گلسرخی با گلبرگهایی از یاس


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


آرشیو داستان
گلسرخی با گل برگهایی از یاس
به قلم حمیرا آریانژاد (مرتضوی)

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


@khateratekhaneyepedari


دیوار کاهگلی تو کوچه🥀
عطر نسترنهای توی باغچه🥀
طعم شیرین خوردن کلوچه🥀
نوشتن خاطره توی دفترچه 🥀
شکفتن گل لبخند بر لب هر بچه 🥀
نشستن شبنم روی هر غنچه 🥀
قصه گفتن مادر بزرگ روی قالیچه🥀
سینی های پر از لواشک و آلوچه🥀
حرکت عقربه های ساعت شماطه دار روی طاقچه🥀

همه یاداور خاطرات خوب گذشته 🌸🍃 یادش بخیر که گذشته ها دیگر گذشته🌸🍃

وقتتان به خیر و شادی


🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی


با ما همراه باشید با کانال خاطرات خانه پدری👇👇👇👇👇
@khateratekhaneyepedari


.
.
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ١٢

آقا محجوبی گفت خلاصه که ممد آقا خدا خیلی دوستت داره، وقتی حاج رضا گفت میخواد پسرشو زن بده و دنبال یه ملک همین دور و برا میگرده، منم تر و فرز زدم تو خال و گفتم خونه ممد آقا
اونم گفت خوبه، نزدیک خودمونم هست، حالا قراره با حاج خانم و پسرا بیان برای بازدید
ممد آقا گفت: بهش گفتی خودش یه سال رهن میکنه و میشینه؟
گفت آره، اتفاقا خیلی هم استقبال کرد
بعد گفت مرد، اینقدر خودتو آزار نده، هرچی خدا بخواد همون میشه،انشالله که پوران خانم خواهرم باشه، به لطف خدا عمل میکنه و حالش خوب میشه، تو هم این پولو میدی و همون مغازه رو میخری
ممد آقا گفت خدا از دهنت بشنوه
🌺
شهرام نشست روی مبل و دستشو انداخت گردن مامانش و گفت مامان یه چیزی میخوام بهت بگم‌ که کلی خوشحالت کنم
طلعت خانم گفت بگو مادر، اتفاقا منم میخوام یه چیزی بهت بگم
شهرام گفت پس شما اول بگو
طلعت گفت میخوام برا هرمز زن بگیرم
شهرام با خوشحالی گفت جون شهرام؟ پس راضی شدی؟ چکار خوبی میکنی مامان جونم، ببینم هرمز میدونه؟
طلعت گفت یه چیزایی بهش گفتم
شهرام گفت عالی میشه، بعد به شوخی گفت ببینم، نباید اول منو سر و سامون میدادی؟
گفت برای تو هم یه فکرایی دارم، ولی بذار اول هرمز رو زن بدم، بعد میام سراغ تو
شهرام گفت مامان چه کار خوبی کردی که راضی شدی، هم دل بابا رو بدست آوردی، هم هرمز رو به مراد دلش رسوندی،میدونی چند وقته چشمش دنبال مژگانه؟
طلعت گفت کی گفته من میخوام مژگانو برا هرمز بگیرم؟ تا من زنده ام نمیذارم این وصلت صورت بگیره
شهرام گفت آخه مامان این دوتا همدیگه رو دوست دارند
طلعت گفت دوست داشتنی در کار نیست، این پدر و دختر چشمشون دنبال پول هرمزه
شهرام گفت مامان تو رو خدا این حرفو نزن، عمو عطا رو نمیدونم ولی مژگان اینطوری نیست، دختر خوبیه
گفت تو این آدما رو نمیشناسی، این دخترِ همون مردیه که خواهر منو با شوهرش به کشتن داد
شهرام‌ گفت مامان باز که رفتی سر خونه اولت، بابا بیست سال از اون جریان گذشته
طلعت گفت برای من هر یه سال صد سال گذشته، با دست خودم خواهر جَوونم رو گذاشتم تو قبر و حالا تو میگی برم دختر ِقاتلشو بگیرم، اصلا و ابدا
بعد هم زد زیر گریه
شهرام بغلش کرد و گفت خیلی خب حالا خودتو ناراحت نکن
حالا بگو ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چه کسی تو نظرته؟
طلعت گفت هیچی، برا هرمز یکیو پسندیدم که سرآمد تموم عروسای فامیل میشه، نجیب، با اصل و نسب، خانواده دار، از قدیم گفتند مادرو ببین، دخترو بگیر
توی این چند سال که ما باهاشون توی یه محل هستیم صدا از خونه اینا در نیومده، مادرش با سلیقه اس، پدر دخترو ببین، هر سال به جای اینکه پیر بشه، همچین حال میاد و جوونتر هم میشه، تمومش به خاطر مادر خونواده اس
خود دختر هم که نگو، یه دسته گل، یه پارچه خانم، تازه درسخونه و همش سرش تو درس و کتابه، مادرش میگه امسال میخواد کنکور بده و دکتر بشه
شهرام با دلهره پرسید ماما .. مامان، این دختر کیه؟
طلعت گفت پروین دیگه، دختر ممد آقا
شهرام دیگه نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید
طلعت خانم گفت حالا تو بگو ببینم چی میخواستی بگی، که منو خوشحال کنی؟ بگو مادر
شهرام از جاش بلند شد و گفت باشه بعدا
وارد اتاقش که شد نشست روی تخت، سرشو گرفت بین دو تا دستاش
میخواست از ته دل فریاد بزنه و بگه مامان، اونی که عاشق پروینه منم
اما یادش اومد از بچگی هر چی اسباب بازی قشنگ بود، مال هرمز بود
هر وقت با هرمز دعواش میشد، مامان و بابا طرف هرمز رو میگرفتند
خرید شب عید، اول برای هرمز بود
توی درس و مشق اول باید به اون رسیدگی میکردند
همیشه اگه بابا سوغاتی میاورد حق انتخاب با هرمز بود
فقط به یه دلیل، چون هرمز پدر و مادر نداشت
شهرام همه اینها رو با جون و دل پذیرفته بود
اما توی این یه مورد، شهرام نمی‌خواست عشقش رو دو دستی تقدیم هرمز کنه، اما چطوری؟
چطوری میتونست به مادرش بگه؟
چطوری میتونست به پروین بگه که قراره عروس اون خونه بشه ولی زن هرمز...
تمام این افکار مثه خوره افتاده بود به جونش
🌺
هرمز در اتاقو وا کرد و گفت داداش خبرو شنیدی؟
شهرام گفت کدوم خبر؟
گفت بابا میخواد خونه ممد آقا مکانیک رو برا من و تو بخره، البته یه سال خودشون میشینن، بعد بابا میخواد بکوبه و رو هم دو تا طبقه مستقل در بیاره تا منو و تو با هم همسایه و همخونه بشیم
شهرام با بی حوصلگی گفت داداش این خونه توئه، بابا اگه بخره به نام تو میخره
هرمز گفت نخیر، باید به اسم دوتامون باشه، تا زنامون با هم دعواشون نشه، البته که مژگان از این اخلاقا نداره، ولی باید بدونه اول داداشم و زن داداشم بعد اون
ببین پسر، من توی هفت آسمون فقط یه ستاره دارم، اونم مژگانه
تو‌ که تو هر آسمونت هزارون ستاره هست، چرا یکی رو برا خودت انتخاب نمیکنی؟
شهرام‌گفت چرا داداش انتخاب کردم


