یادداشت‌های سید احمدرضا قائم‌مقامی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


یادداشت‌های سید احمدرضا قائم‌مقامی
این کانال زیر نظر دکتر قائم‌مقامی و توسط یکی از دانشجویان ایشان اداره می‌شود.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


چند تحول آوایی سادۀ فارسی (۱)

ج در آغاز کلمات فارسی یا از اصل غیر فارسی است، مانند جواد (عربی)، جرگه (مغولی)، جُنگ (چینی)، جنگل (هندی)، یا حاصل تحریف یا تصحیف «چ» است، مانند جغد (سغدی)، یا احتمالاً حاصل تبدیل ثانوی «ژ»، مانند جیوه (در بسیاری لهجه‌های ایرانی «ژ» وجود نداشته)، یا از اصل «ی» است (مثلاً اصل جو yava است و اصل جام yāma)، یا حاصل پیشکامی شدن گ پیش از یک مصوت پیشین یا پیش از ی؛ مثلاً اصل جان gyān است و اصل جا gyāg است و اصل جهان gēhān است (بر اثر تخفیف مصوت پیش از «ه» که بسیار معمول است، مانند ناگهان و نگه و ...؛ اینکه گیاه جیاه یا جاه نشده ممکن است به آن سبب باشد که تلفظ آن در اصل چیز دیگر بوده، مثلاً گُیاه بنا بر اشتقاق لفظ). سابقۀ تبدیل «ی» به «ج» را لااقل در بعضی مناطق می‌توان به چند قرن قبل از اسلام رساند. همۀ لغات ایرانی‌الاصلِ پهلوی، جز کلمات علمایی مانند یزد (ایزد)، یاء اولشان در همان زمان تداول زبان پهلوی (یا بعضی لهجه‌های آن زبان) بدل به جیم شده بوده است.
اما اگر لغتی در ایرانی باستان به ج آغاز شده باشد، این ج در پهلوی تبدیل به ز شده (ج «پارسی»، از همان دورۀ هخامنشی، احتمالاً شبیه ج اصفهانی تلفظ می‌شده)، مانند جَنی که زن (امرأة) شده، باز مگر در مورد کلمات علمایی و نامهای خاص، مانند «جِه» (زن بدکاره) و جاماسب (تحول این دست کلمات کندتر است یا گاه به دو نحو تحول پیدا می‌کنند).
حال اگر کسی پرسید با لغتی مانند جاه (یعنی مقام) چه باید کرد، در پاسخ می‌گوییم که جاه معرب گاه است و از عربی وارد شده و هر سخن دیگری در اشتقاق آن غلط است. یا اگر کسی گفت فرهنگ‌ها گفته‌اند جاندار به معنای سلاحدار است و جزء اولش از ریشه «جن»، که اصل «زدن» فارسی است، در پاسخ می‌گوییم جاندار البته معنای سلاحدار ندارد و ما عنان عقلمان را در این مسائل نباید به دست امثال مؤلف برهان قاطع بدهیم، و صرف نظر از معنا، به لحاظ آوایی نیز این لغت ممکن نیست از آن ریشه باشد، چون آن ریشه بایست در فارسی تبدیل به «زن» (مادۀ مضارع از زدن) شود و شده است.
از این قواعد ساده ممکن است دو فایده حاصل شود: اولاً به ما کمک می‌کنند اشتباهات مبتدیانه نکنیم و ثانیاً ممکن است کمک کنند که بدانیم برای یافتن اصل لغاتی مانند جَنگ، که گویا اشتقاقش معلوم نیست، کجا را باید بگردیم و کجا را نگردیم.
جنگ، اگر لغت ایرانی باشد، محتمل است که مشتق از ریشۀ yam باشد. به لحاظ آوایی مشتقی از این ریشه با پسوندی آغازیده به k در پهلوی ممکن بوده تبدیل به جنگ شود. معنای این ریشه گرفتن است، اما چون معنای گرفتنِ افسار هم دارد، ثانیاً معنای راندن اسب و عرابه هم از معانی آن شده و از این معنا تا معنای جنگیدن فاصلۀ چندانی نیست. بعضی افعال مشتق از این ریشه معنای سلاح به دست گرفتن هم دارند و این معنا هم مستعد تحول به معنای جنگیدن هست. به علاوه، معنای تصرف کردن هم از معانی آن است و این هم یک احتمال دیگر است (از این معانی در کتیبه‌های هخامنشی و اوستا و ویدا شواهدی به دست است). مقایسات معنایی دیگر هم می‌توان کرد، ولی چون چیزی مانند yanka در زبان‌های ایرانی و سنسکریت شاهد ندارد، بهتر است در این مقایسات یا استنتاجات معنایی مبالغه نشود. با این حال، با توجه به ملاحظات آوایی و معنایی، نامحتمل نیست که اصل جنگ مشتقی از این ریشه باشد.
تبدیل یا عدم تبدیل گ پیش از ی یا مصوت‌های پیشین به ج مسائلی را پیش می‌آورد که نیازمند وارد شدن در جزئیات دقیق‌تری است.

