دیشب تو آسانسور خوابگاه یه دختره باهام سوار شد که از صدای نفس کشیدنش مشخص بود بغضشو نگه داشته.
دستاشو مشت کرده بود. سرشو گرفته بود بالا تا از انفجار جلوگیری کنه.
پیاده که شدم بغضش شکست و صداش به گوشم رسید.
خواستم از اینجا بگم منم همینطور ، دختر...
منم همینطور...
دستاشو مشت کرده بود. سرشو گرفته بود بالا تا از انفجار جلوگیری کنه.
پیاده که شدم بغضش شکست و صداش به گوشم رسید.
خواستم از اینجا بگم منم همینطور ، دختر...
منم همینطور...