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


برای رسیدن به هدف در مسیر زندگی از فرازها و فرودها نهراسید .چه بسا فرودهایتان به مراتب زیباتر از فرازهایتان باشد .چراکه دامنه کوه میتواند دل انگیزتراز قله باشد 🌻 دوست و همراه همیشگی من ظهر بهاریت خوش دلت خوشتر

🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
@khateratekhaneyepedari


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
@khateratekhaneyepedari
دوست خوبم

روزت دل انگیز
نغمه زندگیت شور انگیز

همراه ما باشید با کانال خاطرات خانه پدری


.
.
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ١١

بابا رو بوسیدم و گفتم زیارت قبول، خوش گذشت؟ چرا این قدر زود برگشتین؟
بابا گفت آخه مجبور شدیم مامان رو دوبار ببریم زیر سِرم
مامان گفت ممد تو نمیتونی حرف تو دلت نگه داری؟
گفتم مامان جونم چی شد؟ دوباره خون دماغ شدی؟ سر درد گرفتی؟
گفت خب مادر ده پونزده ساعت تو ماشین، منم که میدونی کلا ماشین منو میگیره
گفتم مامان جونم تو رو خدا بیا بریم دکتر، هر کاری لازمه انجام بدیم
مامان گفت ممد آقا همینو میخواستی؟ بچم داره امتحان میده به جای اینکه هواشو داشته باشی، خون به جیگرش میکنی؟
بعد یه پیراهن یاسی رنگ از توی ساکش دراورد و گفت اینم سوغاتی تو
از دستش گرفتم و چند تا بوسش کردم و گفتم دستت درد نکنه
گفت برو بپوش ببین اندازه اس
پوشیدم اومدم توی اتاق
مامان گفت هزار ماشالله چشمم کف پات انشالله تو لباس عروسی ببینمت
🌺
عصر بود که زنگ در خونه رو زدند سعید رفت درو واکرد و بعد از چند لحظه برگشت و گفت هرمزه، ماشین باباشو گرفته میگه بیاید بریم یه دوری بزنیم
حمید گفت من حالشو ندارم خودت برو
سعید گفت یه نوار جدید از ستار و اِبی دستش رسیده میگه جون میده برای تو ماشین گوش کردن، بلند شو
حمید و سعید که رفتند نگاهی به ساعت انداختم، یک ربع به پنج بود
باید میرفتم سر قرار
از یه طرف از اینکه میخواستم به مامان مریضم دروغ بگم ناراحت بودم و از یه طرف دلم میخواست که حرفای شهرام رو بشنوم
این اولین بار بود که با یه پسر قرار ملاقات داشتم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
رفتم پیش مامان و گفتم مامان جونم، مامان خوشگلم
گفت کم چرب زبونی کن، یه ساعت دیگه خونه ای، قبل از اینکه داداشت برگردن
بعدشم اگه معدلت از نوزده و نیم، نه از بیست کمتر بشه من میدونم و تو
بوسش کردم و گفتم چشم
بعد گفت کجا، کجا؟
نگفتی با کی میخوای بری و خونه کی؟
گفتم با آذر میرم خونه یکی از دوستای آذر
🌺
آذر گفت ببین منو به چه کارایی وادار میکنی؟ بازم یکی طلب من
آذر وایساد سر کوچه بن بست
شهرام ته کوچه بود
بن بست بیژن یک بن بست بزرگ بود، سمت چپ باغ بزرگ حاج آقا شمس بود که خودش مجموعه ای از خونه های بزرگ و کوچیک بود که هر کدوم از بچه هاش عروسی کرده بودند، یکی از این خونه ها رو بهشون داده بود، سمت راست هم یه باغ بزرگ بود که صاحبش بعد از انقلاب فرار کرده بود و رفته بود و حالا باغ یه ملک مخروبه شده بود
کسی رفت و آمدی به این بن بست نداشت
🌺
شهرام منو که دید جلو اومد و گفت سلام
گفتم سلام
از توی جیبش یه کادوی کوچیک درآورد و گفت این مال توئه
گفتم نمیتونم قبول کنم
گفت آخه چرا
گفتم نمیدونم درسته بگم یا نه؟ ولی من به شما شک کردم
گفت پروین سرتو بلند کن و به چشمای من نگاه کن
توجهی نکردم
آروم دستشو زیر چونه ام گذاشت و‌ گفت تو رو خدا نگاه کن
تو چشماش خیره شدم
گفت چی میبینی؟
گفتم من نمیدونم
گفت اگه دنیایی از عشق میبینی که نباید به هیچ چیزی شک کنی، اگرم ذره ای نامردی میبینی، همین حالا برو و پشت سرتم نگاه نکن
زدم زیر گریه و ماجرای گلسرخ لای جزوه فلور رو براش گفتم
گفت یعنی تو در مورد من اینجوری فکر میکنی؟ یعنی من حاضر میشم با احساسات تو که پاک و دست نخورده اس، بازی کنم؟
نه پروین من نامرد نیستم
گفتم ولی آذر به من گفت تمام دخترای محل برای تو میمیرن، حتی قبل از اینکه اونم بگه خودمم میدونستم
حرفمو قطع کرد و گفت اینا مهم نیست مهم اینه که من برای کی میمیرم، من مدتهاست که عاشق تو شدم، حتی اون شبی که نذری اوردی، همون لحظه اول شناختمت فقط میخواستم ببینم تو هم تو دلت احساسی به من داری؟
پروین برای اینکه بهت ثابت کنم کلکی تو کار من نیست همین امشب با مامان راجع به تو صحبت میکنم و میام خواستگاریت
بعد دستمو گرفت و کادو رو گذاشت توی دستم
کبودی زیر چشمش خیلی کم شده بود، ته ریشی که گذاشته بود جذابترش کرده بود
پیرهن لیمویی خوشرنگ آستین پاکتی با شلوار لی و کتونی آدیداس و بوی ادکلنش و صدای دلنوازش منو چنان مسخ کرده بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم
همون لحظه پرسید نظرت چیه؟
گفتم راجع به چی؟
خندید، از اون خنده ها که دل آدم ضعف میرفت
گفت صحبت با مامانم
گفتم آخه مامانم مریضه
گفت چرا چی شده؟
گفتم باید عمل بشه
گفت خب اگه رابطه ما رسمی باشه که بهتره، منم میتونم کمکت کنم
حرفی نداشتم که بزنم، دوست داشتم ساعت ِدنیا توی بن بست بیژن از کار میفتاد...
دوست داشتم ابن بن بست میشد خانه عشقم، کف زمین حصیری میذاشتم از جنس وفا و سقفش را نور باران میکردم از ستاره های عشق، فقط کافی بود شهرام کنارم باشد
شهرام گفت اول تو برو، منم بعد از چند دقیقه میام
بعد یهو گفت نه صبر کن، از توی جیب پیراهنش یک گلسرخ در اورد و داد بهم و گفت پروین تو رو خدا دیگه هیچ وقت به من و عشقم شک نکن


