پـرواز ڪن با مـن🪽♥️


Channel's geo and language: USA, Persian
Category: Books


بــہ کانال خودتان خوش آمدین
اینجایم تا ....
با یک شعر دلنشین
با تکهِ از کتاب
با تصویر از خلقت های خداوندی
با داستان های حقیقی
کنار هم , صمیمانه به آنجا که دلمان میخواهد پرواز کنیم
اری, پرواز کنیم با هم .....💕

Related channels

Channel's geo and language
USA, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


شادمانى را
‏با همگان جشن مى‌گيريم
‏اما درد را
‏تنهايى تحمل مى‌كنيم.


- شکری ارباش


#_پرواز_کن_با_من


اگر دنبال بیو های ناب اسلامی هستین اینجا سر بزنین 👇👇👇👇

۞ إِنَّهُۥ كَانَ بِكُمۡ رَحِيمٗا

همانا خداوند نسبت به شما مهربان است

https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl
https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl
https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl
https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl




۳ عدد پرمیوم ۳ ماهه فقط برای ‼️


۳ نفر اول که جواب درست را بدهند داده
میشود پایتخت کشور پاکستان چی نام دارد‼️
فقط یک انتخاب دارید 💎


باید خودت را دوست بداری
چون بدون عشق به خودت،
داشتن احساس
خوب محال است!
وقتی حال و هوای بدی
نسبت به خودت داری،
درِ عشق
و درِ تمام خوبی های
عالم را
به خودت میبندی!♥️🌱


#_پرواز_کن_با_من


سواالت
با اي كارش از جنگ كردن همراهش منصرف شدم و گفتم: قابل نداشت هر كهميبودكمك اش
ميكردم.
- خوب... پس اين گل هملياقت شماره نداره شميم: روز جمعه شيريني اسمر راگرفتيم و شب همبراي همهمهماني در خانهبرگذار كرديم
چون قرار است تادو سه هفتهآينده عروسي بگيرمديگر الزمنبود شيريني خوري كنيم. اما از يك
طرف همدلهرهداشتم چون هر دقيقه شكيال گوش زدميكردكه وعده ات يادت است انشاهلل. ساعت
از يك شب گذشتهبودكه عثمان جان صداكردبس است ديگر دخترا هلهبخوابيد. اگر چه زيادتر
مهمان ها رفتهبودن اما براي كسايي كه شب نشستهبودن جاي جور كرديم و سر جا قصهكرديم.
اما حريم رفت كهبخوابد چون فردا بايدبهدرس ميرفت اي چند وقت بسيار غير حاضري كرده
بود.
مگر حرف از چشم عثمان پنهان نميماند و تمام شب در باره وعدهكهبراي شكيال داديمپرسيد
مگر از ترس گفتهنتانستمميخواستم وقتي خواستگاري آمدن باز خبر شوند.
حليمه: بچا بيايين كهنان شب تيار است هله
ساره ... هله جان مادر برو پدرته صداكن كهنان بخوره
سبحان: اينهآمدم...
ببو جان مه صدقه شوم، چي پختهكردي؟؟؟
⁃ بادنجان سياهميخوري ؟
+ اگر زهر همپختهكني با اي دست هايت مزهميته
حميد: چابلوسي نكو بچيش ديگهاينجهما هماستيم.
+ نكو الال .... خدا بر مادرممثل خودش دختر خو نداد خداكنه عروس هايش مثل خودش باشه...
ساره: ها ها راست ميگي باز ميبينمكهكدامنمونه راميگيري
احسان: عروس كي مثل خودش باشه؟
حليمه: هيج سبحان از دل گرمش گب ميزنه...
احسان: راستي حليماميادنره صبح ياديگه صبح به زن وكيل صاحب زنگ بزني بخاطر تبريكي
خيرتي باشدانشاهلل
خيرتيست زن جان ... براي اسمر شيريني آوردن
⁃ خو جانمبه زنگ زدن نميشهيك روز از نزديك بريم
ساره: او بخير سايهاش سر برادر هاي مامبفته
صوفيا: وال كهبي صبرانهمنتظر ينگه خوداستم
سبحان: بخير بگو بخير .... هاهاها
حليمه: سبحان جان دلخوشي نكو اول حق الاليت است
حميد: ني ني مه عروسي نميكنمبانين سبحان عروسي كنه
سبحان: هر روزيكهميگذشت خودم را وابستهتر احساس ميكردم. مرغك نو، عينكي، جنگره،
شيشك ،گرگ وحشي از اين مراحل گذشتهممكن بهمراحل عميق تر برسد؟
اما هر چه حاال وقت فكر كردن به عواقب اين كار نيست.
صبح زودتر بيدار شدم و آماده رفتن ميشدماين روزها چانس بهمن يار شده نميخواستمازمدلخور
شود
⁃ سحر خيز شدي بچيم...
+ صبح بخير پدر جان ... كمي وقتر بروم خوبست چون ساعت اول ثقافت داريم و استاد همبسيار
آيت و حديث سر ماميگه... نبايددير برسم
⁃ ماشاهلل بهپسر خودم، حال كهاي قسماست بياموتر مرا ببر ، باز مه همراهي حميدميروم.
تا رسيدم حريمبه صنف بود و داخل شدم سالمكردمامادر جوابم جيزي نگفت.
ًحريم: به صنف رفتم و كتاب را باز كردمتادرس گذشته رامرور كنم. صبحگاه بيشتر دلمبه
نوشتن ذوق ميكندبراي همين كتاب رادور كرده و بازمقلمبرداشتمتا بنويسماما قبل من كسي
روي ميزم نوشته بود