@YaddashtQaemmaqami


یک کتاب مفید

شانزده سالی پیش از این، یکی از دوستان به دلالت مرحوم دکتر بختیار، که ذکرش به خیر باد، کتابی را یافت و به بنده نیز معرفی کرد که عنوان دورهٔ عربی‌زبانی در ادبیات فارسی داشت. معلوم شد که مقصود از این عنوان سهم شاعران ایرانی عربی‌گو در نشو و نمای ادب عرب در قرون دوم و سوم هجری بوده است. نویسندهٔ کتاب، نظام‌الدین زاهدف، امروز، پس از سقوط شوروی، نظام‌الدین زاهدی شده و کتابی مفصلتر به نام ادبیات ایران‌زمین در سده‌های ۸ و ۹ میلادی به فارسی منتشر کرده است.
آن کتاب اول، که اصلاً به روسی بود و به دست خانم پروین منزوی به فارسی ترجمه شده بود، بدبختانه چندان راهی در بین اهل تحقیق پیدا نکرد و مهجور ماند و تا آنجا که به یاد دارم، کمتر کسانی آن را در آن زمان خواندند یا از نشر آن مطلع شدند. این کتاب دوم تاریخ ادبیات‌گونه‌ای است که موضوعات بیشتری را شامل است، اما با وجود این، بنده در اینکه چه اندازه بهتر از کتاب اول است قدری مردّدم و بحث در آن باره و عیب و هنر کتاب را، آن قدر که در حیطهٔ سواد بنده است، به مجالی وسیعتر در آینده موکول می‌کنم. اینجا تنها به چند عیب کلی کتاب اشاره می‌کنم و عذر می‌خواهم که در این نوبت بیشتر متوجّه عیوب کتاب بوده‌ام.
یک امتیاز کتاب استفادهٔ مؤلف است از منابع روسی که خواندن آنها برای ما ایرانیان غالباً ناممکن یا متعذر است، ولی در عین حال کتاب بلحاظ منابع غربی بکلی فقیر است.
انشاء کتاب چیزی است میانهٔ فارسی تاجیکی، که هیچ وقت نشانی از فصاحت نداشته، و فارسی رکیک فعلی ایران و خواندن آن از این جهت قدری ناخوشایند است.
شیوهٔ ارجاع شیوه‌ای است بسیار نامناسب (منابع شماره‌گذاری شده و مثلا به منبع شماره ۴۰، صفحهٔ ۲۰ رجوع داده شده).
فهرست پایانی اعلام بسیار ناقص است، گاه با ضبط‌های غلط.
تاریخ‌ها غالباً به میلادی است.
ضبط بعضی اعلام غلط است (مانند حماد اجرد بجای عجرد، ثابت بن کُرّه!، اسحق بن طُلیک بجای طُلیق، عیسی الاکوب بجای عاکوب (این اخیر در یک جای کتاب غلط است و در جاهای دیگر درست)، و مقداری دیگر) و این گناه ویراستار فارسی است که لابد کتاب را از خط روسی به خط فارسی منتقل کرده.
غلط چاپی، مخصوصاً در اشعار عربی، کم نیست و این هم گناهش احتمالاً تا حدی به گردن ویراستار فارسی است که مثل بنده بهره‌ای از عربیت ندارد. غلط چاپی در بعضی اصطلاحات و تعابیر عربی هم هست و آن باعث گمراهی خوانندهٔ غیر متخصص است، مثلاً "الغناء الفهلیزی" بجای "فهلبذی".
این قدر که بنده می‌توانم داوری کنم، ترجمهٔ اشعار عربی در کتاب اول اجمالاً بهتر بود. نمی‌دانم این فقره گناه کیست.
با این همه، کتاب کتابی است خواندنی و بنده متأسّفم که به این کتاب آقای زاهدی هم تا کنون چنانکه باید توجه نشده است.

@YaddashtQaemmaqami


جادویه
بهمن جادویه از سرداران سپاه ایران در زمان حملۀ عرب بوده. در بعضی کتاب‌ها و مقالات و مدخل‌های دانشنامه‌های فارسی یا از اصل این نام اظهار بی‌اطلاعی شده یا اشتقاقات نامحتمل ذکر شده. کسان دیگری هم بوده‌اند که نام جادویه داشته‌اند. بعضی از اینان را تئودور نولدکه در یک جزوه مختصر معروف، که نام آن در پایان این یادداشت خواهد آمد، یاد کرده است. نولدکه خود به اصل کلمه راه نبرده، ولی بدرستی گفته که میان آن و جادو ارتباطی نیست. جادویه اسم مصغر است که با پسوند ویه ساخته شده. پسوند ویه خود مرکب است از پسوند "وی" (ôy) و پسوند "ه" (ag). در این قبیل اسم‌ها در غالب موارد یک جزء کلمه حذف می‌شود، مانند برزویه که مصغر نامی مانند برزمهر است و سمویه که مصغر اسماعیل است و ابرویه که مصغر ابراهیم است و حمویه که مصغر احمد و محمد است. نامهای مصغر ساخته‌شده از دو پسوند وی و ویه و نامهای فارسی و عربی فراوان است، مانند سیبویه و مشکویه و ماهویه و دادویه و مردویه و حسنویه و علکویه (این اخیر با دو پسوند تصغیر) و مردوی و برزوی و نامهای پرشمار دیگر.
حال می‌گوییم جادویه به احتمال بسیار مصغر جادگگوی (jādag-gôy) است. جادگگوی در دوره ساسانیان منصبی بوده مانند وکیل مدافع امروز. اینکه در گذشته چند نفر از محققان متعرض چنین اشتقاقی شده‌اند نمی‌دانم. تنها به یاد دارم که مرحوم عبدالامیر سلیم در مقالۀ "اعلام مختوم به ویه" چنین چیزی گفته است. پیش از جنگ جسر یا پل، بهمن را به یاری فرمانده سپاه ایران فرستادند که نامش را اندرزغر نوشته‌اند، و آن هم منصبی است. در روز ذی‌قار هم یکی از فرماندهان ایران هامرز نامی بوده. هامرز نیز ممکن است عنوانی یا منصبی باشد. فرانسوا دُبلوا در حاشیه یکی از مقالات خود گفته که هامرز احتمالا همان hāmhirz/hāmharz است که در متون موجود پهلوی و پهلوی اشکانی معنای "ملازم" دارد (و شاید معانی دیگر هم داشته باشد، اما این فقرۀ اخیر نیاز به جستجوی بیشتر دارد).