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ١٠

این وضعیتو که دیدم دعا کردم سعید زودتر برگرده...
حمید گفت پس چرا لال شدی؟
میگم این چیه؟
گفتم سر زنگ‌ ادبیات دبیرمون گفته بود یه نامه عاشقانه از زبان یه عاشق شکست خورده بنویسید، اینم چرکنویس من بود
گفت آخه دختر چرا چرت و پرت میگی؟
نامه عاشقانه سرکلاس ادبیات، اونم با دستخط من؟ البته که اگه میشد که چه بهشتی بود
نگاهی به نامه انداختم، این همون نامه ای بود که حمید برای الهام نوشته بود و من از لای آلبوم الهام ورداشته بودم
نفس راحتی کشیدم و گفتم آهان اینو میگی؟
گفت آره، پس تا الان داشتم قصه حسین کرد شبستری رو برات میگفتم؟
میگم این دست تو چیکار میکنه؟
من که حالا خیالم از بابت نامه ای که برای شهرام نوشته بودم راحت شده بود، شروع کردم به سخنرانی
اولا به چه حقی رفتی سر وسایل من؟
دوما برای چی الهام رو گذاشتی سرکار؟
مگه دختر مردم مسخره تو شده؟
گفت مسخره کدومه؟
گفتم حمید، الهام فکر میکنه تو عاشقشی، میخوای بگیریش
گفت تو هم دلت خوشه
گفتم الهام هم مثه من برادر داره
گفت اون فِنج رو میگی؟
گفتم آره همون فنج که یه بابای با غیرت داره
حمید که یاد هیکل ورزشکار آقای مقدم، بابای الهام افتاد یه خورده دستپاچه شد و گفت خب داشته باشه
گفتم حمید خجالت نمیکشی برای دوست من نامه می نویسی؟
گفت خودش خواست، چراغ سبز نشون داد منم باهاش دوست شدم
گفتم اون فکر میکنه تو دوستش داری و قراره باهاش عروسی کنی
گفت عمرا، من با دختری که دوست پسر داشته، عروسی نمیکنم، حتی اگه دوست پسرش خودم بوده باشم
گفتم پس مجبوری با دوست دخترای پسرای دیگه عروسی کنی
گفت نخیر این طوریا هم نیست وقتش که برسه به مامان میگم یه دختر برام پیدا کنه که آفتاب و مهتاب ندیده باشه عین تو
این حرفو که زد توی دلم از خودم شرمنده شدم
گفتم حالا الهام به کنار، چرا افسانه دایی نادر رو گذاشتی سرکار؟
گفت من چیزی به افسانه نگفتم، مامان خودش بریده و دوخته
گفتم پس اون همه نگاه عاشقانه چیه به افسانه میکنی؟ حمید من خودم یه دخترم، دخترا روح لطیفی دارن
وقتی به پسری دل میبندن با نیت ازدواجه، تو رو خدا این کار رو نکن، خیر نمی‌بینی، هم الهام، هم افسانه، الان دلشون پیش توئه
گفت بسه دیگه مثه ننه بزرگا هی نصیحت نکن، اصلا میدونی چیه هر دوتا شون، نه هر پنج تا شون رو میگیرم
گفتم انشالله خدا جوابتو بده، من نمیدونم تو چرا این همه بد ذات از آب در اومدی؟
گفت اوه اوه حواست جمع باشه گنده تر از دهنت داری حرف میزنی
🌺
از سر جلسه امتحان که اومدم بیرون، آذر گفت ببینم تا اعلام نکنند که وقت امتحان تموم شده بلند نمیشی؟ من الان چهل دقیقه اس منتظرم
گفتم ببین امتحان تو حفظ کردنیه، مال من حل کردنی، اونقدر باید جمع و تفریق رو دقیق انجام میدادم تا جواب مسئله درست در بیاد
گفت برو بابا، تو اگه رشته منو میخوندی، اونقدر مینوشتی، تموم فلاسفه دنیا میومدن بهت تعظیم می‌کردند، من که به اندازه ده نمره نوشتم، حساب کردم ده ، ده و نیم بشم بسمه، بلند شدم ورقه رو دادم و اومدم بیرون، حالا هم راه بیفت بریم تو راه یه بستنی قیفی شکلاتی مهمون منی
گفتم به چه مناسبت؟
گفت مناسبت نمیخواد، هروقت دکتر شدی من میام پیشت ازم ویزیت نگیر
فریبا سر رسید و گفت چی؟ چه خبره؟ کی مریضه، کی دکتره؟
آذر گفت خنگ خدا من مریض و اینم دکتر
فریبا گفت خب منم تجربی میخونم شاید منم دکتر شدم
آذر پوز خندی زد و گفت تو آمپور زن هم نمیشی
فریبا گفت بیسواد آمپول نه آمپور
گفت حالا هرچی، ببین من میخوام برا خانم دکتر آینده یه بستنی بخرم، میخوای تو هم بیا
گفت آره چرا که نیام؟
گفت خودم میدونم تو به مفت خوری عادت داری
هنوز به بستنی فروشی نرسیده بودیم که فریبا گفت پروین برو رشته زنان و زایمان که بتونی بچه های ما رو دنیا بیاری، بعد آروم گفت برادر زاده های خودتن دیگه
آذر گفت نه بهتره اعصاب و روان بخونه تا بتونه تو خل و چل رو درمون کنه
یهو آذر گفت فریبا بیا تا من و تو بریم بستنی سفارش بدیم، پروین هم بهمون میرسه
گفتم چرا؟
به روبرو اشاره کرد و گفت به این دلیل
شهرام داشت از روبرو میومد
نزدیک که شد سلام کرد و گفت خوبید؟
چشمام پر از اشک شد و گفتم نه اصلا
با نگرانی پرسید چی شده؟
گفتم بهتره از خودتون بپرسین
گفت چی شده من بی خبرم
گفتم گلسرخهای معروفتون
گفت چی شده؟
حمید چیزی فهمیده؟
گفتم ظاهرا دخترای دیگه ای هم هستند که لای کتابشون از این گلسرخها دارن
گفت پروین می فهمی چی داری میگی؟
من اصلا سر در نمیارم
گفتم اینجا نمیشه ممکنه یکی ببینه
گفت باشه عصر ساعت پنج توی بن‌بست بیژن منتظرت هستم
گفتم من نمیتونم بیام، حمید و سعید...
گفت برای اونا یه فکری میکنم و از من دور شد
🌺
مامان رو که دیدم پریدم بغلش و گفتم سلام زیارت قبول