ادامه دارد 🩵


#_رومان_کافر_عشق
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_ششم

حريم: اي بچه واقعا رواني بود. خودش قلمنداره باز سر مهميندازه اما افسوس كه وقت دعوا
كردن نبود... ميخواستمقبل امتحان ذهن آرامداشتهباشم
گفتماستادميشه جاي مهتغير بتين ؟؟؟
⁃ دختر جان بشين به جايت تو هر روز مشكل جاي داري .
افففف لعنتي... و پس نشستم و سبحان چشمكي طرفم زد و گفت تشويش نكو مهكمك ات ميكنم، چي
فكر كرده خوده احمقهفكر ميكنهمهدرس نخوانديم، و باز عادت زشت شهببين هر دقه چشمك
ميزنهتوبه.... توبه روي روق رادور دادمگروب 񞀵 بود و شروع كردمبه حلش استاد ٠٨ دقه
وقت تعيين كرد و شروع امتحان...
به سوال دوم رسيده بودمكه سبحان لق لق طرفمميديد و قلمهبهميز ميزد.
روي مه طرفش كردم و گفتم چي است ؟
⁃ عينك هاي مهنپوشيديمميشهبرمبخواني سواالت ره از كدامگروب است...
Aاست و گروپ مه B+ گروب تو
⁃ پس يعني نقل نميتوانيم؟
سبحان پس نقل نميشهگفته ساعتيري را شروع كرد
اففف خدايا ! يك كارهاي تراكمداشتم...
اما هيچي نگفتم و روي مهدور دادهدوباره به حل سواالت شروع كردماما بازممزاحمت... ديگه
خلقمتنگ شد
+ آدم شو ديگه خورد خو نيستي چي اذيت ميكني چرا قلمهبهميز ميزني ؟؟؟؟تمركز مرا خراب
ميكني
⁃ يادندارم چي كنم خي ..؟
چقدر همبا جرعت گفت يادندارم.منمبهكنايهگفتممره ورقتهكه حل كنماما باورمنميشدكهاقدر زود ورق ها را ردبدل كنه حتي
گبم هنوز خالصنشده بود،كهاو ورقم راگرفت و ورق خود را روي ميزمگذاشت. عاجل ديدم
كسي نديده باشداما هيچ كسي متوجه همنشد
سبحان: همهمصروف نوشتن ورق هاي شان بودن و منمبهديدار حريم چقدر مقبول معلومميشد،
دلمميخواست طرفش ببينم و بس ببينم. اما او شيشك كجا بهديدن ميماندفقط خوردهميشد هر دقه
نالهميكردكه طرفمنبين نامم را نگير ....
وقتي ازمبهتنگ آمدگفت بتي ورقته حل كنممنمبدون معطل شدن از موقع استفادهكردم چون
استادباالي سر اكرم رفتهبود ورق مهبا حريم رد و بدل كردمآهستهگفتم حال تو جواب هاي مرا
نوشتهكو باز سوال هاي چهارجوابه خود را حل كن ...
او همبدون كدامفكر شروع كردبهنوشتن جواب هاي سواالت، اقدر زود شروع به حل سواالت
كردكه حيرت زده شدم و باز فكر ميكردم ريشخندميزنه و حتما حرف هاي زشتي مينويسه و
ورق را به رويمميزنه.. قدبلندك كرده و سرم راكمي بلندتر كردم و به طرف نوشته هايش ميديدم
واقعا حل سواالت رامينوشت چقدر هممهربان بود.
٤٥ دقيقهاز وقت گذشت و او تمام سواالتم را حل كرد. اما از بد شانسي استادباالي سر ما آمد و
هيج نميرفت از دلم خدا خبر بوددختركهاقدر درس خوانده حقش نيست كه وقت پوره شود و
سواالتش بماند. به طرف حريمميديدم و او هم طرف مه....
بهگوشه ورق با پنسل نوشتم
چهار جوابه ها را ببين و در ورق خودنشانم بدهكدام را بايد حلقهكنم....
اما او منظورم را نفهميدبالخره بهدست استاداشارهكردم
حريم: تمام سواالتش را حل كردماو يك نقطه همدر ورق نگذاشتهبود. اما چانس بدمن كهاستاد
باالي سر ما آمد و يك بچه را هماز صنف بيرون كرد. چون در نقل گير كرديش حال اگر مراگير
كند سرنوشت بدتر از او پسر در قسمتماست
سبحان كوشش ميكرد چيزي برايمبفهمانداما اصال قابل درك برايمنبوداستادباالي سر ما ايستاده
و منم جرعت باال ديدن هنداشتم.
در آخرين دقايق باده ها كوشش سبحان فهميدممنظور او از ورق در دست استاداست چون او هم
گروب 񞀵 بود. و ميخواست چهار جواب را از روي آن ببينم و در ورق خودبه سبحان نشان بدهم
كهكدام جواب رادر سوال چندم حلقهكنه.
و منم همين كار راكردم. بعداز دو دقيقهاو بهاشارهدست نشان دادكهتمام شده و دلم خوش شداما
بازمنميتوانستيم ورق ها را بهاستادبدهيم چون از نام هاي ماميفهميدكهنقل كرديم.
به طرف سبحان ميديدم و به ساعت دستماشارهكردمكهفقط دو دقه وقت مانده بود
و او آهستهگفت مهاستمتشويش نكو..
از جايش بلند شد و گفت استادمه خالصكردم...
در دلملعنتش كردمبا اي كارش هر دوي مارا بهبال ميداد.
اما يكباره پايش به چوكي خورد و روي ميز مهافتاد و چشمكي طرفم زد و ورق دومي را بلند
كردهگفت:
⁃ ببخشي ببخشي زيادپايمبند شد
ورق راگرفتهبهاستادداد و رفت، ساعت زنگ خورد و استادقلمبنداعالن كرد. يك يك ورق را
ميگرفت و با اسم چك كرده از صنف بيرون ميفرستاد....
نوبت من رسيد و استاد ورقم راگرفت و من هم بي حوصلهاز صنف بيرون شدم دو سهقدمپيش
رفتمكه صداكرد چشمش..... او... عينكي ...
صداي سبحان بودميفهميدممگر تير خوده آوردمايبار باز صداكرد
⁃ شيشك....
روي مهدور دادمتا حرفي بزنمگل سفيدي در دستش بود و طرفمگرفت. گفت: تشكر بخاطر حل


