#_رومان_کافر_عشق
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_پنجم
اسم حريم راكهديدممتوجه شدمكار او بوده چون ديروز او اينجا نشتهبوداما چي زيبا نوشتهبه
مانند خودش ... لبخندي روي لبانمنقش بست و در فكر رفتمبا پشت دستمبه سرم زدهگفتماو بچه
سرت چي گب شده؟ خوده بهكوچه عاشقان ميزني؟اما عادت ها و كارهايش برايم جالب بود.
حريم: تاديدم شاخ شمشاد سرش بهميز بود و متوجهمن نشدهدوان دوان بهدهليز آمدم و موهايمه
بستممگر ديگر جرعت نكردمداخل برومماندمتا چندنفر بيايد و بعدش من برومكه متوجهمن
نشده باشدبا آمدن سكينهازو خواستمتا چادرش را بامن تبديل كنهبهبهانهاينكهاي رنگ چادرم
بر او بيشتر ميزبد.. با او يكجاداخل صنف رفتم و در جايي ديروز نشستماز گوشه چشم طرف
شاخ شمشادميديدماما او بيخيال بوداصال به رويش نياوردكهمراديده و يا هم واقعا نديده بود
سبحان: عينكي داخل صنف شد و عجب كه چادرش را تبديل كردهدلمميخواست برش بگويمكه
مهتنها چادرت را نديديمموهاي باز ات همبهديدمآمد حال اگر ميتواني موهايت را تبديل كن
هاهاها اما با او كار نگرفتم چون جنگره است حرفي بزنمميكشدم
بيشتر از يك ماه شدهدرس ها همه را تحت فشار قرار داده هيچ يك از آنها حاضر نبودن حتي براي
وقفهنيم ساعتهيي خود همبهبيرون بروند چي برسدبادرس گريزي ... حتي اثري از تفريح داخل
صنف باقي نبود همه سرگردان درس خودبودند چون قرارست امتحانات بيست فيصداين سمستر
تا هفتهنو شروع شود و تقسيمات گروهي براي تحقيق و تطبيق سمينارات شروع
شد. اما اين همهمدت كهفكر و هوش سبحان را حريمتسخير كرده بودبا نوشته هاي روي ميز و
كنارهكلكين اش. هر روز سبحان صبح زودتر از همهبه صنف مي آمد و نوشته هاي حريم را
جستجو ميكردتا شايد سر نخي براي گشودن زبانش باشداينكهنظارهگر بود همهبا او حرف
ميزند و سبحان بي دليل نميتوانهبا او حرف بزند سخت ميگذشت
سبحان: دو سه روز ميشوددست نويسي به روي و ميز و ديوار ها نيست آخرين نويسهاو....
#_کشتی در ساحل امنيت بيشتری دارد
ولی هرگز برای ساحل ساختهنشده استشايدپر از دردبود و هميش پنهان ميكرد و دليل اينكهاين همهبهدر و ديوار مينويسد همتنهايي
اش باشد
ناچار شدم و دلمآرامنميگرفت نميدانمبهاو شيشك چي ديده بودمكهدلمگير كرده بود رفتمپيش
سكينهدختري ك نسبت بهديگران با او عينكي صميمي تر بود
⁃ سالمدختر جان... سالممه همراهت بنشينم؟اي روزا تنهاماندي
سكينه: بفرما بنشين اما بر چنددقه...
⁃ چرا جاي خريدهگي كسي است ؟
+ ني اما امروز حريممي آيدمرخصميشه
⁃ چي ... چي شده او را؟
+ بشي به جايت هيچي نشده فقط قالب دندان هايش دو روز پيش بيرون كرده
⁃ خي اينالي از شيشكي افتادهكاري نميتوانه... بچا سر از امروز مهاينجا نقل مكان كردم
سبحان؛ همه چك چك كردن و جاي نو ام را تبريكي ميدادن ولي دل مه جاي ديگهگرمبود
ميخواستمبا امدن حريم همراهش بحث كنم. از سكينه شنيدمقرار است قالب هاي دندانش را بكشد
اما از دلم خدا خبر نميدانم چرا او دختر اقدر مهم شده بود چون شايدمثل ديگرا بهدنبال مهنبود
برم جلب توجهنداشت براي همين بوديا چيزي ديگري ...