نام و نشان جزوۀ نولدکه:
Persische Studien, Wien, 1888, p. 17.


@YaddashtQaemmaqami


Forward from: مباحث ایرانشناسی
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
نقد و نظری بر کتاب دفتری برای ایران،گفتگو با دکتر احمدرضا قائم مقامی و داریوش رحمانیان،دبیر نشست: علیرضا امامی
@IssuesofIranology


سپهر؟

یکی از استادان در مقاله‌ای کوشیده‌ است که مشکل چند بیت شاهنامه را که در آنها لغت سپهر ظاهراً معنای روشنی ندارد با رجوع به زبان پهلوی اشکانی حل کند و فرموده است که در این چند بیت (چهار بیت؛ ابیات دیگری که از شاهنامه در مقاله نقل شده به جهت دیگری نقل شده‌) سپهر معنای فلک ندارد و معنای سپاه دارد.
زمانی که مقاله را خواندم مطالب آن را درست یافتم، ولی استاد دیگری بنده را به تأمّل بیشتر در آن ابیات دعوت کردند. حاصل را عرض می‌کنم.
در متون فارسی میانۀ مانوی و زردشتی یک کلمه سپهر/سپیر هست که اصل همین سپهرِ فارسی است. اصل این کلمه sphaira در یونانی است که مشتقات آن امروز هم در زبان‌های اروپایی کاربرد دارد، و این چیزی است که گویا اوّل بار والتر هنینگ متوجّه آن شده است. اینکه چرا یک "ه" به این لغت یونانی اضافه شده ظاهراً حاصل خلط آن با معادلِ ثواشۀ اوستایی (به معنای فلک) در متون پهلوی است که به املای سپَهر (به زبر پ) نوشته می‌شود (خود از اصل thwarta به معنای تیزرو بر اثر یک تحول آوایی معمول؛ به فهرست‌های پایانی کتاب زروان از رابرت زینر رجوع شود). اینکه هنینگ گفته "ه" در این کلمه احتمالاً حاصل قیاس با لغاتی مانند مهر است البته بی‌اساس نیست و شاید هر دو امر در این تحول دخیل باشند.
حال هنینگ می‌گوید که در متون مانوی به زبان پهلوی اشکانی یک spyr دیگر هم هست که دخیل است از speira یونانی یا به عبارت بهتر از "اسپیرا"ی سریانی به معنای گروه سپاهیان، که خود دخیل است از یونانی. از این کلمۀ اخیر هنینگ سه شاهد (در واقع دو شاهد، چون دو شاهد در متن واحد و پشت سر همند) آورده. مهمترین شاهد به یک معنا شاهدی است که از ماجرای مرگ مانی می‌گوید و می‌گوید عُزّی (چنین است املای درست این نام)، از حواریون مانی که در آن شب واپسین پیش او بوده، خبر ماجرا را و آنچه را در "سپیر" (نه "سپهر") دیده بود پیش امت مانوی آورد. هنینگ می‌گوید این قصّه را مانویان به تقلید از داستان تصلیب عیسی یا بر گَرده آن ساخته‌اند، آن گاه که او را در میان سپاهیان برهنه کردند و تاج خار بر سرش گذاشتند الخ (تنها شاهد تاگ، یعنی تاج، که بنده در متون ایرانی قبل از اسلام می‌شناسم این است). در پشیطا (ترجمۀ سریانی کتاب مقدّس) نیز در ترجمۀ عبارت مزبور در انجیل متّی همین لغت یونانی به کار رفته و از گفتۀ هنینگ تلویحاً برمی‌آید که معتقد است این لغت به همین واسطۀ سریانی وارد متون مانوی ایرانی شده است.
ورنر زوندرمان لااقل در دو جا (اکتا ارینتالیا، ۳۶، و کتاب متون مانوی دربارۀ تاریخ امت ایشان، ص ۳۰) می‌گوید در سه جایی که به نظر هنینگ این کلمه معنای گروه سپاهیان دارد، به نظر من همان معنای فلک وافی به مقصود است و لزومی به فرض یک لفظ مشترکِ دخیلِ یونانی دیگر به معنای گروه سپاهیان نیست. او خود یک شاهد مبهم دیگر را نیز افزوده و یک شاهد دیگر هم احتمالاً بتوان از یک متن دیگر دربارۀ گرویدن تورانشاه به مانی به این شواهد اضافه کرد. به نظر بنده، بی آنکه اینجا بخواهم همۀ شواهد را بیاورم و وارد در جزئیات آن‌ها شوم (چون احتمالاً فایده‌ای از آن حاصل نشود)، رأی هنینگ، لااقل در دو شاهد اوّل، محتمل‌تر است، و بنابراین عجالتاً به یک ispīr یا ispēr به معنای گروه سپاهیان در متون مانوی اشکانی قائلم، امّا به این هم قائلم که این چند کاربرد اندک‌شمار حاصل ترجمه از سریانی است و کلمه کلمۀ رایجی در پهلوی اشکانی نبوده است.
اما چهار بیت شاهنامه از این قرار است که در دو بیت آن، پهلوانی به "سپهر نبرد" تشبیه شده. این ظاهراً فقط از جهت مبالغه است و "سپهر نبرد"، به خلاف آنچه در مقاله آمده، معادل "سپاه نبرد" نیست که پیداست معنای دیگری دارد. به این بیت در وصف اسفندیار در جنگ ارجاسپ توجه بفرمایید تا شاید منشأ تشبیه روشن شود:
همی گشت بر سان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزۀ گاوچهر
و توجه بفرمایید به این تعبیر:
به بزم اندرون آسمان سخا
"آسمان سخا" و "سپهر نبرد" از یک سنخند.
در این مصرع نیز سپهر به معنای سپاه تصور شده:
چو رستم به دست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندر این مرز راه
اغراق شاعرانه‌ای است که با معنا کردن سپهرِ بیت به سپاه بکلی ضایع می‌شود. همین اغراق ظاهراً در این مصرع هم هست:
همانا سپهر اندر آید به پای
به این هم باید توجّه کرد که در شاهنامه بعضی چیزها را از جهت بزرگی و عظمت به سپهر تشبیه کرده‌اند.
می‌ماند یک شاهد که از حاشیه بحرالفوائد نقل شده و در آن بجای "سریّتِ" متن، یعنی گروه سپاهیان، ظاهراً "سپهر" آمده. اوّل چیزی که باید پرسید این است که یک لغت اشکانی (آن هم نه مطلقِ اشکانی؛ یک گونۀ اشکانیِ مختصِ مانویان) در متنی از قرن ششم نوشته‌شده در شام چه می‌کند؟ پاسخ از نظر بنده این است که این سپهرِ ادعایی سهو کاتب است یا مصحح.
تا سند دیگری به دست نیاید، نظر بنده این است که در فارسی یک لغت سپهر بیشتر وجود ندارد.

