قرارمون همین بود..
پنج شنبه ها ساعت دو و سی و سه دقیقه دمه یه ساندویچی نسبتا قدیمی...
هر کیم دیرتر میرسید باید همه مشتریا رو دعوت میکرد برای خریدن نوشابه زرد...
همیشه من دیرتر میرسیدم..
اونم با دکمه های اشتباه و یکی و درمیون بسته شده و آل استار های خاکی و عینک کثیف..
با یه موتور قراضه و دربه داغون که به زور هزار تا قسط و وام گرفته بودم که روش همه آرزوهامونو چسبونده بودیم !
اسمشم گذاشته بودیم موتور آرزوها یه جوری حکم ماشین زمانو داشت واسمون اون موقعی که میشست پشت موتور و تو همون وضعیتم برامون سیب پوست میکند هر چقدر میگفتم الان تصادف میکنیم گوشش بدهکار نبود..
پیشش نمیفهمیدم کیم کجاییم !
همیشه میگفت باید ست بپوشیم..
تا همه مردم بفهمن مال همیم و نخوان جدامون کنن..
همیشه میگفتیم تا وقتی خودت نخوای کائناتم دست به دست هم بدن نمیتونن جدامون کنن..
آخرین باری که حرف از لباس ست زد سر از جوراب فروشی در آوردیم ..
مجبور شدیم از همین جوراب بلندا بگیرم یکیش روش پر از سیبای قرمز بود اون یکیش پر از کاکتوسای سبز..
همیشه با خودمون میگفتیم نشه این روزای خوب تموم بشه..!
هیچ وقت آدمی نبودیم که بخوایم تو حال زندگی کنیم و از الانمون لذت ببریم!
پنج شنبه بود ده دقیقه مونده بود به دو و سی و سه دقیقه
خواستیم زودتر برسیم و بهت بگیم دیدی ماهم میتونیم زودتر برسیم..!؟
ولی الان نزدیکه سیزده ساله زودتر میرسیم و خبری از اومدن نیست..
یه نامه مینویسیم و توش میگیم یادته همیشه دلیل دیر رسیدنمونو میپرسیدی و همیشه از زیرش در میرفتیم..
باید پول جمع میکردیم..
تکالیف بچه ها ، کارای اینو و اونو انجام میدادبم تا یه چیزی دستمونو بگیره و بتونیم پول ساندویچا رو بدیم و نشه جلوت شرمنده باشیم..
همیشم دیر میرسیدیم تا خودمون نوشابه ها رو بگیریم اخه واسه ما افت داره جایی که پسر باشه دختر دست تو جیبش کنه!
نامه رو بستیم و به صاحب مغازه سفارش کردیم که وقتی گذرت اینجا خرد بهت بده..
وقتی برگشت گفت آقا مطمئنید میاد..
گفتیم آره..
میاد ..
همیشه گول زدن خودمونو دوست داشتیم .
مثل همینی که فراموش میکنیم پنج شنبه ها راس ساعت دو سی و سه دقیقه دیگه قرار نیست کسی بیاد !
یعنی هیچ وقت قرار نیست که بیاد!
#ساره_میرزایی
پنج شنبه ها ساعت دو و سی و سه دقیقه دمه یه ساندویچی نسبتا قدیمی...
هر کیم دیرتر میرسید باید همه مشتریا رو دعوت میکرد برای خریدن نوشابه زرد...
همیشه من دیرتر میرسیدم..
اونم با دکمه های اشتباه و یکی و درمیون بسته شده و آل استار های خاکی و عینک کثیف..
با یه موتور قراضه و دربه داغون که به زور هزار تا قسط و وام گرفته بودم که روش همه آرزوهامونو چسبونده بودیم !
اسمشم گذاشته بودیم موتور آرزوها یه جوری حکم ماشین زمانو داشت واسمون اون موقعی که میشست پشت موتور و تو همون وضعیتم برامون سیب پوست میکند هر چقدر میگفتم الان تصادف میکنیم گوشش بدهکار نبود..
پیشش نمیفهمیدم کیم کجاییم !
همیشه میگفت باید ست بپوشیم..
تا همه مردم بفهمن مال همیم و نخوان جدامون کنن..
همیشه میگفتیم تا وقتی خودت نخوای کائناتم دست به دست هم بدن نمیتونن جدامون کنن..
آخرین باری که حرف از لباس ست زد سر از جوراب فروشی در آوردیم ..
مجبور شدیم از همین جوراب بلندا بگیرم یکیش روش پر از سیبای قرمز بود اون یکیش پر از کاکتوسای سبز..
همیشه با خودمون میگفتیم نشه این روزای خوب تموم بشه..!
هیچ وقت آدمی نبودیم که بخوایم تو حال زندگی کنیم و از الانمون لذت ببریم!
پنج شنبه بود ده دقیقه مونده بود به دو و سی و سه دقیقه
خواستیم زودتر برسیم و بهت بگیم دیدی ماهم میتونیم زودتر برسیم..!؟
ولی الان نزدیکه سیزده ساله زودتر میرسیم و خبری از اومدن نیست..
یه نامه مینویسیم و توش میگیم یادته همیشه دلیل دیر رسیدنمونو میپرسیدی و همیشه از زیرش در میرفتیم..
باید پول جمع میکردیم..
تکالیف بچه ها ، کارای اینو و اونو انجام میدادبم تا یه چیزی دستمونو بگیره و بتونیم پول ساندویچا رو بدیم و نشه جلوت شرمنده باشیم..
همیشم دیر میرسیدیم تا خودمون نوشابه ها رو بگیریم اخه واسه ما افت داره جایی که پسر باشه دختر دست تو جیبش کنه!
نامه رو بستیم و به صاحب مغازه سفارش کردیم که وقتی گذرت اینجا خرد بهت بده..
وقتی برگشت گفت آقا مطمئنید میاد..
گفتیم آره..
میاد ..
همیشه گول زدن خودمونو دوست داشتیم .
مثل همینی که فراموش میکنیم پنج شنبه ها راس ساعت دو سی و سه دقیقه دیگه قرار نیست کسی بیاد !
یعنی هیچ وقت قرار نیست که بیاد!
#ساره_میرزایی