#افسانهای_بیهمتا❌🔥
🔴رمانی تخیلی با چاشنی عشق و هیجان💥🥀
#پارت_هفده
-تو .. تو .. دندون #نیش داری؟
لبخند یه وری زد؛ هر لحظه داشت به #شاهرگش نزدیک تر می شد، نمی دونستم باید چیکار کنم با چشم های ملتمس به #سیا نگاه کردم.
#اخمی کرد و با صدای بمی گفت:
-ولش کن #دایان؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی فهمیدن که نیومدیم پیِ خاله بازی.
با چشم های اشکی داشتم به #آوات نگاه می کردم، دندون های دایان تو #کسری از ثانیه انگار محو شدن و حالا #قیافه ش عادی شده بود مثل آدم های عادی
ولی این چیزی از واقعیت #ماجرا رو عوض نمی کرد؛ اون یه #خون_آشام بود!
آوات همونجا رو زمین نشست و با #ترس به زمین خیره شد.
انگار قضیه رو زیادی #شوخی گرفته بودیم، با صدایی که سعی می کردم #لرزشش رو پنهان کنم گفتم:
-از ما چی می خواین؟ اون #ناهمتا که می گی چیه؟
سیا با #آرامشی که نمی دونم از کجا می آورد اومد رو به روم و گفت:
-یه گوی تو #دستته!
با #تعجب بهش نگاه کردم؛ اون از کجا می دونست؟!
-تو #چجوری فهمیدی؟
-می دونی اون #گوی چیه؟ می دونی چه قدر با ارزشه؟
با این حرفش #گوی رو از جیبم در آوردم؛ با لذت به گوی تو #دستم نگاه می کرد، نمی دونم چی باعث شده بود انقدر از دیدنش اونم تو دست های من #خوشحال بشه.
-من .. من می خواستم #بندازمش بیرون ولی انگار صاحبش شمایین.
سرش رو آورد بالا و با چشم های #براقش زل زد تو چشم هام
-اتفاقا صاحبش فقط #تویی!
🔴اگر از دست رمانهای آبکی و نصفه خسته شدی این رمان رو از دست نده❗
#با_قلمی_عالی👌🏻❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFkcSnyhuE73m9fxAQ