ای حریفان
بِکَشید یار مارا
به من آورید یک دم
صنم گریز پا را
شعر: مولانا
خواننده : احمد ظاهر


شریعتیِ خطیبِ بازیگر؟


استاد ملکیان در کانالشان مطالبی راجع به دکتر شریعتی نوشته اند، بنده اگر چه شاگرد کوچک هر دو اندیشمند هم نیستم اما اعتراضی به گفته ی استاد دارم.
ما دانشجویانی که در دهه ی شصت تا هفتاد متولد شده ایم اصولا زندگی فکری ما با شریعتی شروع شده. استاد ملکیان نوشته اند "شریعتی بیش از هرچیزی یک سخنران بود و با هیجانات و احساسات مردم بازی میکرد". " بازی کردن با احساسات" بیشتر سزاوار سلطه جویانِ سیاست پیشه است تا با تحریک هیجانات توده ها به اهداف و مقاصد و مطامع مورد نظر خود برسند، نه شایسته ی اندیشوری دردآشنا و صدای صادقی چون دکتر شریعتی که در طول زندگی اش تن به تهدید و تطمیع زور و زر نداد و تا زِنده بود تازَنده بود و حنجره ی سوزانِ فرودستان. نقد مشخص و موضوعی آرا و افکار دکتر شریعتی بحث جداییست؛ اما اینکه بیاییم تمامیت شریعتی را به خطیب بودن و بازی با احساسات مردم تقلیل دهیم کمال بی مروتی و بی انصافیست. حداقل تا جایی که اطلاعات بنده اجازه میدهد در حوزه ی رویکردهای پسا استعماری که جدید ترین و منعطف ترین نگرش در علوم انسانیست و متفکرین این حوزه ادعای پایه گذاری علوم انسانی نوین را دارند، شریعتی را به عنوان متفکر پسا استعماری در حوزه ی جامعه شناسی جهانی معرفی میکنند. مشخصه ی اصلی این متفکرین مبارزه با ظلم و و نابرابری و بی عدالتیست. اگر چه شاخصه های فکری شریعتی به وجوه و ابعاد وسیعی قابل طرح ، بسط و نقد است اما اگر بخواهیم دو وجه برازنده و بارز آن را نام ببریم یکی از رانه های کنشمندی فکری اش عدالت جویی و حمایت مدام از فرودستان است ؛ که این مشخصه، شریعتی را از دیگر همگنانِ برج عاج نشین که تفکر را برای تفکر تعریف میکنند وآتش و عشق وجودی به عدالت را به احساسات و هیجانات فرو میکاهند متمایز میکند. دومین مشخصه ی شریعتی صادق بودن آن است، شریعتی ژست نمیگیرد، ادا در نمی آورد، در هر قلمی که میزند و در هر قدمی که بر میدارد رگه و رَدی از روحِ خود اوست که بر جا میگذارد، خود راستینش. طبایع فلاسفه و متفکرین را به قطب های گرم و سرد تقسیم میکنند. فلسفه ی تحلیلی را در ساحت سرد و فلسفه ی قاره ای رادر اقلیم گرم تفکر قرار میدهند. شریعتی به راستی متفکری از جغرافیای جان های گرم است.


ی موجود است. کالاهایش مونوگراف و پایان نامه های فراموش خانه ی آرشیو های دانشگاهیست، که دانشجو باید آن ها را تولید کند اما غیر قابل مصرف بودنش را از پیش بپذیرد. باید به عبث بودن تولیداتش از پیش آگاه باشد و به رغم این آگاهی به تولید آن بپردازد. به پیله ی پوچِ گرفتار آمده اش بِتَنَد بِتَنَد و بتند وهمچنان به پایان تلخِ پروانه نشدنش ...و به مدرکی که از طی طریق این پوچی به او میدهند و برایش نان نمیشود آگاه باشد. بعضی ها هم از آن سوی بام می افتند و چنان پوزِ پوزتیویست بودن به خود میگیرند که اگر ثانیه ای رایحه ای از نسیمِ احساس و عاطفه به سویش بیاید یا صدایی از آن سمت به سمعش برسد، فکر میکند از مسیر سلوک علمی اش به ورطه ی خیانت پرتاپ شده است. خیانت به دانشگاه و علم! بسیاری از دانشجویان را دیده ام که باخواندن یکی دو تا کتاب از متفکری (آنهم بیشتراز نوعِ اثبات گرایان) قید شعر و عواطف را میزنند و اینها را رمانتیزه کردن تفکر مینامند. در حالی که بخش وسیعی از پیکر سواد، دانش عاطفی ست که ما به شدت با نبودِ آن مواجهیم. اگر دانش عاطفی ِ ما موزون بود که سر هم را نمی بریدیم. یک سوال دیگر ، چرا در دانشگاههای ما بیدل و سنایی و مولانا و... تدریس نمیشود؟ چرا در اروپا و امریکا ما دپارتمنت مولانا شناسی داریم ولی در وطن مولانا او را چنین مهجور و خوار میدارند؟


سخنی با انسانِ دانشگاهی !

