𝑱𝒖𝒍𝒊𝒆𝒕


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


..*𝑫𝒂𝒏𝒔 𝒖𝒏 𝒓𝒂𝒚𝒐𝒏 𝒅𝒆 𝒍𝒖𝒎𝒊è𝒓𝒆🪔*..
[ ..𝑷𝒆𝒖𝒕-ê𝒕𝒓𝒆 𝒒𝒖𝒆 𝒕𝒐𝒖𝒕𝒆 𝒍𝒂 𝒓é𝒂𝒍𝒊𝒕é 𝒆𝒔𝒕 𝒖𝒏 𝒓ê𝒗𝒆.. ]..*🍂

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter




خواندمت،میان روشنایی روز و تیرگی آسمان شب
تنها سکوت بود که جواب مرا میداد


به گمانم در آن باران عصرگاهی چیزی نهفته بود
دقیق تر بنگر
شاید تکه های مرا دیدی....



میان تاریکی تو را صدا کردم !
سکوت بود ؛
و نسیم که پرده را میبرد...
در آسمان ملول،
ستاره ای میسوخت
ستاره ای میرفت
ستاره ای میمرد...

_فروغ :)


جهان به سیاهی چشمانت شد و از چشمم افتاد


خسته تر از نوشتنم ولی نمیتونم نوشته هاتو از دست بدم:) پس میزارمش به عهده ی خودت نویسنده ی روشنم:)


Forward from: - 𝙀𝘱𝘩𝘪𝘢𝘭𝘵𝘦𝘴 🎻
➺𝘔𝘺 𝘚𝘪𝘹𝘵𝘩 𝕮𝖍𝖆𝖑𝖑𝖊𝖓𝖌𝖊 🤎
این پیام رو تو دیلیتون فوروارد کنید و زیرش یه متن/سناریو به دلخواهتون بنویسید و ریپلای بزنید یا اون رو تو لینک ناشناسی که تو بیو هستش برام بفرستید تا منم براتون ادامش بدم یا طبق وایبش سناریو/متن کوتاه بنویسم---🏹

「قلعه‌ی افکار نویسنده‌ی عاشق」
𝑌𝑈𝐺𝐸𝑁 ֺ𝘊𝘢𝘧𝘦 ☕


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
وایبی که از اینجا میگیرم




رومئو؛لبخندم را به یغما بردی، اما چرا مرواریدهای لجوج چشم‌هایم که هر شب به بهانه‌ی تماشای دشت خردلی چشمانت، مقابل دیدگانم صف میکشند را با خود نبردی...؟
سوی چشمانم را به یغما بردی، نکند کوله‌بار سفرت جایی برای آغوش این مجنون که از تنت خالی مانده و در غربتِ گرمای وجودت دل به زمستان باخته نداشت...؟
رومئو؛به یاد داری سن را...؟
به یاد داری قوهای سفید را...؟
به یاد داری قهوه‌ی تلخ پیش از خداحافظی را...؟
آری؛کام تلخمان، تلخی قهوه‌هامان را از میان لب‌هایمان می‌ربود و آن را جایی میان خاطرات دفن می‌کرد؛
اما به یاد داری جوهر سیاه رنگی را که اشک‌های سند مرگمان شد و روی قلب‌هامان چکید...؟
ژولیتت را چه...؟او را هم به یاد داری...؟
چشم‌های سیاهش را...
گل‌های سرخ شکفته‌ی لبانش را..‌.
تاب موهای زر نشانش را...
صدایش را چه...؟
صدایش را هم به یاد داری...؟
رومئو؛بعد از رفتنت، ژولیتت هم بار سفر بسته، هم‌آوا با پرندگان مهاجر از چنگ تقدیرش گریخت‌...!
آخر بی تو زندگی را میخواست که چه...؟
بعد از رفتنت، گویی شکوفه‌های بهاری پیش از تولد خشکیده باشند،
خورشید زر نشان تابستان به آغوش ماه تبعید شده باشد،
درختان پاییزه خود را به دار آویخته باشند
و مجسمه‌های یخی زمستان دل به خورشید باخته باشند،
جهان به سیاهی چشمانت شد و از چشمانش افتاد...!
آخر بی تو زندگی را میخواست که چه...؟