@YaddashtQaemmaqami


آیا وزیر دخیل از فارسی یا معرب است؟

در گذشته محققانی بوده‌اند که گفته‌اند کلمۀ وزیر دخیل از فارسی است و همین دربارۀ منصب وزارت هم صادق است که تحت تأثیر فرهنگ ایرانی به وجود آمده. این مسألۀ دومِ اهل تاریخ اینجا مسألۀ بنده نیست و نوشته نیز دربارۀ آن کم نیست. به تازگی دیدم که نویسنده‌ای باز تجدید مطلع کرده و از معرب بودن وزیر در عربی سخن گفته بی آنکه شروط تحقیق را رعایت کرده باشد. اینجا، بی آنکه قصد حل مسأله را داشته باشم، دو سه مطلب را عرض می‌کنم.
وزیر در قرآن به کار رفته و معنای آن ظاهرا «یاور» است (اینکه بعضی محققان اخیرتر، مانند مایکل کارتر، نیز این لغت قرآنی را فارسی‌الاصل دانسته‌اند ظاهرا فقط تکرار رأی بعضی محققان قدیم‌تر است). یک معنای مادۀ «وزر» در عربی یاری کردن است و قدیم‌ترین شواهد وزیر در آن زبان نیز این معنا را تأیید می‌کند. بنابراین، گفتۀ محققانی مانند برتولد اشپولر، در تاریخ ایران در چند قرن اول بعد از اسلام، و مخصوصاً گفتۀ سلیمان گویتاین را باید درست‌تر دانست از سخنان کسانی که اصل کلمه را به کلمه‌ای در پهلوی می‌رسانند که خود اصل کلمه وَجَر فارسی است و معنای داوری و حکم دارد (و داوری و حکم غیر از وزیر است). اگر این سخن درست باشد، گزیر فارسی به معنای قهرمان (یعنی پیشکار، نه hero، چنانکه در بعضی نوشته‌های فرنگی در این موضوع آمده) و معانی نزدیک به آن لفظاً ربطی به وزیر ندارد، و gzirā و gzirāyā در آرامی، به خلاف نظر بعضی محققان، دخیل از زبان‌های ایرانی در آن زبان نیست، ولی این نیز نیازمند جستجوی مجدّد است، مخصوصاً که این کلمه در ارمنی هم ظاهراً کاربرد داشته. جز مطلب اشپولر، که اکنون نه کتابش را به دست دارم نه شمارۀ صفحۀ آن را در جلد اول کتاب به یاد، رجوع شود به این سه مقاله (مطالب مقالۀ دوم قدری آشفته است):

- S. Goitein, "The origin of vizierate" in his Islamic religious and political institutions, pp. 170-171;
- M. Sprengling, "From Persian to Arabic", American Journal of Semitic Languages, 1939, 331ff.
- J. Weryho, "Syriac influence on Islamic Iran," Folia Orientalia 1971, pp. 312-313.
نظر کارتر در مقاله‌ای آمده که نویسندۀ حاضر چند سال قبل آن را ترجمه کرده‌ و در جشن‌نامۀ آقای دکتر راشد چاپ شده است.