این نوشته باز هم نقد و اعتراض است تا راهکار و راه حل!
وجه غالبی که دانشجویان علوم انسانی ما بدان دچاریم ... یعنی هر که را میبینیم غر میزند و نق میزند، نمیشود این وضعیت را به فرد تقلیل داد، این وضعیت برآیند ساختاریست که در آن زیستمندی ما شکل گرفته است. ذهن انسان دانشگاهی ما مانند زیست جهان اش بی نظم، آشفته و پریشان است. آدمی محصول جامعه است و جامعه محصول کنشگرانش. اندیشیدن به خود و جامعه یا بهتر است بگوییم خودکاوی اجتماعی فرایندی انباشتی و تاریخی است، اگر نوشته ای که هم اکنون می خوانیدش پریشان و بی نظم است محصول ذهن نا بسامان و آشفته ی نویسنده است که او خود محصول جامعه ای اینچنین است. دانشجویی که درجستجو و استقرار نظم در خویش و جامعه اش است.

سخن اول: با استادان جامعه شناسی !
در این بیست سال برای دانش جامعه شناسی چه کرده اید؟ چرا اساتید در این چند سال هیچ توجهی به وضعیت سوژه گی خود نداشته اند؟ یعنی آنچه "subject position " شما را میسازد دقیقا چه بوده؟ آیا بجز آموزش و تکرار اندیشه های جامعه شناسان کلاسیک به تولید تفکر جامعه شناسی هم پرداخته اید؟ جواب که معلوم و روشن است که نه ولی چرا نه؟ این انفعال و رخوت از کجا می آید؟ ثمر و سودِ صرف این هزینه ی بیت المال چیست؟ خروجی این ورودی ها کجاست؟ یعنی در این بیست سال حتی نتوانستید یک مجله ی تخصصی برای جامعه شناسی دست و پا کنید و هر چهار ماه قلمی بزنید؟ من که از این همه وارفتگی و ویرانی حیرانم!

سخن دوم: چه کسی یا کسانی مانع توسعه ی علوم اجتماعی ست؟
درست است که نیاز اول ما نان است، نیاز نان همه ی نیازها را کمرنگ میکند. اما در جامعه ای که دولتش دزد و بی مسئولیت و طبقه ای جدا از مردم و فرودستان است، چه چیزی میتواند خونِ بصیرت و آگاهی را در رگ های کرخت و خواب رفته ی این قشرهای رسوب کرده در فرودستی بدمد؟ اینجاست که توسعه ی علوم اجتماعی از اهمیت حیاتی ای برخوردار میشود. یکی از دوستانم که در بخش بودجه و برنامه ریزی وزارت تحصیلات عالی کار میکرد میگفت : سالش دقیق یادم نیست ۹۳-۹۴ بود احتمالا ، بودجه ی آن سالِ این وزارت صد ملیون دلار بوده و تا پایان سال فقط ۲۰ ملیون دلارش را توانسته اند مصرف کنند، اصلا مغز آدم سوت میشکد که اینها چه کسانی هستند که بر گرده ی ما سوارند؟ ۸۰ ملیون باقی مانده را باید پس بدهند به صندوق جهانی. اینجاست که نقادی ، پرسشگری، حساسیت و جدیتِ کنشگرانِ دانشِ علوم اجتماعی و به خصوص جامعه شناسیِ آموزش و دانشگاه، باید بایستد و به پرسش گیرد این وضعیت ناموزون را. علوم اجتماعی ای که به پرسش نمیگیرد و نقد نمیکند دانشی تزئینی است، دانشی مرده است. مگر جنگ مسئله ی بنیادی ما نیست؟ چرا در این بیست سال ما دیپارتمنتی برای مطالعات جنگ نداریم؟ ان هشتاد ملیون دلار چند تا دیپارتمنت و مرکز تحقیق میتوانست ایجاد کند؟ پس چرا ایجاد نشد؟ اهمیت این موضوع را دانشجوی ساده ای چون من می داند اما مقامات و مشاوران ارشد نمیدانند؟ پس معلوم میشود که قدرت سوارِ بر دانش اجتماعی بیچاره ی ماست که در این دو دهه همچنان نحیف و ناتوان مانده است. از همه مهمتر گفتگویی که می توانست بین اصحاب علوم اجتماعی با تحقیقات مستمر و متمرکز شکل بگیرد که نگرفت زیرا هیچ زمینه ای نیست! هر از گاهی در مقاله و سخنرانی ای به صورت پراکنده دم از اهمیت تحقیق میزنیم و تا برنامه ی بعدی خداحافظی میکنیم.