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ٩

آذر جواب داد هیچی، پوران خانم مریض شده، باید عملش کنند
فریبا اومد جلو، منو بغل کرد و گفت عزیزم، مامانت خوب میشه نگران نباش
گفتم فریبا، اگه مامانم چیزیش بشه، من میمیرم
گفت زبونتو گاز بگیر
بعد آروم طوری که آذر نفهمه،گفت من میخوام با مادر شوهرم تو عروسیم کلی برقصم
به زور لبخندی زدم و جزوه فلور رو از کیفم در اوردم و دادم بهش گفتم از طرف من تشکر کن
گفت حالا به دردت خورد؟
گفتم آره خیلی
جزوه رو که گرفت گفت خوبه منم از روش بنویسم، خیلی زیاده؟
گفتم سه فصله
گفت باشه حالا شایدنوشتم
تا اومد جزوه رو بذاره توی کیفش، گلسرخ از لای جزوه افتاد روی زمین
گفت این چیه؟ براش گل گذاشتی؟
گفتم من نذاشتم، لای ورقها بود
گفت نه نبود
گفتم چرا بود
گفت دختر، خودم جزوه رو از فلور گرفتم، هیچی لاش نبود، بعدش هم این گل تازه است، این جزوه نزدیک چهار پنج روزه که دست من بوده، دوسه روزه هم که دست توئه، آخه چطور گل به این تازگی میمونه؟
گفتم تو مطمئنی؟
گفت آره بابا همون روز هم که داشتم میوردم خونه شما، از دستم افتاد اگه چیزی لاش بود حتما میوفتاد
میون تاریکخونه قلبم کور سویی روشن شد، اما بیماری سخت مامان باعث شده بود هیچ چیز خوشحالم نکنه
🌺
دایی نادر گفت اصغر آقا که اومد، همگی شام میریم خونه ما، صبح زود هم راه میافتیم سمت نیشابور، بعد هم میریم
مشهد
بابام یواش به دایی گفت: یعنی با این وضعیتی که پوران الان داره، صلاحه ببریمش راه دور؟
دایی گفت راه دور کدومه؟ میبریمش پابوس امام رضا، انشالله که خودش گوشه چشمی کنه و همه مریضها رو شفا بده
مامان با سینی چایی اومد تو و گفت قربون امام رضا بشم، من هیج جا نمیرم، کجا بچه هامو ول کنم بی سر و صاحب؟
دایی گفت آبجی تو به اینا میگی بچه؟ و بعد به حمید و سعید اشاره ای کرد و زیر لب گفت نره غولا
ما هم دو سه روزه میریم و برمی گردیم
بابا گفت پوران چی میگی؟ مثه اینکه امام رضا ما رو طلبیده، تو رو خدا نه نیار
مامان گفت آخه پروین رو چیکار کنم؟
من فوری گفتم مامان جون من که بچه نیستم، برو یه زیارتی بکن، بعد تو دلم گفتم انشالله معجزه ای بشه و تو خوب بشی مامان عزیزم
🌺
توی خونه دایی از اینکه میدیدم حمید یه جوری رفتار میکنه که انگار عاشق افسانه دختر دایی نادره، خیلی حرصم میگرفت
مامانم هر چند وقت یه بار میگفت: قربون عروس خوشگلم بشم
از قدیم گفتند
هر کی عروس عمه بشه
سرخ و سفید پنبه بشه
افسانه هم میگفت وای عمه جون تو رو خدا این حرفو نزنید، من دارم درس میخونم حمید نگاه شیطنت بارشو هی نثار افسانه میکرد
🌺
آخر شب ما سه تا برگشتیم خونه و قرار شد بابا اینا بعد از اذان صبح راهی بشن
جمعه بود و پیش خودم گفتم اول ناهار رو درست میکنم، بعد میرم سر درسم
ناهار تاس کباب گذاشتم
حمید گفت باز خودتو راحت کردی، سه طبقه پیاز و گوجه و گوشت چیدی رو هم و چند تا هم سیب زمینی زدی تنگش
گفتم توقع داری مرغ و چلو درست کنم؟
گفت آره خب مگه چیه؟
گفتم من وقت ندارم
سعید گفت خوبه پروین دستتم درد نکنه، برو بشین سر درسات
گفتم سعید میشه منو عصر ببری خونه بکی از دوستام؟
اخمی کرد و گفت نخیر، به روت میخندم پررو‌ میشی
گفتم باشه، پس بذار به فریبا زنگ‌ بزنم بگم نمیتونم بیام
سعید با شنیدن اسم فریبا گفت حالا کی میخوای بری؟
گفتم عصر
🌺
طلعت خانم گفت هرمز جون فکراتو کردی مادر؟
هرمز گفت مامان، شهرام سه سال از من بزرگتره
طلعت گفت غصه نخور مادر، برای اونم یه فکرایی دارم، تا مرغ از قفس نپریده، تو بعله رو بگو تا من کارو تموم کنم
هرمز گفت مامان، اولا که من الان وقت زن‌ گرفتنم نیست، دوما تو که خودت میدونی من مدتهاست دلم پیش مژگانه
طلعت خودشو زد به اون راه و‌ گفت کدوم مژگان؟
هرمز گفت مامان جون مگه ما چند تا مژگان داریم؟ مژگان عمو عطا رو میگم
طلعت گفت مادر، خودت میدونی من با این ازدواج مخالفم، صد دفعه گفتم، هزار مرتبه دیگه هم میگم
هرمز گفت آخه چرا؟ ببین اون تنها دختریه که منو همین جوری قبول کرده
طلعت گفت مگه تو چته؟
تو یه کم توپُری که برای مرد خوبه، حالا مثل شهرام، عین عصا قورت داده ها باشی خوبه؟
هرمز گفت مامان جون من میدونم شما هم میدونید شهرام عین بابا رضاست، منم درست شبیه بابا ابراهیم خدا بیامرزم هستم
طلعت گفت دیدی که خواهر من عاشق بابات شد که خودتم داری میگی عین باباتی، تازه تو یه باشگاه بدنسازی بری یه نظر نمیشه نگات کرد
هرمز گفت مامان تو رو خدا بی خیال من شو
🌺
از خونه فریبا که برگشتیم، سر کوچه سعید گفت تو برو خونه، من یه سر میرم پیش بچه ها و میام
گفتم باشه
وارد خونه که شدم حمید روی پله ها نشسته بود تا منو دید مثه پلنگ زخمی از جا کنده شد و اومد سمتم...
بعد یه کاغذ نشونم داد و گفت این چیه؟
گفتم چی چیه ؟
گفت این نامه...



همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ٨

هیچ وقت برای کسی نامه ننوشتم و نخواهم نوشت، این اولین و آخرین بار خواهد بود
این یک‌نامه نیست، رنجنامه دختری است که خوب توانستی احساساتش را به بازی بگیری
به خودت تبریک بگو، آنقدر خوب نقشت را بازی کردی که دختر یک کارگر ساده باور کرد که خوش تیپ ترین و زیباترین پسر محله عاشقش شده، آفرین به این همه مهارت
من امشب شکستم،مُردم و نابود شدم و از همه بدتر، مردی و مردانگی که آن را در وجودت متجلی میدیدم برایم بی معنا شد
من که داشتم زندگیم را می‌کردم، اجازه میدادی در قلبم، در روحم،، تو را پرستش کنم و فقط به حضورت دلخوش باشم
کتابها و دفترهایم پر است از گلبرگهای یاسی که لابلای گل سرخها مخفی شده اند
من با دیدن هر شاخه گل سرخی که تو به من دادی، متولد شدم ولی امشب با دیدن همان شاخه گل، نفسم به شماره افتاد و دنیا برایم تیره و تار شد
معلوم نیست قلب چند دختر به عشق این گلسرخها می‌تپد؟ معلوم نیست چند دختر لابلای کتابهایشان این گلها را به عشق تو خشک‌ کرده اند؟ اگر تنها نصف زیبایی صورتت، سیرت زیبایی داشتی، هرگز راضی به شکستن قلب ساده ام نمی شدی...
🌺
سعید داد زد پروین بدو بیا پایین مامان خون دماغ شده
از جام پریدم و دویدم پایین
خاله هی دستمال کاغذی رو می گرفت جلوی صورت مامان، من یه تیکه یخ گذاشتم روی پیشونی مامان
مامان رو بغل کردم و گفتم پس چرا وایسادین؟ باید مامانو ببریم دکتر .
سعید گفت باشه حاضرش کن من برم ماشینو روشن کنم
مامان گفت بچه ها بیخود شلوغش نکنید، چیزی نشده، یه خون دماغ ساده س، الانم خونش بند میاد
خاله گفت آبجی به نظر منم بذار بریم دکتر
مامان گفت توران دست وردار، بریم دکتر که چی بشه؟ بفرما خونشم داره بند میاد
حمید از توی حیاط گفت یالله، یاالله، مامان!
آقا محجوبی تشریف آوردن
بعدش هم یه خانم و آقا اومدند برای دیدن خونه
مامان زود خودشو جمع و جور کرد و گفت: بگو بفرمائید تو
حمید هم رفت و همه جای خونه رو نشونشون داد و برگشت پایین
آقا محجوبی گفت همه جا رو دیدید ؟حالا بفرمائید بریم بنگاه
🌺
مامان جون حتما خوبی؟
مامانم گفت آره مادر، برو سفره رو بنداز بابات هم الان دیگه پیداش میشه
با بی میلی چند قاشق غذا خوردم، وسایل سفره رو جمع کردم، ظرفا رو شستم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه آماده شدم برم بخوابم، ولی مگه خوابم می‌برد، از جام بلند شدم و دیدم چراغ خرپشته روشنه
دیدم بابا و سعید و حمید روی پشت بوم نشستند
حمید تا منو دید گفت تو چرا نخوابیدی؟گفتم خوابم نمیبره
سعید گفت بیا بشین اینجا
بابا گفت داشتم میومدم خونه، از جلوی بنگاه آقا محجوبی که رد شدم صدام کرد و گفت ممد آقا همین الان با آقا حمید مشتری بردم خونتون
اینجور که من از مزه دهنشون فهمیدم خونه رو پسندیدند، حالا گفتند فردا با چند نفر از آشنا هاشون میان خونه رو دوباره ببینن
بابا گفت ممکنه توی همین چند روزه خونه رو قولنامه کنم
حمید گفت پس باید بیفتیم دنبال مغازه بابا گفت قبلش باید تکلیف مادرتون روشن بشه
من‌ گفتم تکلیف مامان؟
بابا زد زیر گریه، تا حالا گریه بابا رو ندیده بودم
منم افتادم به گریه و‌ گفتم بابا مامان چش شده؟
من‌ میدونستم یه خبرهایی هست، مامان حالش خوب نیست؟ تو رو خدا به من بگید
بابا گفت آخه سفارش کرده بود تا تو امتحاناتو ندادی حرفی به شماها نزنم ولی بابا دارم خفه میشم، دارم میترکم
مادرتون چند وقتیه که مریض شده دکتر هم گفته باید عمل بشه
سه تایی گفتیم عمل؟
عمل چی؟
بابا گفت توی سرش...
توی سرش یه غده ست و دوباره زد زیر گریه
خودموَ انداختم توی بغل بابا و گفتم یعنی مامان میمیره؟
حمید گفت بسه بابا، آیه یاس نخون، مگه هر کی عمل کنه میمیره؟
سعید گفت آخه این عمل سر ِ
خیلی حساسه
🌺
توی حیاط مدرسه آذر گفت باز چی شده؟ با توام، چی شده؟ کشتی هات غرق شده؟
خب یه چیزی بگو
گفتم آذر، سر به سرم نذار اصلا حالم خوب نیست
گفت چته؟ باباجون پنجاه در صد قضیه، مادر شهرامه که حله، مگه ندیدی چقدر ازت تعریف کرد، اصلا هم فکر نکرد بابا این دور و برا دخترای دیگه هم هستن که برای شهرام میمیرن، اینقدر ناز و ادا هم ندارن، خب حاج خانم بیشتر دقت کن، خیلی حاج خانم بی دقتی، چه میشه کرد؟ اینم بدشانسی ماست دیگه، از طرفی میمونه پنجاه درصد باقی مونده که خودشه، که اگه یه ذره عقل توی کله اش باشه سراغتو نمیگیره، آخهذپسر، زن اخموی خجالتی که با خودشم قهره میخوای چیکار؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، خودمو انداختم تو بغل آذر و گفتم آذر بدبخت شدم، مامانم مریضه، مامانم خیلی حالش بده
آذر منو محکم تو بغلش گرفت و گفت آروم باش، بگو ببینیم چی شده؟
ماجرای مریضی مامان رو که براش گفتم، گفت الهی بمیرم برات
همین موقع فریبا بهمون نزدیک شد و گفت بچه ها چی شده؟