همهيك حرف ميگفتن به جايي نميريسدن و بالخره همه را خاموش ساختهگفتم: پدر حال كهقرار
است شيريني الالي مهبياريم خي مه همميرمقالب دندانهايمپس ميكنمبيخي خستهام ساخته
⁃ نميشهدخترم هنوز دو ماه وقتش ماندهخي مامنميمانمكهتا او وقت شيريني بيارين ميخايين كهمه همتو ريشخندبه خانه عروس برم
؟؟؟
عمر: پدر بان كهپس كنهدندانهايش كهمشكل جدي نداره حال كه خوش ميگه خوب شده بان كه
قالبش پس كنيم
⁃ خي صبح بريم؟
+ ها چشمبريمبهدل مهباشد همين حاال بريم...
شميم: بعداز عكس العمل حريم و عثمان حيران بودمكه چي بگويم هانيه همبيشتر از من پريشان
شد چون تنهادليل قبول كردن شكيال براي دختر دادن اين بودكهما هميك دختر بهاو بدهيم. شكيال
حريم را براي پسرش ميخواست همهدر فكر خوشي اسمر بودن و منمدر فكر خودم
⁃ مادر ... مادر..
+ بگو بچيم...
هانيه: مادر با پدرم حرف بزن ببين فكر نكنم حريم راضي شوهكهاميد را بگيره .. اگر پدرمدر
جريان باشه خوب ميشه
+ چب شو دختر حال كسي خاد شنيد. بگذار يكبار لفظ بگيريمباز همراهي پدرت گب ميزنم. و
ديگهاي كه شكيال نميتوانهلفظ داده شده را پس بگيرد و باز اميد چقدر همبچه خوب است حريم
بايد سالهامارادعاكنهاميد هممقبول است و هم خارج ديده هرچه حريمبخواهدبرايش انجامميده
⁃ يعني مادر ميگي چب باشيم؟؟؟
+ هامه همراهي خاله شكيال جانت گب ميزنمميگمفعال آوازه نكنن كهدختر بهدل جمع پوهنتون
خوده بخواندباز در مورداو دو نفر بعدا حرف ميزنيم
حريم: بعداز يك سال تمام خودم را حريمقبلي ديدم، نهاثري از زخم هاي رويمبود و نهنشانه هاي
آن حادثه، زيبايي خفتهكهپدرمميناميدمرا .. حاال آن زيبا را يافتهبودمآنروز دوست داشتم ساعت
هاكنار آيينهبايستم و خودم را نگاهكنم.
اولين روزي بودكهبه شوق زيادكنار آيينهايستادم و دستي به سر صورتمكشيدم و از زندگيم
خوشحال بودم.
شب سكينه زنگ زد و احوالم را پرسيد و اينكه چرا نيامدمامروز... و بايدفردا حتما بروم چون
امتحان بيست فيصداز مضمون جغرافيايي اقتصادي است، استاديكهاز روز اول خوشش ندارم.
زنگ ساعت را به ٠٨:١ صبح عيار كردم و راحت خوابيدممطمئن بودمكهبا يكبار خواندن
ميتوانميادش بگيرم
به روي دفترچهام چنين نوشتم..
بر روى بام زندگى هر چيز ميخواهى بكش،
زيبا و زشتش پاى توست،
تقدير را باور نكن،
تصوير اگر زيبا نبود،
نقاش خوبى نيستى ...
از نو،دوباره رسمكن،
