#عروس_ڪرد
#پارت122
شهربانو بدون جواب دادن سلام او ، بار دیگر با دقت او را از نظر گذراند .
سپس نگاه پرسشگرش را به رامان دوخت .
_معرفی نمی کنی ؟!
رامان نگاهش را به موژان که همچنان در گوشه ی تخت خودش رامچاله کرده بود دوخت .
ترس لانه کرده در نگاه مخمورش ، قلبش را فشرده کرد .
سکوتش که طولانی شد. به سمت موژان رفت . دست دور شانه ی او انداخت .
موژان چنان غافلگیر شد که نتوانست حرکتی بکند .
نگاه پراخم شهربانو بین دست او وشانه ی دخترک چرخید و قبل از اینکه دهن باز کند
رامان پیشقدم شد وباصدای جدی خود سکوت را شکاند
_موژان عشق من
نگاه بهت زده ی موژان و شهربانو همزمان به سمت او چرخید .
چشم درشت شده ودهن باز موژان ، رامان را به خنده انداخت .
موژان تکانی خورد وخواست حرفی بزند که شانه ش توسط پنجه ی رامان فشرده شد .
نگاه جدیش او را به سکوت دعوت کرد .
هر چند که زبانش بند امده ونمی توانست حرفی بزند .
دقیقه ای به سکوت گذشت ودرنهایت شهربانو سکوت را شکاند.
_عشق تو ؟!
پناه برخدا رامان
انتظار داری باور کنم !!!
رامان تاک ابرویی بالا انداخت
_چیزی رو که چشمت می بینه باید باور کنی شهر بانو !!
شهربانو عینک خود را از چشم دراورد .
نگاهش چندین بار بین برادر زاده و ان دختر رنگ پریده چرخید .
سخت بود چیزی را که نگاهش می دید باور کند .
از طرفی برادر زاده ی خود را خوب می شناخت .
محال بود او دختری را به حریم خانه ش بیاورد !!
وقتی شروع به صحبت کر
صدایش دیگر صلابت چند دقیقه قبل را نداشت
_حرفی به من در مورد عشقت نزده بودی !!!
رامان دست خود را از شانه ی موژان برداشت .
صدای لرزان موژان را شنید که نامش را زیر لب صدا زد .
جوابی نداد
از تخت فاصله گرفت وبه سمت شهربانو قدم برداشت .
_منتظر اومدنت بودم
ترجیح دادم حضوری در موردش صحبت کنم !!
حالا بهتره اجازه بدیم موژان بخوابه
شما هم استراحت کن فردا در موردش صحبت می کنیم
شهربانو دسته ی عینک را در دستانش فشرد .
_حتما صحبت می کنیم !
https://t.me/c/1596299373/17
https://t.me/c/1596299373/17
پارت اول رمان ♥️👆
#پارت122
شهربانو بدون جواب دادن سلام او ، بار دیگر با دقت او را از نظر گذراند .
سپس نگاه پرسشگرش را به رامان دوخت .
_معرفی نمی کنی ؟!
رامان نگاهش را به موژان که همچنان در گوشه ی تخت خودش رامچاله کرده بود دوخت .
ترس لانه کرده در نگاه مخمورش ، قلبش را فشرده کرد .
سکوتش که طولانی شد. به سمت موژان رفت . دست دور شانه ی او انداخت .
موژان چنان غافلگیر شد که نتوانست حرکتی بکند .
نگاه پراخم شهربانو بین دست او وشانه ی دخترک چرخید و قبل از اینکه دهن باز کند
رامان پیشقدم شد وباصدای جدی خود سکوت را شکاند
_موژان عشق من
نگاه بهت زده ی موژان و شهربانو همزمان به سمت او چرخید .
چشم درشت شده ودهن باز موژان ، رامان را به خنده انداخت .
موژان تکانی خورد وخواست حرفی بزند که شانه ش توسط پنجه ی رامان فشرده شد .
نگاه جدیش او را به سکوت دعوت کرد .
هر چند که زبانش بند امده ونمی توانست حرفی بزند .
دقیقه ای به سکوت گذشت ودرنهایت شهربانو سکوت را شکاند.
_عشق تو ؟!
پناه برخدا رامان
انتظار داری باور کنم !!!
رامان تاک ابرویی بالا انداخت
_چیزی رو که چشمت می بینه باید باور کنی شهر بانو !!
شهربانو عینک خود را از چشم دراورد .
نگاهش چندین بار بین برادر زاده و ان دختر رنگ پریده چرخید .
سخت بود چیزی را که نگاهش می دید باور کند .
از طرفی برادر زاده ی خود را خوب می شناخت .
محال بود او دختری را به حریم خانه ش بیاورد !!
وقتی شروع به صحبت کر
صدایش دیگر صلابت چند دقیقه قبل را نداشت
_حرفی به من در مورد عشقت نزده بودی !!!
رامان دست خود را از شانه ی موژان برداشت .
صدای لرزان موژان را شنید که نامش را زیر لب صدا زد .
جوابی نداد
از تخت فاصله گرفت وبه سمت شهربانو قدم برداشت .
_منتظر اومدنت بودم
ترجیح دادم حضوری در موردش صحبت کنم !!
حالا بهتره اجازه بدیم موژان بخوابه
شما هم استراحت کن فردا در موردش صحبت می کنیم
شهربانو دسته ی عینک را در دستانش فشرد .
_حتما صحبت می کنیم !
https://t.me/c/1596299373/17
https://t.me/c/1596299373/17
پارت اول رمان ♥️👆