ادامه دارد


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ٧

شهرام توی فلکه هرمز رو دید که حمید هم ترکش نشسته بود
جلو رفت و گفت هرمز داداش
هردو پیاده شدند و سلام کردند
هرمز گفت این علی خیلی دهن لقه
شهرام گفت بچه ها راه بیفتین بریم
حمید گفت داداش شهرام تو میدونی، ما هم میدونیم چرا الان ما اینجاییم، ما تا کارمون رو انجام ندیم از جامون تکون نمیخوریم
شهرام گفت ببین حمید جون، اینجور کارا در شأن ما و خانواده هامون نیست، راه بیفتین بریم،اونا یه غلطی کردن منم حقشون رو گذاشتم کف دستشون
دیگه قضیه تموم شده
حمید گفت برای ما تموم نشده
شهرام گفت چرا تموم شده برای هممون
حمید گفت هرمز اگه میخواد ببریدش ولی من نمیام
شهرام گفت چرا تو هم میای تو با هرمز فرقی برای من ندارید، اگه بلائی سر تو بیاد، فردا ممد آقا نمیگه تو چرا حمید رو هم با خودت نیوردی؟
حمید گفت نه نمیگه، فقط یه گوشمالیه‌ قرار نیست اتفاقی بیفته
شهرام گفت بله اگه الان راه بیفتید بریم، اتفاقی نمیفته
هرمز گفت داداش اونا با نامردی تو رو زدند، دو نفر به یکی، حالا ما هم میخوایم همون بلا رو سرشون بیاریم
شهرام گفت پس فرق شما با اونا چیه؟حمید گفت ببین داداش شهرام، هرمزو بردار و برو، اگه بخوای منو ببری باید به زور ببری، ممکنه خدای نکرده با هم دست به یقه بشیم
شهرام گفت لازم باشه این کارو هم میکنم، حالا مثل بچه آدم بدون اینکه یه کلمه دیگه حرف بزنید سوار شید برگردیم خونه
هرمز گفت آخه
شهرام گفت آخه بی آخه
🌺
سینی چایی رو گرفتم جلوی حاج خانم وقتی داشت استکان چایی رو ورمیداشت گفت ماشالله هزار ماشالله پوران خانم، پروین جون برای خودش خانمی شده، از همه نظر عالیه، نجیب، درسخون، باوقار ،خوشگل، توی خونه ما که هر وقت صحبت از همسایه ها میشه، حتما ذکر خیری هم از خونواده شما میشه
بعد رو کرد به خانمهایی که توی مجلس نشسته بودند و گفت پوران خانم خوب بچه تربیت کرده
مامانم گفت شما لطف دارین،فقط بین این سه تا حمید یه کم سر به هوا از آب در اومده
حاج خانم گفت عیبی نداره، هرمز منم همین طوره
حالا هر دو تا شون زن بگیرن سر به راه میشن، خدا رو شکر دور و برمون دختر خوب و خانم هم که کم نیست...
🌺
توران با ممد آقا توی راهرو نشسته بودند توران گفت داداش، پنج شنبه اصغر میاد دنبالم، من میرم انشالله برای عمل آبجی میام
بابا گفت من خیلی میترسم، دیدی دکتر چی گفت؟ گفت عملش خیلی سخته
خاله گفت باشه، اولا خدا بزرگه و خودش بهش کمک میکنه، دوما آبجی زن قویه روحیه اش هم که خوبه
🌺
مامان داد زد یکی اون تلفنو جواب بده، معمولا وقتی حمید و سعید خونه بودند من اجازه ورداشتن تلفن رو نداشتم، تلفن زدن از خونه هم که کلا قدغن بود
توی راه پله ها بودم گفتم مامان خودت وردار، من دارم میرم بالا
مامان گوشی رو ور داشت، چند دقیقه سلام و احوالپرسی، بعدش گفت بله خونه اس، الان بهش میگم بیاد
بعدش هم گوشی رو گذاشت
گفتم مامان کی بود؟
گفت پسر حاج رضا مثه اینکه ماشین باباش روشن نمیشه خواهش کرد بابا بره یه نگاه بکنه
همون لحظه یه آه بلند کشیدم
بابا بلند شد و راه افتاد و رفت
خاله و مامان هم داشتند می رفتند
توی اتاق که مامان شونه رو تو دستم دید، گفت نری اتاق بالا موهاتو شونه کنی، بیا برو توی حیاط
رفتم توی حیاط شروع کردم به شونه کردن
ده دقیقه بعد در زدند، فکر کردم بابامه
درو که وا کردم شهرام پشت در بود، همین طور توی چشمای هم زل زدیم، نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه مستقیم تو چشماش نگاه کنم
هنوز پیراهن گیپور مشکی که برای روضه پوشیده بودم تنم بود
نگاهی از سر تا پای من کرد و گفت بیخود نیس مامان از وقتی اومده، یه بند داره در مورد شما حرف میزنه
بعد مثه اینکه تازه به خودش اومده باشه گفت سلام خوبید؟
گفتم من خوبم شما چی؟
گفت الان که عالیم
گفتم کاری داشتین؟
گفت بله اومدم جعبه آچار ممد آقا رو ببرم
گفتم الان میارم
موقع برگشتن شال مشکیمو روی سرم انداختم، جعبه آچار رو که به دستش دادم گفت میدونستید مامانم عاشق موی بلنده؟ و بعد آروم گفت همینطور خودم
از خجالت بدون خداحافظی درو بستم، پله ها رو چهار تا یکی کردم و وارد اتاق بالا که شدم دیدم دوقلوها دارند دفتر و کتابای منو بهم می ریزن
داد زدم بزغاله ها دارید چکار میکنید؟ و دور تا دور اتاق دنبالشون کردم و از اتاق بیرونشون کردم
بعد در خیال خودم با لباس سفید عروسی، دست در دست شهرام...
یهو یاد جزوه افتادم که باید فردا برسونم دست صاحبش،جزوه فلور رو وا کردم و گذاشتم جلوم، سه تا فصل رو رونویسی کردم، اومدم جزوه رو ور دارم که بذارم توی کیفم که یه چیزی از لای جزوه افتادزمین
وای خدای من چی میدیدم؟
قلبم درد گرفت
سرم سنگین شد و یه لحظه فکر کردم دنیا به آخر رسیده
درست جلوی پای من، یه گلسرخ بود با گلبرگهایی از یاس زرد و سفید...

ادامه دارد


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ۶

"همان روز خانه حاج رضا "