تصوير را باور نكن،
خالق تو را شادآفريد
آزا دآزادآفريد....
بعداز چهار روز بالخره به صنف رفتم و ساعت اول همامتحان با تعجب كه همهامروز سحر
خيز شدن و قبل از مه همهبه صنف بودند. شايد همتاثيرات امتحان بود و جالبتر اينكهپشت چوكي
من كه هميشه خالي بود امروز قطار از محصلين نشستهبودند.
با سكينهاحوال پرسي كردم و بعدمن استادداخل صنف شد و بدون مقدمهاوراق را روي ميز
گذاشته' شروع كردبهتبديل كردن جاي ما...
و از بدبخت من مرا بهپهلوي شاخ شمشادبرد.
موقع خوبي براي انتقامگيري بود چونكه سر او بهميز خمبود و منمبا بوتل آب به سرش زدم
سبحان: همه همصنفي هايمدلهره امتحان راداشتن و من بهموسيقي گوش ميدادمنميتوانستممانند
آنهادلخور باشماكرم هم چپتر مراگرفت در ديوار ها نوشتهميكرد. تادر زمان ممكن بتواندنقل
كنه سرم را روي ميز گذاشتم و حتي از آمدن استاد خبر نشدمتا وقتي كه يكي با بوتل پر آب به
سرم زد.
باورمنميشد چقدر زيبا شده بوددر نگاه اول كهاصال نشناختمش چشمك زدهگفتم چيزي شده
حريم....
+ حررريم...
⁃ گوشكي هايتهپس كو استادامتحانه شروع ميكنه
+ چي يعني تمامامتحان پهلوي تو بشينم؟؟؟
⁃ خوش نيستي استاده بگو جايت تبديل كنه
با قهر حرف زده و در چوكي شيشت اكثر بچاي صنف امروز چشم شان دنبال حريمبود شايد هر
يك از آنهاميخواست جاي مهباشند حال كه خدا برايم چانس داده چرا بايداز جايمميخيزتم؟مام
عهدكردمكهامروز تا آخرين دقيقهامتحان بنشينم حتي اگر سوالي هم حل نكردم. اي چانس را
نبايداز دست داد، استادبهتوضيح ورق ها شروع كرد و همه خاموش بودند.
به طرف حريمديدمبه چيزي ميخواست تمركز كنه و يا همدرس هاي خواندهگي اش رامرور
داشت ... گوشم را نزديك بردمتا بشنوم چي ميخواند
اگر چهبهدرستي متوجهنشدماما سوره يي راميخواند و تكرار ميكردبازمنزديكتر رفتم و ايبار
چشمايش را باز كرد و پرسيد چي است ؟؟؟
ه ه هيچ ، سر ميز دستك زدهگفتمقلماضافهات راميپاليدم
⁃ ديوانه ستي چطور بهامتحان بدون قلمآمدي؟
+ ني تا پيشتر خو هوشيار بودميك شيشك كتي بوتل زديم حال ديوانه شدم ??
⁃ نزن بهدر كسي بهانگشت كهنخوري بهمشت... حقت بودبگير اينهقلم حالي گوشه شو ديگه
_ سواالت را ناگرفتهاز حالي بهنقل كردن شروع كردين بچا...؟
سبحان : ني استاددل تان جمع مهبر كسي نقل نميتماي مهمانك ما قلمناورده بودبرش قلمدادم.


