اگر محی الدین هم اکنون با ما هم روزگار می بود احتمالا شعرش را این گونه می سرود:
در گذشته من از انسان روی بر میتافتم!
اگر دیدگاه وی را به سان نگاه خویش نمی یافتم!
اما اکنون قلب من پذیرای همه ی نقش ها است!
کافه ای است برای اگزیستانسیالیست ها،
آزمایشگاهی است برای پوزیتویست ها،
موزه ای است برای هنرمندان پست مدرنیست،
دفتری است برای شاعران شعر نو،
دیوانی است برای غزل های کهن،
فراخنای قلبم جغرافیایی است برای پاکبانان محیط زیست،
خیابانی است برای معترضان آنارشیست
خلوتگاهی است برای یوگیست ها،
تریبونی است برای فریاد فمنیست ها،
بیابانی برهوت برای بی باوران نیهلیست،
رنگین کمانی است در چشم انداز پلورالیست ها،
وسعت بی واژه ی قلبم از عشق است
عشق دین و آیین من است!
در گذشته من از انسان روی بر میتافتم!
اگر دیدگاه وی را به سان نگاه خویش نمی یافتم!
اما اکنون قلب من پذیرای همه ی نقش ها است!
کافه ای است برای اگزیستانسیالیست ها،
آزمایشگاهی است برای پوزیتویست ها،
موزه ای است برای هنرمندان پست مدرنیست،
دفتری است برای شاعران شعر نو،
دیوانی است برای غزل های کهن،
فراخنای قلبم جغرافیایی است برای پاکبانان محیط زیست،
خیابانی است برای معترضان آنارشیست
خلوتگاهی است برای یوگیست ها،
تریبونی است برای فریاد فمنیست ها،
بیابانی برهوت برای بی باوران نیهلیست،
رنگین کمانی است در چشم انداز پلورالیست ها،
وسعت بی واژه ی قلبم از عشق است
عشق دین و آیین من است!