خیال پرداز تر از اون چیزی بود که فکرشو کنی! انگاری تو رویاهاش زندگی میکرد
همیشه خودشو به آب و آتیش میزد تا چاپ اول کتابا رو داشته باشه ! وقتی فهمیدم فیلم و سینما رو از جونشم بیشتر دوست داره از بیست و چهار ساعت
بیست و سه ساعت و پنج و هفت دقیقشو تو سینماها بودیم..
مثله بچه های معصوم که دارن یه چیزی و براش توضیع میدن زل میزد به فیلم گاهی اوقات بلند بلند میخندید و گاهی اوقاتم یه لبخند میشست کنج لباش!
عادت نداشت وسط فیلم خوراکی یا حتی چیزی بخوره اما من میترسیدم ضعف کنه همیشه پیشم یه ظرف نگه میداشتم از میوه هایی که دوست داره سیبای ترش سبز ، توت فرنگی ،گوجه سبز.
آخرین بار که التماسش کردم تا لاقل یکیشو برداره ازم خواست یه تیکشو با دستای خودم بزارم تو دهنش ..
دروغ نگم از مرگم برام سخت تر بود..
قلبم از شدت تپش داشت از جاش کنده میشد این که میتونستم به وسیله سیب لباشو لمس کنم رعشه به تنم انداخته بود..
هر چقدر بیشتر میگذشت دلم بیشتر بودنشو میخواست یه جوری بودنش تو زندگیم ضروری شد ولی دیگه دوست نداشتم جلو اون همه آدم بخواد بخنده...
خنده هاش که سهله حتی نگاهش لباسش عطر تلخ معروفش..
همه اونا سهم من بود مال من بود حق من بود!
نباید هیچ احد و الناسی بخواد به نیم نگاه بهش کنه!
یه مدتی میشد حالش خوب نبود.. روز به روز ضعیف تر میشد و با ضعیف شدنش ذره ذره منو آب میکرد..
داشتم جلوش جون میدادم و آخر یه برگه گذاشت جلوم و فهمیدم تا چند روز دیگه فقط میتونم تو زندگیم داشته باشمش..
با خنده میگفت ببین بیماریم چقدر دوستم داره که میخواد تا مغز استخونم نفوذ کنه..!
دیگه نمیتونستم موقع دیدن فیلم موهای چتریشو کنار بزنم و غرق بشم تو صدای خنده هاش...
دیگه حتی نمیتونست از خونم بیاد بیرون..
نمیخواستم خنده هاش بشه یه خاطره تو ذهنم..
هیچ وقتم نزاشت ازش عکس بندازم تا لاقل دلم له چند تا دونه عکس خوش باشه و بخوام خودمو آروم کنه..
میگفت تو عکس آدما خود واقعیشون نشون نمیدن
هر وقت خواستی خود واقعیم هست..
خودمو قاب کن بزن رو دیوار اتاقت یا بزار تو کیف چرمت که بتونم همیشه پیشت باشم ..
هر روز که میگذشت حس میکردم تیکه ای از وجودم کنده میشه و میره پیشش..
خونه رو کردم سینما..
اون نمیتونست بره من که میتونستم جایی و درست کنم که با خیال راحت سرشو بزاره رو شونمو و بخنده...!
فیلم عاشقانه بزارم و واسه اولین بار دوست دارمو بهش بگم..
وقتی دستشو گرفتم و آوردم حتی میتونستم برق چشماش و احساس کنم و به بودنش کنارم افتخار کنم..
کنارم نشست دستامو گرفت تو دستاش سرشو گذاشت رو شونم و فیلم عاشقانه ما شروع شد..
رسید جایی که پسره به دختره میگه چقدر دوستش داره..
منم باهاش زمزمه کردم دوست دارم و تهش اسمشو چسپوندم..
اما وقتی نگاش کردم چشماش بسته بود..
دستاش سرد بود.. سرد سرد..
انگاری که هزاران سال مرده باشه...
هزاران سال!
#ساره_میرزایی