•°[ سیگارمشکی ]°•
°•|Part1|•°
-کیـارش-
مثل همیشه روی مبل دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم
فرزاد : تا کی میخوای زل بزنی به سقف؟!
جوابی ندادم، چون تموم بحثا برمیگشت به دانشگاه رفتن من!
فرزاد : بریم بیرون؟
من : کجا میخوای منو ببری؟
فرزاد : قطعا نمیبرمت خونه خالی، هر چند الانم خونه خالیه
من : شوخی نکن، عصبی میشم، عصبی بشم، جرت میدم
اومد روی مبلی که دراز کشیده بودم نشست و گفت
فرزاد : اینجوری مثل افسردهها دراز کشیدی، برمیگرده؟
بلند شدم نشستم و تو چشماش نگاه کردم
من : مثلشون دراز نکشیدم، رسما افسردم خب؟
فرزاد : به خودت بیا پسر، دور و برت رو ببین، داری میرینی تو زندگیت
من : زندگی منه، میرینم توش، به تو هم ربطی نداره
خواستم از جام بلند بشم، که محکم دستم رو گرفت
من : نکن! چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ ولم کن بذار به درد خودم بمیرم
فرزاد : یه سال شد! یه سال هنوز این لباس سیاه تنته، به خدا اگه بابات الان اینجا بود راضی نبود به این کارات یه سال مرخصی گرفتی از دانشگ...
پریدم وسط حرفش
من : اسم اون دانشگاه کثیف رو نیار به خاطر اون بود که بابام الان نیست پیشم، من نمیخوام برم اونجا
فرزاد : به جای زانوی غم بغل گرفتن و فرار از درس به این فکر کن که اگه بابات اینجا بود راضی بود به این وضعیتت؟
بیاختیار صدام رفت بالا
من : اینقدر به من گیر نده! من تهران نمیرم من از اون جاده از اون شهر از قسمت به قسمتش تنفر دارم میفهمی؟
فرزاد : با کی لج میکنی؟ با خودت؟
بیاختیار چشمام اشکی شد، نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم
من : آره با خودم لج میکنم، من از خودم متنفرم از خودم که باعث مرگ بابام شدم، من چطوری یه زندگی قشنگ داشته باشم درحالی که بابام رو کشتم؟
فرزاد : هزار بار گفتم اینم بار هزار و یکمین بار، تو مقصر اون تصادف نیستی! چرا حالیت نمیشه؟ یه اتفاق بود
من : به خاطر دانشگاه کوفتیِ من رفتیم تهران! ته تهش برمیگرده به من
فرزاد : هر چی که هست از وسط شهریور که کلاسای دانشگاه اینجا شروع میشه انتقالیت رو بگیر بشین همین مشهد درست رو بخون، گفته باشم باید بیای فهمیدی؟
من : میخوام انصراف بدم
فرزاد : گوه میخوری انصراف بدی
من : به تو هیچ ربطی نداره، سرت رو از باسن من بکش بیرون
فرزاد : مهم نیست چه غلطی میخوام بکنی ولی حق انصراف نداری فهمیدی؟
در خونه باز شد و مامان و آیسان باهم اومدن داخل، اشکای روی صورتم رو پاک کردم اما دماغ قرمز و چشمای اشکیم همه چیز رو روشن میکرد
مامان : باز تو اشک پسرم رو در آوردی؟!
فرزاد : مگه بچهست که اشکش رو در بیارم؟!
من : مامان، یه بار دیگه این داداش احمقت تو زندگی من دخالت کنه و بهم بگه چیکار کنم، خودم رو میکشم تا یادش بره کیارشی بوده!
مامان : کیارش؟ این چه حرفی بود زدی؟
فرزاد : بفرما آبجی خانم شازده پسرت رو تحویل بگیر، بعد من اشکش رو در میارم؟!
آیسان : آقاکیارش من و شما باهم حرف زدیم، قرارمون چی بود؟!
من : ولم کنید! کجای این کلمه رو نمیفهمید؟ بذارید به حال خودم باشم، به خدا دیگه توان نفس کشیدن و صحبت کردن ندارم
راه کج کردم برم سمت اتاقم که فرزاد باز گفت
فرزاد : فردا صبح میریم دنبال کارای انتقالیت
من : نمیام
فرزاد : غلط کردی نیای مگه دست خودته؟
من : تو سگ کی باشی به من دستور بدی؟!
مامان : کیارش! با داییت درست صحبت کن
من : بهش بگو حد خودش رو بدونه تا با داداشت درست صحبت کنم
مامان : همینی که داییت گفت، فردا میرید دنبال کارای انتقالی فهمیدی؟
من : مامان! من نمیخوام درس بخونم، نمیخوام برم دانشگاه به خدا یه ماه نشده انصراف میدم میام بیرون
مامان : حق نداری همچین کاری کنی!
من : تو خودت حال و روز من رو داری میبینی! چه جوری برم دانشگاه؟
مامان : فقط تو نیستی که غم بابات رو روی دوشت میکشی، همهی ما داریم از دوریش دق میکنیم، پس به جای اینکارا کاری که بابات دوست داره انجام بده
از اینکه همیشه حرفای خودشون رو به کرسی مینشوندن متنفر بودم
عصبی رفتم سمت اتاقم و در رو محکم کوبیدم و رفتم جلوی آینه
نفس عمیقی کشیدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون
[ @SIILENTING ]
°•|Part1|•°
-کیـارش-
مثل همیشه روی مبل دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم
فرزاد : تا کی میخوای زل بزنی به سقف؟!