حاال هر چهدو ساعت تماممنتظر نشستماما او نيامدميخواستمبهبهانه ي جاي همراهش حرف
بزنم
روز تمام شد و همهپشت كارشان رفتن منمقلمگرفتم و نوشتم
نسيم خنكي كهموهايت را تكان ميدهد
صداي منست
بار ها از تو ميگذرد و تو آنرا نخواهي شنيد
بهاميداينكهفردا بيايداز جايش بلند شده رفتم
حريم: بعداز درس وقتي به خانهبرگشتمپدرمبراي غذايي چاشت به خانهآمده بود عمر و اسمر
هم چندبعداز من رسيدن بدون تبديل كردن لباس هايمبهدسترخوان رفتم و بهآنهاملحق شدم
مادرماز خوشحال بهلباس هايش جا نداشت و پدرم همچنان تادليل را پرسيدم هانيه چندتا چاكليت
گرفتهآورد و به سرمانداخت
⁃ خدا قدمشهنيك كنه
+ چي ؟؟؟قدم چي
مادرمبه طرف ديدهگفت دعايت قبول شدقرار است نامزد شوي دختر او همبه خارج ...
+ يعني چي كهدعايمقبول شده؟؟؟ چي دعايي مگر از خدامه همين راميخواستم؟
عثمان: هانيهآدمباش دختر مرا چرا آزار ميتي خانم جان تو هم حرف بيجا نگو مهدختر مهبه
كسي نميدم
حريم؛ ريشخندي نكو هانيه حتما شيريني الاليمهآوردين
هاينه: ها بلي لفظ دادن بهما
+ راستي ؟؟؟؟
همتو سر دسترخوان يك چرخ زدم و گفتمبيشك وال ينگهدار شديم
مادرم: عثمان جان حرف كالن نگو دختر دمبخت زودتر از همهمسافرين بهمنزل ميرسه.
تا اسمر آمدمه و هانيه سر راهش دويديم و ازش شيريني گرفتيمبخاطر خوش خبري ...
تا شام همهگرد هم جمع بوديم و پالن ميساختيمبراي تك تك از محافل هاي ما چون پدرم
نميخواست برادرمدير نامزدبماندتصميمداشت بعداز دو سه هفته عروسي همبگيرن.
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_پنجم
اسم حريم راكهديدممتوجه شدمكار او بوده چون ديروز او اينجا نشتهبوداما چي زيبا نوشتهبه
مانند خودش ... لبخندي روي لبانمنقش بست و در فكر رفتمبا پشت دستمبه سرم زدهگفتماو بچه
سرت چي گب شده؟ خوده بهكوچه عاشقان ميزني؟اما عادت ها و كارهايش برايم جالب بود.
حريم: تاديدم شاخ شمشاد سرش بهميز بود و متوجهمن نشدهدوان دوان بهدهليز آمدم و موهايمه
بستممگر ديگر جرعت نكردمداخل برومماندمتا چندنفر بيايد و بعدش من برومكه متوجهمن
نشده باشدبا آمدن سكينهازو خواستمتا چادرش را بامن تبديل كنهبهبهانهاينكهاي رنگ چادرم
بر او بيشتر ميزبد.. با او يكجاداخل صنف رفتم و در جايي ديروز نشستماز گوشه چشم طرف
شاخ شمشادميديدماما او بيخيال بوداصال به رويش نياوردكهمراديده و يا هم واقعا نديده بود
سبحان: عينكي داخل صنف شد و عجب كه چادرش را تبديل كردهدلمميخواست برش بگويمكه
مهتنها چادرت را نديديمموهاي باز ات همبهديدمآمد حال اگر ميتواني موهايت را تبديل كن
هاهاها اما با او كار نگرفتم چون جنگره است حرفي بزنمميكشدم
بيشتر از يك ماه شدهدرس ها همه را تحت فشار قرار داده هيچ يك از آنها حاضر نبودن حتي براي
وقفهنيم ساعتهيي خود همبهبيرون بروند چي برسدبادرس گريزي ... حتي اثري از تفريح داخل
صنف باقي نبود همه سرگردان درس خودبودند چون قرارست امتحانات بيست فيصداين سمستر
تا هفتهنو شروع شود و تقسيمات گروهي براي تحقيق و تطبيق سمينارات شروع
شد. اما اين همهمدت كهفكر و هوش سبحان را حريمتسخير كرده بودبا نوشته هاي روي ميز و
كنارهكلكين اش. هر روز سبحان صبح زودتر از همهبه صنف مي آمد و نوشته هاي حريم را
جستجو ميكردتا شايد سر نخي براي گشودن زبانش باشداينكهنظارهگر بود همهبا او حرف
ميزند و سبحان بي دليل نميتوانهبا او حرف بزند سخت ميگذشت
سبحان: دو سه روز ميشوددست نويسي به روي و ميز و ديوار ها نيست آخرين نويسهاو....