با وجود این آراء چند محقق عالی‌مقدار، مسأله ظاهراً هنوز به طور کامل حل نشده و به جای تکرار سخنان پیشینیان، بهتر است کسی تمامی شواهد کاربرد این لغات ایرانی و آرامی را از نو بررسی کند و از نوشته‌های جدیدتر در این باره هم غفلت نکند (یک دو مقاله جدیدتر را که چند ماه قبل به کناری گذاشته بودم که به وقتش بخوانم بدبختانه پیدا نمی‌کنم). ذکر مشخصات سه مقالۀ مزبور به جهت راهنمایی کسانی بود که ممکن است بخواهند آستین همت را بالا بزنند و کاری بکنند.

بعدالتحریر: آقای دکتر علی‌اشرف صادقی در نامه‌ای که به تاریخ ۱۶ شهریور ۹۹ در موضوعی دیگر به بنده نوشته‌اند (اصل این یادداشت بنده کمتر از یک ماه قبل نوشته شده) استطراداً فرموده‌اند که مقاله‌ای را درباره اشتقاق وزیر ترجمه نموده‌اند که به زودی چاپ خواهد شد. احتمالاً محققان گمشدۀ خود را در آنجا خواهند یافت.

@YaddashtQaemmaqami


دو لغت هندی در اصطلاحات موسیقی

در فرهنگ‌های فارسی راک یا راگ را، که اکنون نیز نام یکی از گوشه‌های ماهور است، لغتی هندی دانسته‌اند. این سخن به احتمال قوی درست است و اصل کلمه باید لغت سنسکریت "راگه" (rāga) باشد. معنای اصلی راگه در سنسکریت شور و هیجان و عشق است.
اما فرهنگ‌های فارسیِ هند "راگ و رَنگ" را نیز ضبط کرده‌اند و گفته‌اند این تعبیر در هند مستعمل است و به معنای نغمه و سرود نشاط‌انگیز است. این لغت نیز نباید چیزی غیر از "رنگه" (ranga) سنسکریت به معنای رقص باشد. این دو کلمه مشتق از ریشۀ RAJ هستند. یک معنای این ریشه به هیجان آمدن و خوش‌ آمدن و دوست داشتن است. در اینکه این RAJ ریشه‌ای جدا از ریشۀ RAJ به معنای رنگ کردن یا رنگین شدن یا سرخ شدن (و همریشه با رنگ فارسی) است یا معنای ثانوی همان است ظاهراً در بین سنسکریت‌دانان اختلاف است و نظیر این اختلاف ظاهراً در مورد اصل کلمۀ "رَنگه" به معنای صحنۀ نمایش، یعنی در یکسانی یا نایکسانی آن با "رنگه" به معنای رقص، هم بین این محقّقان وجود دارد (به مدخل‌های مرتبط در دو فرهنگ زبان‌های هندی از مانفرد مایرهوفر و رالف ترنر و مراجع آن‌ها رجوع شود).
با این همه، اصل راگ و رَنگ در فارسیِ ادوار اخیر هند را ظاهراً نباید در جای دیگر جست و رِنگ (به کسر اول)، کلمۀ مشهور به معنای قطعۀ‌ نشاط‌آور، هم لابد تلفّظ دیگری از همان رَنگ است.

توضیح ۱: مانند این یادداشت ممکن است در تصحیح و تکمیل فرهنگ‌های ریشه‌شناسی فارسی به کار آید، بی آنکه به نام این فرهنگ‌ها ‌تصریح کنم و این تصریح نکردن موجبی دارد که اینجا گفتن ندارد.

توضیح ۲: مانند این یادداشت را بنده غالباً از حافظه می‌نویسم و گاه از حاشیۀ بعضی کتاب‌های شخصی. اما بدبختانه همه جا مأخذ را به یاد ندارم یا یادداشت نکرده‌ام. در این مواقع سعی می‌کنم بطور تقریبی دیگران را به مأخذ راهنمایی کنم. مانند مطلب حاضر را احتمالاً در یکی از نوشته‌های مرحوم داود منشی‌زاده خوانده‌ام و شاید دیگران هم گفته باشند.
@YaddashtQaemmaqami


اقتراح دربارهٔ نام دو جانور در کارنامهٔ اردشیر بابکان

از اینکه دربارهٔ یک چنین مسألهٔ به ظاهر مضحکی اقتراح می‌کنم گویا باید عذر بخواهم، ولی متاع ما بدبختانه بیش از این نیست.

