بالای تپهها ایستاده بود. خورشید درحال خوابیدن و ماه درحال بیدار شدن و درخشیدن بود. به دوستانش نگاه کرد که فارغ از هر دغدغه و مشکلی، گویی که فقط خودشون و خودشون توی اون دنیا وجود داشتن، میدویدن و از تپه ها پایین میرفتن و صدای خندشون کل گوشهای دختر رو پر کرده بود.
برای اولین بار بعد از ۳ ماه وحشتناک، احساس راحتی و خوشحالی میکرد. انگار سبک شده بود. دوستاش این قدرت رو بهش داده بودن. نسیم میوزید و درختهارو به رقص درآورده بود، دستهاش رو باز کرد، چشماش رو بست، و شروع کرد به چرخیدن و لذت بردن از نسیمی که بین موهاش و لباسهاش میپیچه و حس آرامش رو بهش منتقل میکنه.