سخن سوم: خودمان دست به کار شویم دانشجویان! مطالبه گری را بیاموزیم.
بیایید حق خود را از سیاست بازان دزد بگیریم! همین ها که یک عمر باعث تباهی و عدم رشد و بالندگی شدند. همین ها که همه چیز جامعه ی ما را به لجن کشانده اند. همین هایی که مایه ی ثقل ترازِ سفاهت و حماقت نسبت به خرد و دانایی شده اند. تا جایی که آرزوی هر دانشجویی این شده که به یکی از این سیاستبازان وصل باشد تا بتواند هست شود، تا وجود داشته باشد! سطحیت، بی خردی و نا آگاهی ای که فرودست سازی، سیاستِ همیشگی شان است. ساعت طلایی عطا و ثروت خلیلی و محقق و قصر های فهیم و غنی و کرزی و .... از عدم مطالبه گری جدی ماست که انباشته شده اند. حساسیت علوم اجتماعی را باید به وجود بیاوریم! جدیت و حساسیت دو بعد توسعه نیافته ی علوم اجتماعیِ ماست. پایه ی اقتصادی مکتب انتقادی فرانکفورت را که سهم بزرگی در توسعه ی دانش انسانی داشته یک ملیونرِ با شعور گذاشته! آیا پیدا میشود ملیونر با شعوری که اندکی از سرمایه اش را وقف تفکر در افغانستان کند؟ من که مایوسم!

سخن آخر با خودم: انسان دانشگاهی فکاهه است به تعبیر پیر بوردیو، بیشتر به طنز تلخ مانند است، زیرا این انسان میل به طبقه بندی همه چیز دارد و خودش از این طبقه بندی گریزان است...انسانی که دوست دارد همه چیز را مطالعه کند اما به مطالعه ی خودش تن نمیدهد.
میدان دانشگاه میدانی از پیش تعیین شده با کالا ها


زندگی بر گردن افتاده است، یاران! چاره چیست ؟
شاد باید زیستن، ناشاد باید زیستن
بیدل


دوستی برایم پیام فرستاده که عکس غمگین برای کانالت نگذار؛
در جواب این دوست عزیز باید بگویم، غم تبدیل به بخشی ازسرشت ما افغانستانی ها شده؛ اصلا شاید ژن شده باشد تا حالا. برای غمین بودن سوژه کم نمی آوریم. نمونه اش همین امروز به سفارت افغانستان در تهران برای تمدید پاسپورتم مراجعه کردم، از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر آنجا بودم، تکه ای از جهنم کامل بود. صدها کارگر بی وطن، بی هویت، بی سرنوشت، بی افق، بی آینده با پوستهای سیاه و آفتاب سوخته، با دستانی کج فرم شده از فشارِ کارهای دشوار و طولانیِ یدی، با چشمانی غمناک، تهی و سرشار از ملال، به سان سایه های فرسوده زیر آوارِ دیوارهای ساختمان های مجاور سفارت، قامت هایی تکیده زیر بارِ غربت باجامه هایی چروکیده و بد قواره، فرودستانی تمام عیار که دور و برِ سفارت سرگشته و بلاتکلیف میچرخیدند. اندوه انبوه شان روحم را احاطه کرده بود... چگونه می توان شاد بود؟ چگونه میتوان خود را به شادی زد؟

شاید بتوان گفت که اندوه و شادی به مثابه ی ریشه و شاخه ی درخت زندگی اند. هر چه اندوه ریشه ور تر و ژرف تر در تاریکنای نُه توی جان رخنه میکند، شاخه های سبز سرخوشی سرشار تر و سر فراز تر می شود.
اندوه ریشه ی درخت وجود آدمیست و شادی شاخ و برگ آن. من رنج می کشم پس هستم ! این در ستایش رنج کشیدن نیست، عین واقعیت است که نمی شود از آن گریخت.

تصویر تلخندی در موافقت با مزاج آن دوست گرامی در قاب کانال الصاق شد😊




به هم آغوشی گهواره و گور
برای پر پر شدگان دیروز افغانستان...


جنازه ی تو را به خاک می سپرند
جنازه ی طفلت را به آب
(مثل موسا)
جنازه ی من اما
راه می رود
راه می رود
تا کشته شود !

جنازه ی من
از کابل می گریزد به بلخ
به قندهار و ننگرهار
به دشت های بلوچستان
جنازه ی من
خاک ندارد
آب ندارد
هر روز در خودش دفن می شود
باشلیک گلوله ای در زایشگاه ‌‌
و خنده ی ملا غنی برادر
در ارگ!

عاصف حسینی

20 last posts shown.

135

subscribers
Channel statistics