۱. در کارنامهٔ اردشیر بابکان، در جایی که اردشیر از دست اردوان فراری است، به او می‌گویند که جانوری (در شاهنامه غرم) همراه اردشیر است و دانایان آن را به فرّ کیانی تعبیر می‌کنند. این کلمه در نسخه‌ها (لازم است نسخه‌ها با دقت بیشتری دیده شود) ظاهراً RK است. غالب محققان با افزودن یک W کلمه را به «ورّگ»، یعنی بره، تصحیح کرده‌اند. سه سالی قبل از این به هنگام درس پهلوی در گروه ادبیات گفتم که نسخه‌ها چنین است و بره هم گویا مناسبت ندارد و با غرم شاهنامه نمی‌خواند. آقای دکتر وحید عیدگاه، که در آن جلسات تشریف داشتند، فرمودند که آیا رَنگ به معنای قوچ نیست؟ عرض کردم که بسیار محتمل است و ممکن است از شمار تفنگ و تفک باشد، یعنی نون آن اشتقاقاً زاید باشد. ولی نتوانستم اصلی برای این «رگ» فرضی بیابم و از طرف دیگر اشتقاقی هم که تئودور نولدکه صد و چند سال پیش از این برای این کلمه حدس زده و آن را با ranku در سنسکریت مقایسه کرده هنوز به‌ کلی بنده را متقاعد نکرده است.
اما ممکن است بتوان اشتقاق نولدکه یا چیزی مانند آن را پذیرفت و توجیه دیگری برای این کلمه یافت، به این شرح: در پهلوی کلمات دوگانه‌ای (دوبله؛ مرحوم قزوینی به مانند اینها نام «الفاظ شقیق» داده) هست مانند رنگ و رگ (به معنای لون)، سنگ و سگ (به معنای حجر؛ با گونهٔ دیگر نام شهر سنگسر، یعنی سگسر، مقایسه شود و با سجّیل قرآن بنا بر مشهور)، ارنگ و ارَگ (نام رودی معروف) و چترنگ و چترگ (شطرنج) که ممکن است تحوّلشان حاصل تبدیل ng به gg و سپس به g باشد (به ص ۱۲۵ از کتاب مسائل زردشتی هارولد بیلی رجوع بفرمایید). آیا ممکن است این رگِ متن کارنامه و رنگِ نظم و نثر فارسی قدیم هم از این دست باشد؟ آیا در لهجه‌ها چنین صورتی مانند رگ استعمال دارد یا داشته؟

۲. در همین متن کارنامه جایی است که دختر اردوان، که زن اردشیر شده، قصد می‌کند که به آلودن خوردنی اردشیر به زهر او را بکشد، اما پرنده‌ای می‌پرد و جام (یعنی ظرف) خوردنی را می‌اندازد. نام این پرنده را به دو صورت می‌توان خواند: الف. خروه (HLWH)، یعنی خروس؛ ب. آله (ALWH)، یعنی عقاب. تا آنجا که بنده می‌دانم، هنریک ساموئل نیبرگ آن را آله خوانده و باقی خروه (اهل فن می‌دانند که در خط پهلوی هاء و الف را یکسان می‌نویسند؛ هفده هجده سال پیش که این متن را امتحان دادم و «خروه» خواندم، استاد بنده فرمودند که «آله» مرجّح است و نیبرگ «آله» خوانده، و بنده متأسفم که از پس این چند سال هنوز جست‌وجوی جدی نکرده‌ام که وجه این ترجیح چیست). این پرنده یک صفت «سرخ» هم در متن کارنامه دارد. آیا این صفت مناسب عقاب است؟ آیا برتری عقاب بر خروس یا بالعکس در چیست؟ جواب این مسأله ظاهراً در اساطیر و قصص و روایاتی اینچنین است، ولی عجالتاً چیزی به نظر بنده نمی‌رسد. حتماً دوستان اهل فنی هستند که می‌توانند به حل مسأله کمک کنند.

@YaddashtQaemmaqami


از لغاتی که لغت نیستند

کسانی که با فرهنگهای قدیم فارسی، مخصوصاً فرهنگهای هند، سر و کار دارند می‌دانند که لغات بسیاری در این فرهنگها هست که در واقع لغت نیستند؛ یا تصحیف کلمات دیگرند یا تلفظ و معنی آنها جعل فرهنگ‌نویسان است. این جعل معنا گاه حاصل آن است که این فرهنگ‌نویسان معنای لغات در شواهد مورد استنادشان را درست نفهمیده‌اند.
یکی از این لغات «اَروس» است که لااقل از قرن یازدهم هجری تا کنون، به استناد یک بیت پوربهای جامی، معنای آن را «کالا» دانسته‌اند. این بیت را به چند شکل ضبط کرده‌اند، از جمله به شکل زیر در لغت‌نامۀ دهخدا:
یک روز چارپای ببردستم از گله
روز دگر اروس و قماش از نهاندره
هر فرهنگ‌نویسی احتمالاً می‌داند که تک‌شاهد ابداً باعث اطمینان نیست. پس از فحص و جستجوی بی‌نتیجه دربارۀ این لغت، از آقای دکتر میلاد عظیمی که مشغول تصحیح اشعار پوربهاست یاری خواستم و جواب را نزد ایشان یافتم. ضبط درست (یا نزدیک به درست)، که حاصل جستجوی ایشان در نسخه‌ها و تاریخ آن عصر است و مخصوصاً در آن از یک مقالۀ ولادیمیر مینورسکی مدد خواسته‌اند، چنین است:
یک روز جاردو ببرد اسبم از گله
روز دگر اُروس قماش از نهاندره
بنابراین، اولاً معلوم می‌شود که ضبط بیت به کلی چیزی دیگر است، ثانیاً اُروس (به ضم اول) است نه اَروس (به فتح اول) و ثالثاً این کلمه معنای کالا ندارد. جاردو و اُروس نام دو تن از امرای مغول است که در جامع التواریخ و بعضی تواریخ دیگر نامشان آمده و در شعر پوربها ظاهراً نام عمومی شده بوده برای امرای مغول. آنچه در نوشتۀ آقای دکتر عظیمی خطاب به بنده هست بیش از این است و ایشان خود در آینده آن را نشر خواهند فرمود. این قدر بیان شمه‌ای از دشواریهای فرهنگ‌نویسی فارسی بود و حق‌گزاری نسبت به کمکی که یکی از دوستان فاضل از روی لطف به حل یکی از مسائل آن کرد.

