صبحی با خبر ناگواری از خواب بیدار شد طبق قرار از پیش تعیین شده که خودش هم از آن بی خبر بود باید خانه را تخلیه می کرد.
بر روی کاغذ یادداشت با خطی کاملا خوانا که حتی افراد بی سواد هم می توانستند بخوانند نوشته شده بود: در اسرع وقت تخلیه شود در صورت تاخیر جریمه دریافت می شود.
نقطه. یعنی حرف به آخر رسیده بود و حجت بر وی تمام شده بود.
آه کوچکی کشید و بعد از کمی کنکاش درون مغزش به یاد مارگارت افتاد، کسی که همیشه به حالش غبطه می خورد. تنها دوست الیزا همان مارگارت بود که چندان رابطه ی درست و رو براهی با هم نداشتند. مارگارت چند سالی از الیزا بزرگتر بود و در یک خانوادهی اصیل و بسیار ثروتمند بزرگ شده بود و از نظر ویژگی های شخصیتی می شود گفت که نقطه ی مقابل الیزا به حساب می آمد.
آشنایی و دوستی این دو نفر با یک مُشت جانانه آغاز شد آن هم درست روز اولی که الیزا وارد مدرسه شد!مارگارت با پیراهنی ابریشمی و کفش های ورنی که آن زمان خیلی روی بورس بود وارد شد و حسابی چشم همگی را از جا درآورد. الیزا هم در گوشه ای از راهرو آب انارش را سر می کشید تا اینکه چشمانش به جمال مارگارت افتاد، به مارگارت نزدیک شد و در یک حرکت زیرکانه و به دور از چشم همگی لیوان آب انارش را بر روی پیراهن زیبای مارگارت سرازیر کرد و بعد بمب. مارگارت ترکید! و جیغ و هوارش به در و دیوار راهرو پاشیده شد.
الیزا هم برای خاموش کردن صدای مارگارت مشت جانانه ای نثارش کرد!
عجیب تر از همه اینکه بعدها مارگارت از الیزا خواست تا به عنوان بادیگاردش او را همراهی کند و در عوض او هم خوراکی های اشرافی اش را با الیزا قسمت (می)کند. الیزا از آن دختر های خوش مشربی نبود که با هر کسی بی دلیل رفاقت کند در نتیجه به این دوستی مانند یک قرارداد با مزایای مناسب نگاه میکرد.
@alicantonevesht