#_کشتی در ساحل امنيت بيشتری دارد
ولی هرگز برای ساحل ساختهنشده استشايدپر از دردبود و هميش پنهان ميكرد و دليل اينكهاين همهبهدر و ديوار مينويسد همتنهايي
اش باشد
ناچار شدم و دلمآرامنميگرفت نميدانمبهاو شيشك چي ديده بودمكهدلمگير كرده بود رفتمپيش
سكينهدختري ك نسبت بهديگران با او عينكي صميمي تر بود
⁃ سالمدختر جان... سالممه همراهت بنشينم؟اي روزا تنهاماندي
سكينه: بفرما بنشين اما بر چنددقه...
⁃ چرا جاي خريدهگي كسي است ؟
+ ني اما امروز حريممي آيدمرخصميشه
⁃ چي ... چي شده او را؟
+ بشي به جايت هيچي نشده فقط قالب دندان هايش دو روز پيش بيرون كرده
⁃ خي اينالي از شيشكي افتادهكاري نميتوانه... بچا سر از امروز مهاينجا نقل مكان كردم
سبحان؛ همه چك چك كردن و جاي نو ام را تبريكي ميدادن ولي دل مه جاي ديگهگرمبود
ميخواستمبا امدن حريم همراهش بحث كنم. از سكينه شنيدمقرار است قالب هاي دندانش را بكشد
اما از دلم خدا خبر نميدانم چرا او دختر اقدر مهم شده بود چون شايدمثل ديگرا بهدنبال مهنبود
برم جلب توجهنداشت براي همين بوديا چيزي ديگري ...
حاال هر چهدو ساعت تماممنتظر نشستماما او نيامدميخواستمبهبهانه ي جاي همراهش حرف
بزنم
روز تمام شد و همهپشت كارشان رفتن منمقلمگرفتم و نوشتم
نسيم خنكي كهموهايت را تكان ميدهد
صداي منست
بار ها از تو ميگذرد و تو آنرا نخواهي شنيد
بهاميداينكهفردا بيايداز جايش بلند شده رفتم
حريم: بعداز درس وقتي به خانهبرگشتمپدرمبراي غذايي چاشت به خانهآمده بود عمر و اسمر
هم چندبعداز من رسيدن بدون تبديل كردن لباس هايمبهدسترخوان رفتم و بهآنهاملحق شدم
مادرماز خوشحال بهلباس هايش جا نداشت و پدرم همچنان تادليل را پرسيدم هانيه چندتا چاكليت
گرفتهآورد و به سرمانداخت
⁃ خدا قدمشهنيك كنه
+ چي ؟؟؟قدم چي
مادرمبه طرف ديدهگفت دعايت قبول شدقرار است نامزد شوي دختر او همبه خارج ...
+ يعني چي كهدعايمقبول شده؟؟؟ چي دعايي مگر از خدامه همين راميخواستم؟
عثمان: هانيهآدمباش دختر مرا چرا آزار ميتي خانم جان تو هم حرف بيجا نگو مهدختر مهبه
كسي نميدم
حريم؛ ريشخندي نكو هانيه حتما شيريني الاليمهآوردين
هاينه: ها بلي لفظ دادن بهما
+ راستي ؟؟؟؟
همتو سر دسترخوان يك چرخ زدم و گفتمبيشك وال ينگهدار شديم
مادرم: عثمان جان حرف كالن نگو دختر دمبخت زودتر از همهمسافرين بهمنزل ميرسه.
تا اسمر آمدمه و هانيه سر راهش دويديم و ازش شيريني گرفتيمبخاطر خوش خبري ...
تا شام همهگرد هم جمع بوديم و پالن ميساختيمبراي تك تك از محافل هاي ما چون پدرم
نميخواست برادرمدير نامزدبماندتصميمداشت بعداز دو سه هفته عروسي همبگيرن.