@YaddashtQaemmaqami


مزدک‌نامه، ادای دین به دو استاد و تجاهل یا تذبذب بعضی محققان غربی

چون در روزهای اخیر مشغول خواندن یا جمع‌آوری مقالات و کتابهایی درباره ابن‌مقفع بودم، بد ندیدم برای معلوم کردن سابقۀ تحقیق دربارۀ یکی از آثار منسوب به او این یادداشت را بنویسم تا هم از خاطرم نرود هم آن را با بعضی دوستان در میان نهاده باشم.
مرحوم احمد تفضلی، در مقاله‌ای که در جشن‌نامۀ ژاک دوشن‌گیمن (اکتا ایرانیکا، ش ۲۳) چاپ شده، با ذکر شواهدی از متون عربی گفته است که به خلاف تصور بعضی محققان، آن کتابی که به مزدک‌نامه مشهور شده ربطی به مزدکِ معروف ندارد و کتابی بوده مانند کلیله. در یک حاشیۀ آن مقاله این نیز گفته شده که مرحوم عبدالعظیم قریب و عباس اقبال (در مقدمۀ تاریخ برامکه، ۱۳۱۲) و مینوی (در مجلۀ دانشکدۀ ادبیات مشهد، ۱۳۵۰) در اینکه این کتاب به مزدک معروف ربط داشته باشد تردید کرده‌اند. مرحوم تفضلی، با آنکه منابع قدیم در اغلب موارد نام کتاب مورد بحث را کتاب «مروک» نوشته‌اند، اصل این نام را به قید احتمال مردک دانسته، چون از این نام در اسناد پهلوی شواهدی به دست است.
با این حال، تردیدهای محققان ایرانی منحصر در این دو اشاره دو سه‌سطری نیست. در واقع تردید اصلی از مرحوم اقبال نیست؛ از مرحوم مینوی است. آن مرحوم در مکتوبی که در سال ۱۳۰۶، مخصوصاً به مناسبت نشر کتاب شرح حال ابن‌مقفع، به استادش نوشته و بعدها در سال ۱۳۴۱ در یغما چاپ شده در درستی این مزدک‌نامه تردید جدی کرده و با ذکر بعضی شواهد از جاحظ و اصمعی و دیگران، مروک را صورت درست دانسته، اما ایراد کار او این است که مروک را نام کتاب تصور کرده نه نام فرد. بنابراین، آنچه مرحوم قریب از مرحوم اقبال در مقدمۀ تاریخ برامکه نقل کرده مسبوق است به تذکر مرحوم مینوی.
چند سال بعد، مرحوم معین، طبعاً بدون اطلاع از مکتوب مینوی به اقبال، در مجلۀ یغما (۱۳۲۷) شواهدی از ذکر نام این مروک و کتابش در آثار عربی آورده‌ و همین مروک را بر مزدک ترجیح داده. به علاوه، شاهدی از مجمل التواریخ نیز به شواهد پیشین افزوده است (گویا مرحوم تقی‌زاده نیز از این شاهد اخیرالذکر در جایی ذکری کرده، اما سندش را نیافتم).
بنابراین، مرحوم تفضلی در واقع تحقیقات پیشینیان را کامل کرده، ولی از دو فقره از این تحقیقات بیخبر بوده است.
با وجود این، عجب است که نویسندۀ مدخل نه چندان خوب «ابن‌مقفع» در دانشنامۀ ایرانیکا همان سخنان پیشین دربارۀ مزدک‌نامۀ کذایی را تکرار کرده و انگار که در آن دانشنامه هم ویراستاری نبوده که این خطا را تصحیح کند. باز عجب است که ماریا ماتسوخ در فصل ادبیات پهلوی از کتاب تاریخ ادبیات پیش از اسلام (که مجموعۀ آن زیر نظر مرحوم یارشاطر چاپ شده) طوری از مطلب یاد کرده که انگار مسأله جدلیة‌الطرفین است.

