اومدم بخوابم..
یاده ساعت چهار صبح 23 بهمن 98 افتادم
از شدت زیاد ترس و استرس و گریه و لرزش از خواب پریدم رو تخت نشستم و تا یک ساعت به پنجره و دیوارای اتاق تاریک خیره شدم
بعد یک ساعت اونقدر چشام بدون پلک زدن باز مونده بود و اشک ازشون چکه میکرد و من متوجه نشده بودم ناخوداگاه بسته شدن
دو ساعت بعد با شکی که هنوز بعد ازچند روز از بین نرفته بود با همون استرس و نگرانی و بغض رفتم مدرسه .
اون روز هوا خیلی سرد بود تا به حال سابقه همچین سرمایی و داخله شهر نداشته بودیم و این حال منو ترس منو بغض منو.. بدتر میکرد
[خاطره تلخ 23 بهمن 98]
یاده ساعت چهار صبح 23 بهمن 98 افتادم
از شدت زیاد ترس و استرس و گریه و لرزش از خواب پریدم رو تخت نشستم و تا یک ساعت به پنجره و دیوارای اتاق تاریک خیره شدم
بعد یک ساعت اونقدر چشام بدون پلک زدن باز مونده بود و اشک ازشون چکه میکرد و من متوجه نشده بودم ناخوداگاه بسته شدن
دو ساعت بعد با شکی که هنوز بعد ازچند روز از بین نرفته بود با همون استرس و نگرانی و بغض رفتم مدرسه .
اون روز هوا خیلی سرد بود تا به حال سابقه همچین سرمایی و داخله شهر نداشته بودیم و این حال منو ترس منو بغض منو.. بدتر میکرد
[خاطره تلخ 23 بهمن 98]