#_رومان_کافر_عشق
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_پنجم

اسم حريم راكهديدممتوجه شدمكار او بوده چون ديروز او اينجا نشتهبوداما چي زيبا نوشتهبه
مانند خودش ... لبخندي روي لبانمنقش بست و در فكر رفتمبا پشت دستمبه سرم زدهگفتماو بچه
سرت چي گب شده؟ خوده بهكوچه عاشقان ميزني؟اما عادت ها و كارهايش برايم جالب بود.
حريم: تاديدم شاخ شمشاد سرش بهميز بود و متوجهمن نشدهدوان دوان بهدهليز آمدم و موهايمه
بستممگر ديگر جرعت نكردمداخل برومماندمتا چندنفر بيايد و بعدش من برومكه متوجهمن
نشده باشدبا آمدن سكينهازو خواستمتا چادرش را بامن تبديل كنهبهبهانهاينكهاي رنگ چادرم
بر او بيشتر ميزبد.. با او يكجاداخل صنف رفتم و در جايي ديروز نشستماز گوشه چشم طرف
شاخ شمشادميديدماما او بيخيال بوداصال به رويش نياوردكهمراديده و يا هم واقعا نديده بود
سبحان: عينكي داخل صنف شد و عجب كه چادرش را تبديل كردهدلمميخواست برش بگويمكه
مهتنها چادرت را نديديمموهاي باز ات همبهديدمآمد حال اگر ميتواني موهايت را تبديل كن
هاهاها اما با او كار نگرفتم چون جنگره است حرفي بزنمميكشدم
بيشتر از يك ماه شدهدرس ها همه را تحت فشار قرار داده هيچ يك از آنها حاضر نبودن حتي براي
وقفهنيم ساعتهيي خود همبهبيرون بروند چي برسدبادرس گريزي ... حتي اثري از تفريح داخل
صنف باقي نبود همه سرگردان درس خودبودند چون قرارست امتحانات بيست فيصداين سمستر
تا هفتهنو شروع شود و تقسيمات گروهي براي تحقيق و تطبيق سمينارات شروع
شد. اما اين همهمدت كهفكر و هوش سبحان را حريمتسخير كرده بودبا نوشته هاي روي ميز و
كنارهكلكين اش. هر روز سبحان صبح زودتر از همهبه صنف مي آمد و نوشته هاي حريم را
جستجو ميكردتا شايد سر نخي براي گشودن زبانش باشداينكهنظارهگر بود همهبا او حرف
ميزند و سبحان بي دليل نميتوانهبا او حرف بزند سخت ميگذشت
سبحان: دو سه روز ميشوددست نويسي به روي و ميز و ديوار ها نيست آخرين نويسهاو....
#_کشتی در ساحل امنيت بيشتری دارد
ولی هرگز برای ساحل ساختهنشده استشايدپر از دردبود و هميش پنهان ميكرد و دليل اينكهاين همهبهدر و ديوار مينويسد همتنهايي
اش باشد
ناچار شدم و دلمآرامنميگرفت نميدانمبهاو شيشك چي ديده بودمكهدلمگير كرده بود رفتمپيش