بعدالتحریر:
به یادم آمد که در یکی از نوشته‌های آقای دکتر علی‌اشرف صادقی دربارۀ این نام مطلبی خوانده‌ام. معلوم شد مقالۀ ایشان بوده دربارهٔ نامهای تحبیبی (مجلۀ زبانشناسی، ش ۴۳؛ تجدید چاپ در مجلۀ فرهنگ‌نویسی، ش ۱۳ ). در آنجا ذکر چند کس که نام مروک داشته‌اند آمده و به نوشته‌های مرحوم مینوی و معین و تفضلی نیز رجوع داده شده و رای معین محتملتر دانسته شده است.

@YaddashtQaemmaqami


بِیک

بِیک (به یاء مجهول) در فارسی قدیم به معنای "ولی" بوده و آنچنانکه شمس قیس گفته، در عهد او نیز در شمار لغات متروک بوده. در تفاسیر و ترجمه‌های قدیم قرآن بِیک، تا آنجا که به یاد دارم، معادل لکنّ عربی است. مرحوم یحیی نوابی، در مقاله‌ای که در کتاب سیبویه (چاپ دانشگاه پهلوی شیراز) نوشته، گفته است که هزوارش BRA در متون پهلوی را که محققان آن را bē می‌خوانند بدون شک باید bēk خواند و همان اصل این بِیک فارسی است. در تعلیقات کتاب یادگار زریران این رأی را با اطمینان بیشتری بیان کرده و "کافران"، یعنی محققان غربی، را متهم به ندانستن این دقیقه کرده و گفته است که هزوارش BRA را آنجا که پیشوند فعل است باید bē خواند (برابر با آنچه در فارسی باء زینت می‌گویند) و در جایی که معنای "اما" و "ولی" و "بلکه" و مانند اینها دارد bēk خواند.

واقع آن است که چنین حرفی اساسی ندارد. راست است که bē در پهلوی معنای "ولی" و مانند آن دارد، اما در پهلوی، و از قضا در همان یادگار زریران، یک قید یا پیوند bē ka هم وجود دارد که اصل بیک فارسی همان است. از محققان ایرانی لااقل یک تن، مرحوم دکتر ابوالقاسمی در دستور تاریخی زبان فارسی، و از استادان غربی نیز لااقل یک تن، ژیلبر لازار فقید در زبان قدیمترین متون نثر فارسی، به این مطلب اشاره کرده‌اند (به فهرست‌های پایان کتاب رجوع شود).

بیک مانند چنانک و چونک و زیراک (از اصل ciyôn ka و az ēd rāy ka) است، به این معنا که در همه مصوت آخر کلمه افتاده. اما اینکه این املای این کلمات را هم بتوان به حرکت کاف خواند و مثلاً زیراکِ خواند باز مانع درستی این سخن نیست. در پهلوی چند موصول و پیوند شبیه به هم هست (kē/kī و ku و ka) که در فارسی با هم خلط شده‌اند و تبدیل مثلاً زیراک به زیراکه یا خواندن کاف زیراک به حرکت به سبب همین خلط است (ولی آیا این حرکت همیشه کسره بوده؟). بنابراین، ادنی تردیدی نیست که اصل بِیک فارسی bē ka پهلوی است، ولی در تلفظ درست آن در فارسی ظاهراً تردید است.

@YaddashtQaemmaqami


اشاره‌ای دربارهٔ یک تحوّل آوایی

در یکی از نوشته‌های بنده، که در یکی از مجلات فرهنگستان چاپ شده، در تصحیح گفتهٔ فردی دیگر به اشاره گفته شده است که سیر، که واحد وزن است، صورت کهنترش ستیر است و آن دخیل است از لغت یونانی ستَتیر (statēr)، و در مقام مقایسه گفته شده که سیم و ستیم، سیخ و ستیخ (یعنی گونهٔ دیگر ستیغ) هم چنین است و شاید مثال دیگری هم در آنجا آمده باشد که اکنون در یادم نمانده باشد. اما الان مثل برق از خاطرم گذشت که یک کلمهٔ آشنای دیگر هم تابع همین قاعده است و آن صراط است که بواسطهٔ زبان آرامی یا شاید پهلوی به عربی رفته از اصل کلمه‌ای که هم در یونانی و هم در لاتین استعمال دارد و آن ستراتا (strata) است که اصل street و هم‌خانواده‌های دیگر آن در زبانهای اروپایی امروزین هم هست (اشتقاق کلمه از پیش معلوم بود؛ اینکه st در آن بدل به s و در عربی صاد شده امشب از خاطرم گذشت).

به دو لغت دیگر هم خوب است توجه داده شود که برای غیر متخصصان ناآشناست، یکی سریگرکرب (srīgarkirb) در متون مانوی، به معنای "مادینه‌پیکر"، که جزء اول آن کلمه ستری (strī) در ایرانی باستان به معنای "زن" است، و دیگری نام یکی از نسکهای اوستا به نام سودگرنسک که اصل آن ستودگرنسک بوده است. این تحول احتمالا متعلق به زمانی است که خوشه st به واسطه اضافه شدن مصوتی کوتاه در آغاز آن یا در میانه دو صامت آن هنوز شکسته نشده بوده است. به علاوه، احتمالا باید آن را خصوصیتی گویشی شمرد.


@YaddashtQaemmaqami

12 last posts shown.

395

subscribers
Channel statistics