هرمز اومد تو حیاط و گفت کاری ندارید؟
حاج رضا گفت نه بابا، فقط کلاه کاسکت یادت نره، بابا جون پول داری؟
هرمز گفت بله
همون موقع شهرام درو وا کرد و اومد تو، سلام کرد و گفت داداش کجا؟
گفت میرم دنبال علی، میریم یه چرخی میزنیم و برمیگردیم
شهرام گفت داداش جون مراقب باش
حاج رضا یه اسکناس صد تومنی گذاشت توی جیب هرمز و گفت فقط بابا، تند نری، تک‌چرخ نزنی
حاج خانم گفت مادر زود برگرد، میخواییم شام بخوریم
هرمز گفت چشم
هرمز که از حیاط رفت بیرون
حاج خانم گفت شهرام مادر، چایی تازه دم کردم، اگه میخوای برو بریز بخور
شهرام گفت باشه ممنون
🌺
حاج رضا گفت خوب طلعت نظرت چیه؟
طلعت گفت نه، نه خودت میدونی که من صد در صد مخالفم، هرمز دست ما امانته
حاج رضا گفت مگه من توی این بیست سال خیانتی در حق این امانت کردم که حالا دفعه دومش باشه؟ خدا وکیلی بگو، چه تو مال، چه تو رفتار، چه تو تربیت، هرجا کوتاهی کردم بگو
طلعت گفت خداییش هیچی، تو اگه هرمز رو از شهرام بیشتر دوست نداشته باشی، کمتر هم دوست نداری
ولی من با این قضیه مخالفم، فکر میکنی اگه خواهر خدا بیامرزم زنده بود، راضی به این امر میشد؟
حاجی گفت طلعت جون بیست سال گذشته، تو هنوز که هنوزه نتونستی با این موضوع کنار بیای؟ من بیست سال پیش وقتی شوکت توی اون تصادف جا در جا فوت کرد، خودم سه شب بالا سر ابراهیم موندم، نماز خوندم، دعا کردم،به امام رضا متوسل شدم، ازخدا خواستم حالا که مادر این بچه رفته، پدرشو بهش ببخشه
اما وقتی لحظه آخر هرمز رو دست من سپرد و از من قول گرفت که مثل پسر خودم بزرگش کنم و تو بغلم جون داد، با خودم عهد کردم از این بچه مثل جونم مراقبت کنم تمام اموال و دارایی این بچه رو بیشتر کردم که کمتر نکردم
تو که خودت شاهدی چقدر تلاش کردم تا شناسنامه شو عوض کنم و فامیلش رو از پاگشا به دلارام تغییر بدم
نشد که نشد مجبور شدم بچه ها رو ببرم مدرسه دم بازار ثبت نام کنم که در و همسایه نفهمن که فامیلی این دوتا با هم فرق داره، وقتی هم که به سن قانونی رسید حجره و خونه و تمام مستغلات رو به نام خودش کردم
حالا تو بگو چیکار باید میکردم که نکردم؟
طلعت گفت من که از تو راضیم، خدای منم از تو راضی باشه
ولی برادرت...
حاجی گفت تو رو خدا تو رو به پیر، به پیغمبر، دوباره شروع نکن
بابا عطا اون کار رو نکرده
درسته عطا یه زمانی عاشق شوکت بود با ابراهیم هم چند بار بزن بزن کرد
ولی عطا، اون کار رو نکرده
من قبول دارم ابراهیم و عطا سر شوکت به قصد کشت همدیگه رو زدند ولی والله بالله اون اتفاق کار عطا نبود
من هیچی، یعنی اگه پلیس ذره ای به عطا شک می‌کرد، توی این بیست سال اونو راحت میذاشت؟
بابا داداش من عاشق بوده ولی قاتل نه
طلعت گفت تمام حرفای تو درست، ولی من نمیذارم هرمز دختر عطا رو بگیره، حالا هر چقدر هم عاشقش باشه
حاجی گفت باشه پس خودت باهاش حرف بزن
طلعت گفت اون بچه اس فردا نمیگه من نمیدونستم، شما که میدونستید چرا گذاشتید من با دختر قاتل پدر و مادرم ازدواج کنم؟
حاجی گفت استغفرالله زن این حرفا چیه میزنی؟ از خدا بترس
طلعت گفت من از خدا میترسم، به خاطر همین هم نمیذارم این وصلت سر بگیره
از طرفی مردم نمیگن برادر بزرگه زن‌ نگرفته، برای برادر کوچیکه آستین بالا زدند؟
حاجی گفت زن دست وردار آخه ما به حرف مردم چیکار داریم؟ من اول باید هرمز رو سر و سامون بدم، به ابراهیم قول دادم
طلعت گفت باشه هرمز رو زن بده، ولی نه دختر عطا رو
عطا اگه قبول کرده دخترش رو بده به هرمز، به طمع مال و منالشه
من باید یکی رو برای هرمز بگیرم که از هیچی خبر نداشته باشه، بعد اگه قبول کرد زن هرمز من بشه، اونوقت تا آخر عمر نونش توی روغنه و تو پول غلت میزنه
حاجی گفت من که حریف تو نمیشم، ولی کاری نکنی که بعدا پشیمونی به بار بیاری
منو مدیون روح ابراهیم و شوکت نکن
طلعت گفت تو نگران نباش یه فکرایی تو سرم دارم، حالا باید ببینم میشه یا نمیشه؟
🌺
حاج رضا گفت چقدر این بچه دیر کرد، نگرانم
شهرام بابا، برو ببین با بچه ها سر کوچه نیست؟
شهرام موقع رفتن یه گل سرخ از باغچه کند و از یاس امین الدوله طاق نصرت سردر حیاط چند تا یاس کند و گذاشت لابلای گلبرگهاش و از در خونه زد بیرون
از جلوی خونه پروین که رد میشد، گل رو پرت کرد داخل حیاط
🌺
علی رو که دید، گفت علی هرمز کجاست؟
علی گفت من بیخبرم
گفت مگه قرار نبود با هم با موتور برید یه دوری بزنید؟
علی گفت نه، بعد یهو گفت ای وای، نکنه رفته باشه فلکه؟
گفت اونجا برای چی؟
گفت آخه رَدِ اون دو تا پسری که با تو گلاویز شدند رو زده
دیروز گفت هر وقت به شهرام نگاه میکنم و میبینم پای چشمش کبوده، حالم بد میشه، من باید این دو تا حیوون رو ادب کنم
شهرام خودشو رسوند سر خیابون اصلی و گفت دربست فلکه

ادامه دارد...