_sunshine:)






اندوه ما کم نشد،خاموش نشد...رنگ شد،جوهری تیره شد و بر کاغذ سفید رنگ چکید،از عمق صفحات گذر کرد و بر کف خانه ی قلب جاری شد.رفت....شعله ای کشید به جان تمام درختان بالا قامتِ جنگل زیبایی ها،رودخانه ی امید را به تیرگی درآورد و به درون رگ ها ریخت،سوار جریان شد و به پایانِ ما رسید.پایان ما...همانجا که روح و جان با نخی نازک به یکدیگر گره خورده اند،از تار و پود نخ گذر کرد و به دریای بی رنگ روح چکید تا تاریکیِ بیشتری را دچار پاکی روح کند


دستت را به روی قلبم بگذار،میشنوی تپش های خسته را؟سرت را بالا بگیر و بگو من علتی برای ضربانی هستم کم توان،برای لبخند هایی کمرنگ و درخشان،میشنوی تمام من؟
سرت را بالا بگیر که جانِ دخترک به گرمای دستانت گره خورده.به چشم هایم نگاه کن،تو خالق روشنایی چشمان سرد من هستی و مالک معبدی که از تو برای پرستش ساختم
از من کافری باایمان ساختی که آغوش تو را ستایش کند و هر ثانیه روح جاودانت را در گوشه به گوشه ی معبد سفید رنگ به پرستش درآورد.کیستی؟الهه ای پرستیدنی؟معبودی از تمام هایی ناتمام؟چه کسی میداند؟


شاید این پاییز آخرین ایستگاه زندگیش بود...


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


وداع روح با خانه ی جسم دخترک،آخرین گرمای نفس و قلبی که سکوت را برای پایانی آرام برمی‌گزیند.
اولین باران،آخرین لبخند


نوشته ی پنجم دفترچه ی یادداشت های یهویی:
اولین بارون پاییزی،خوش اومدی:)میدونی چقدر دلتنگ و منتظرت بودیم؟امسال رو کنار عینک و کتابام میگذرونم و قول میدم سال بعد با اومدنت دستاشو بگیرم و با هم بهت خوش آمد بگیم،توی چاله های کوچیک آب بپریم و تصویرش پشت عینکم که از داغیِ شیرکاکائو بخار کرده تار بشه.سال بعد دستاشو توی دستام میگیرم و اینقدر میبوسمشون که از گرمای درونم گرم بشه.کل خیابون ها رو بدون چتر باهاش قدم میزنم و به موهاش که بعد از اینکه بستمشون خیس شدن و از کش به بیرون سر خوردن نگاه میکنم،سوییشرتمو درمیارم و بالای سر جفتمون میگیرم و به طرف دیوار اون طرف خیابون میدویم.دستاشو میگیرم و لبه ی جدول ها راه میرم....
دفعه ی بعدی که بیای هستم نه؟هستم...هستیم:)

23 اکتبر-ژولیتی که لبه ی پشت بوم نشسته و پاهاشو تکون میده


چه کسی می‌گوید افسانه ها حقیقت ندارند؟
ما روزی خالق افسانه ها بودیم،گل عشقی در قلبمان کاشتیم که نسل ها سروده ی شاعران و نمایشنامه ی نویسندگان شد.
قصه ی ما را باد در میان هوای پاییز دمید، باران بوی آن را خانه به خانه گرداند و لالاییِ مادرانی شد که که بوسه ای بر موهای تاب دار دختران کوچک می‌نشاندند.
افسانه ی ما راز نشد،قصه ای با چاشنی تلخ و شیرین غم شد تا بماند میان شهرِ خفته ی باران زده.



20 last posts shown.

117

subscribers
Channel statistics