سكينهدختري ك نسبت بهديگران با او عينكي صميمي تر بود
⁃ سالمدختر جان... سالممه همراهت بنشينم؟اي روزا تنهاماندي
سكينه: بفرما بنشين اما بر چنددقه...
⁃ چرا جاي خريدهگي كسي است ؟
+ ني اما امروز حريممي آيدمرخصميشه
⁃ چي ... چي شده او را؟
+ بشي به جايت هيچي نشده فقط قالب دندان هايش دو روز پيش بيرون كرده
⁃ خي اينالي از شيشكي افتادهكاري نميتوانه... بچا سر از امروز مهاينجا نقل مكان كردم
سبحان؛ همه چك چك كردن و جاي نو ام را تبريكي ميدادن ولي دل مه جاي ديگهگرمبود
ميخواستمبا امدن حريم همراهش بحث كنم. از سكينه شنيدمقرار است قالب هاي دندانش را بكشد
اما از دلم خدا خبر نميدانم چرا او دختر اقدر مهم شده بود چون شايدمثل ديگرا بهدنبال مهنبود
برم جلب توجهنداشت براي همين بوديا چيزي ديگري ...
حاال هر چهدو ساعت تماممنتظر نشستماما او نيامدميخواستمبهبهانه ي جاي همراهش حرف
بزنم
روز تمام شد و همهپشت كارشان رفتن منمقلمگرفتم و نوشتم
نسيم خنكي كهموهايت را تكان ميدهد
صداي منست
بار ها از تو ميگذرد و تو آنرا نخواهي شنيد
بهاميداينكهفردا بيايداز جايش بلند شده رفتم
حريم: بعداز درس وقتي به خانهبرگشتمپدرمبراي غذايي چاشت به خانهآمده بود عمر و اسمر
هم چندبعداز من رسيدن بدون تبديل كردن لباس هايمبهدسترخوان رفتم و بهآنهاملحق شدم
مادرماز خوشحال بهلباس هايش جا نداشت و پدرم همچنان تادليل را پرسيدم هانيه چندتا چاكليت
گرفتهآورد و به سرمانداخت
⁃ خدا قدمشهنيك كنه
+ چي ؟؟؟قدم چي
مادرمبه طرف ديدهگفت دعايت قبول شدقرار است نامزد شوي دختر او همبه خارج ...
+ يعني چي كهدعايمقبول شده؟؟؟ چي دعايي مگر از خدامه همين راميخواستم؟
عثمان: هانيهآدمباش دختر مرا چرا آزار ميتي خانم جان تو هم حرف بيجا نگو مهدختر مهبه
كسي نميدم
حريم؛ ريشخندي نكو هانيه حتما شيريني الاليمهآوردين
هاينه: ها بلي لفظ دادن بهما
+ راستي ؟؟؟؟
همتو سر دسترخوان يك چرخ زدم و گفتمبيشك وال ينگهدار شديم
مادرم: عثمان جان حرف كالن نگو دختر دمبخت زودتر از همهمسافرين بهمنزل ميرسه.
تا اسمر آمدمه و هانيه سر راهش دويديم و ازش شيريني گرفتيمبخاطر خوش خبري ...
تا شام همهگرد هم جمع بوديم و پالن ميساختيمبراي تك تك از محافل هاي ما چون پدرم
نميخواست برادرمدير نامزدبماندتصميمداشت بعداز دو سه هفته عروسي همبگيرن.