جوابی ندادم، چون تموم بحثا برمیگشت به دانشگاه رفتن من!
فرزاد : بریم بیرون؟
من : کجا میخوای منو ببری؟
فرزاد : قطعا نمیبرمت خونه خالی، هر چند الانم خونه خالیه
من : شوخی نکن، عصبی میشم، عصبی بشم، جرت میدم
اومد روی مبلی که دراز کشیده بودم نشست و گفت
فرزاد : اینجوری مثل افسردهها دراز کشیدی، برمیگرده؟
بلند شدم نشستم و تو چشماش نگاه کردم
من : مثلشون دراز نکشیدم، رسما افسردم خب؟
فرزاد : به خودت بیا پسر، دور و برت رو ببین، داری میرینی تو زندگیت
من : زندگی منه، میرینم توش، به تو هم ربطی نداره
خواستم از جام بلند بشم، که محکم دستم رو گرفت
من : نکن! چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ ولم کن بذار به درد خودم بمیرم
فرزاد : یه سال شد! یه سال هنوز این لباس سیاه تنته، به خدا اگه بابات الان اینجا بود راضی نبود به این کارات یه سال مرخصی گرفتی از دانشگ...
پریدم وسط حرفش
من : اسم اون دانشگاه کثیف رو نیار به خاطر اون بود که بابام الان نیست پیشم، من نمیخوام برم اونجا
فرزاد : به جای زانوی غم بغل گرفتن و فرار از درس به این فکر کن که اگه بابات اینجا بود راضی بود به این وضعیتت؟
بیاختیار صدام رفت بالا
من : اینقدر به من گیر نده! من تهران نمیرم من از اون جاده از اون شهر از قسمت به قسمتش تنفر دارم میفهمی؟
فرزاد : با کی لج میکنی؟ با خودت؟
بیاختیار چشمام اشکی شد، نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم
من : آره با خودم لج میکنم، من از خودم متنفرم از خودم که باعث مرگ بابام شدم، من چطوری یه زندگی قشنگ داشته باشم درحالی که بابام رو کشتم؟
فرزاد : هزار بار گفتم اینم بار هزار و یکمین بار، تو مقصر اون تصادف نیستی! چرا حالیت نمیشه؟ یه اتفاق بود
من : به خاطر دانشگاه کوفتیِ من رفتیم تهران! ته تهش برمیگرده به من
فرزاد : هر چی که هست از وسط شهریور که کلاسای دانشگاه اینجا شروع میشه انتقالیت رو بگیر بشین همین مشهد درست رو بخون، گفته باشم باید بیای فهمیدی؟
من : میخوام انصراف بدم
فرزاد : گوه میخوری انصراف بدی
من : به تو هیچ ربطی نداره، سرت رو از باسن من بکش بیرون
فرزاد : مهم نیست چه غلطی میخوام بکنی ولی حق انصراف نداری فهمیدی؟
در خونه باز شد و مامان و آیسان باهم اومدن داخل، اشکای روی صورتم رو پاک کردم اما دماغ قرمز و چشمای اشکیم همه چیز رو روشن میکرد
مامان : باز تو اشک پسرم رو در آوردی؟!
فرزاد : مگه بچهست که اشکش رو در بیارم؟!
من : مامان، یه بار دیگه این داداش احمقت تو زندگی من دخالت کنه و بهم بگه چیکار کنم، خودم رو میکشم تا یادش بره کیارشی بوده!
مامان : کیارش؟ این چه حرفی بود زدی؟
فرزاد : بفرما آبجی خانم شازده پسرت رو تحویل بگیر، بعد من اشکش رو در میارم؟!
آیسان : آقاکیارش من و شما باهم حرف زدیم، قرارمون چی بود؟!
من : ولم کنید! کجای این کلمه رو نمیفهمید؟ بذارید به حال خودم باشم، به خدا دیگه توان نفس کشیدن و صحبت کردن ندارم
راه کج کردم برم سمت اتاقم که فرزاد باز گفت
فرزاد : فردا صبح میریم دنبال کارای انتقالیت
من : نمیام
فرزاد : غلط کردی نیای مگه دست خودته؟
من : تو سگ کی باشی به من دستور بدی؟!
مامان : کیارش! با داییت درست صحبت کن
من : بهش بگو حد خودش رو بدونه تا با داداشت درست صحبت کنم
مامان : همینی که داییت گفت، فردا میرید دنبال کارای انتقالی فهمیدی؟
من : مامان! من نمیخوام درس بخونم، نمیخوام برم دانشگاه به خدا یه ماه نشده انصراف میدم میام بیرون
مامان : حق نداری همچین کاری کنی!
من : تو خودت حال و روز من رو داری میبینی! چه جوری برم دانشگاه؟
مامان : فقط تو نیستی که غم بابات رو روی دوشت میکشی، همهی ما داریم از دوریش دق میکنیم، پس به جای اینکارا کاری که بابات دوست داره انجام بده
از اینکه همیشه حرفای خودشون رو به کرسی مینشوندن متنفر بودم
عصبی رفتم سمت اتاقم و در رو محکم کوبیدم و رفتم جلوی آینه
نفس عمیقی کشیدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون
[ @SIILENTING ]