چقد قشنگ و بحق بیان شده:
منصفانه‌تر این بود
که هرکس فقط
تاوان نفهمی
خودش
را
می‌داد.



#_پرواز_کن_با_من






بزرگ ترین کشور 🌏 دنیا کدام کشور است؟؟

جواب درست بدهید ✅️✅️✅️
و صاحب شماره مجازی شوید 😁👍🏻
پس زود تر از همه جواب بدهید شاید برنده شما باشید چانس خوب😎👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻


یک‌‌ روز
از خواب بیدار‌ می شوی
نگاهی به تقویم می اندازی
نگاهی به ساعتت
و نگاهی با خود خودت در آیینه
و می بینی
هیچ چیز و هیچ کس
جز خودت حیف نیست...

#_پرواز_کن_با_من


خاطره
هیزومی ست
که گاه...
به آتش می کشد
جنگلی را



#_پرواز_کن_با_من


خـدایـا شڪـرت بـراے تمام نعمات که برایمان فراهم نمودی….


#_پرواز_کن_با_من


‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‎‌♡
غصه نخوريا،
یهو میبینی،
خدا برات دری رو باز میکنه
که تو حتی اون درو نزده بودی...


#صبح_همه_بخیر


نه امیدم چنان نجات‌بخش است
و نه ناامیدی‌ام چنان مهلک؛‌
من در میانه زجر می‌کشم و ادامه می‌‌یابم..!


#_پرواز_کن_با_من


درسته؛
آدم قحط نیست!
اما آدمی که
به دل بشینه واقعآ قحطه.🔍


#_پرواز_کن_با_من


نگران مرگ نباشید ، زیاد مطالعه كنید ، غالب آنچه می ‌خوانید را فراموش كنید و كند ذهن باشید ، از عشق و فقدان جان سالم به در ببريد ، از ترفندهای كوچک استفاده كنيد ، در پستوی مغازه اتاقی خصوصی داشته باشيد ، همه چيز را زير سوال ببريد ، صميمی باشيد و با ديگران زندگی كنيد ، از خواب عادت بيدار شويد ، با ميانه‌روی زندگی كنيد ، پاسدار انسانيت ‌تان باشيد ، كاری كنيد كه هيچ‌كس قبلا نكرده است ، دنيا را ببينيد ، كارتان را خوب انجام دهيد ولی نه زياد خوب، فقط بر حسب اتفاق فلسفه ‌ورزی كنيد ، خود را رها كنيد ، عادی و ناكامل باشيد ، بگذاريد زندگی جواب خود باشد ...

#سارا_بيكول

#_پرواز_کن_با_من

20 last posts shown.