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ۵

نفسم تو سینه حبس شد، جرات اینکه برگردم و ببینم کیه رو نداشتم
با دلهره عجیبی برگشتم دیدم فریبا ست نفس راحتی کشیدم و گفتم منو ترسوندی
گفت آخه مثه برق گرفته ها وسط پیاده رو وایسادی چیکار؟
نگاه که کردم دیدم تنها هستم، ظاهرا شهرام با دیدن فریبا از من دور شده بود و رفته بود
جزوه رو داد دستمو و گفت داشتم میخوردم خونتون، مامانم گفت اومده بودی دم خونه
یهو رامین پرید جلوم و گفت دختر بده تو خیابون وایسه
فریبا گفت تو دیگه چی میگی بچه؟
گفت با سعید جون اومدم نون بخرم
سعید از نونوایی اومد بیرون تا منو دید، گفت تو اینجا چکار میکنی؟ که یهو متوجه فریبا شد
فریبا سلام کرد
گفت سلام فریبا خانم
از قبل میدونستم یه چیزایی بینشون هست
با شیطنت خاصی گفتم فریبا داشت میومد خونه ما
گفت خیلی خب پس چرا اینجا وایسادین؟ بفرمائید(چقدر خدا رو شکر کردم که حمید به جای سعید نبود)
نزدیک خونه که رسیدیم دیدیم بابا با آقا محجوبی دم در وایسادن
آقا محجوبی گفت ببین ممدآقا اگه بخوای زود فروش بره، باید زیر قیمت بدی
بابا گفت خودتون میدونید این یه خشت خونه کل دارایی منه
آقا محجوبی گفت میدونم، ولی اگه پول لازمی تنها راه چاره ات همینه
🌺
مامان نونا رو از دست سعید گرفت و شروع کرد به تا کردن و گذاشتن توی جانونی پرسید جزوه رو گرفتی؟
ببینم ملوک خانم رو هم دیدی ؟
گفتی سه شنبه یادش نره، میخواستی بگی خود فریبا هم بیاد
فریبا گفت سلام پوران خانم
مامانم گفت سلام به روی ماهت، اصلا ندیدمت خوش اومدی، برید بالا منم براتون میوه میارم
فریبا گفت زحمت نکشید
🌺
توی اتاق بالا فریبا به عکس حمید و سعید که روی طاقچه بود خیره شده بود
گفتم آهای داری داداشای منو دید میزنی؟ گفت چی؟ نه بابا داشتم به عکس مامان و بابات که تو مشهد گرفتند نگاه میکردم
خنده ریزی کردم و گفتم خودتی؟
صورتش سرخ شد و گفت کی به تو گفته؟
گفتم حالا دیگه!
گفت خودش تا حالا به تو حرفی زده؟
گفتم یه چیزایی
گفت یعنی گفته منو دوست داره؟
گفتم نه دیگه تا این حد
با ناامیدی گفت پس تو از کجا فهمیدی؟ گفتم خره، اگه اون داداش منه که میدونم، مگه مرض داره نونوایی سر کوچه رو بذاره، بیاد از دم خونه شما نون بگیره
بعد هم رفتم سر کمد حمید و سعید
از توی کشو سعید یه تکه چوب رو دراوردم که روش اسم فریبا کنده شده بود
تکه چوب رو از دستم گرفت و چند بار بوسید و گفت وای فداش بشم
گفتم چی؟ جلوی خواهر شوهر؟
بعد هر دو خندیدیم
موقع رفتن، فریبا گفت فقط پروین تو رو خدا مراقب جزوه باش مال خودم نیست مال فلوره
گفتم فلور دیگه کیه؟
گفت همسایه مون دیگه، همون که آموزشگاه میره
گفتم نمی شناسم
گفت بابا همون که حجره باباش با حاج آقا دلارام تو یه راسته هست
گفتم منظورت حاج رضاست؟
گفت آره دیگه، میدونی که خیلی وضعشون توپه، فلور مدرسه فرزانگان میره، باباش میخواد بفرستش انگلیس پیش داداشش
مامان گفت فریبا جون شام بمون
گفت نه ممنون
مامان گفت هوا تاریک شده پروین جون با سعید برید فریبا جون رو برسونید
گفت نه خودم میرم
مامان گفت نه نمیشه سعید پاشو مادر
سه تایی راه افتادیم کمی که راه رفتیم، نشستم و به بهانه بستن بند کفشم گذاشتم اونا کمی جلوتر برن
سعید گفت چی شده؟
گفتم هیچی یواش یواش برید منم دارم میام
دم خونه، فریبا منو تو بغلش فشار داد و گفت قربون تو خواهر شوهر نازم
🌺
مامان یهو یه جیغی کشید و گفت وای سرم
همه دویدیم سمت مامان
گفتم مامان جونم فدات شم، چی شده؟
گفت هیچی مادر یهو سرم تیر کشید
خاله گفت آبجی قرصاتو خوردی؟
گفتم قرص؟ چه قرصی؟
مامان گفت هیچی پریروز که رفته بودم خونه دایی نادر، یه کم سرما سرمام شد، دایی هم که میدونید چقدر بد پیله است، گفت باید بریم دکتر
حالا هم به جای اینکه دور من جمع شید، بلند شید
توران تو آرد رو الک کن برای حلوای فردا
حمید خرماها رو گرفتی؟
سعید تو به علی حسین سفارش میوه رو دادی؟
ممد آقا دو تا جعبه دستمال کاغذی هم میخوام
وای خدا باید برم استکانها رو در بیارم و بشورم، خدایا چقدر کار دارم
پروین برو قندونها رو وردار و پرکن، یادت نره لابلاشون غنچه گل محمدی بذاری، فردا تو استکان هر مهمون هم یه غنچه بنداز
در ضمن از مدرسه که اومدی اول یه دوش بگیر، بعد ناهار بخور، گفتم خانما از سه بیان، آقا رو هم از سه و نیم دعوت کردم
ببینم فردا چه جوری آبروداری میکنید؟
🌺
چند بار روی بازوهام دست کشیدم هنوز جای دستاشو احساس می‌کردم، توی روح و روانم یه چیزی جریان پیدا کرده بود احساسی که هرگز قبلا اون رو تجربه نکرده بودم، روزها برایم خیال انگیز و شبها برایم سرشار از رویا بود، انگار دنیا با تمام وجود به من لبخند میزد، فقط وقتی یاد فروش خونه و سردرد و سرگیجه مامان میفتادم، نگرانی سراسر وجودمو می گرفت

ادامه دارد


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


.
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹
#قسمت ۴

بابا گفت آبجی توران دستت درد نکنه اومدی، اگه شما نبودی نمیدونم باید چیکار میکردم
خاله گفت این حرفا چیه داداش وظیفمه
بابا گفت نمیدونم مستأصل موندم، پوران تمام زندگی منه
خاله گفت به خدا توکل کن خدا بزرگه
رفت و آمدهای بابا و خاله و مامان به بهانه های مختلف زیاد بود
یه روز بازار، یه روز امامزاده صالح، یه روز خونه دایی نادر
حرفای بابا و خاله منو بدجوری به دلشوره انداخت، ولی نه، مامان همیشه میگه باید فکرای خوب کرد
مامان داشت رختخوابها رو روی هم میچید، یعنی اگه یه نفر کنار دست مامان بود، میفهمید چشمای مامان مثه شاغول عمل میکنه، انگار به جای لحاف و تشک داره آجر میچینه
از پشت بغلش کردم و‌ گفتم قربون مامان خوشگلم برم
گفت باز کجا میخوای بری؟ که باید اجازتو از بابات و حمید و سعید بگیرم
صورتش خیلی نرم و لطیف بود، چند تا ماچ آبدار کردم و گفتم خونه الهام
گفت خودت میدونی الهام برادر داره
گفتم اولا برادر الهام چهار سال از من‌ کوچیکتره‌، دوما بیشتر دوستای من برادر دارن
مامان گفت خودت که اخلاق اینارو میدونی
گفتم تو رو خد، ا یه ساعت با آذر میریم و زود برمیگردیم
مامان گفت فقط یه ساعت؟
گفتم آره بخدا فقط یه ساعت
الهام گفت پروین این چهارمین باره که میگی نوار رو برگردندم عقب تا این آهنگ رو بخونه، باشه بیا اینم تو و اینم دختر همسایه و شبای تابستون و پشت بوم
آذر گفت مگه نمیدونی خانم عاش...
با آرنج کوبیدم توی پهلوش
الهام گفت به به چشمم روشن، پس خرخون کلاس هم بعله
گفتم نه بابا سرِکارت گذاشته
خدا رو شکر نوار توی ضبط پیچید و دوتایی رفتند تا نوار رو بکشن بیرون
آلبوم الهام روی میز بود ورداشتم و شروع کردم به ورق زدن، که یهو چشمم خورد به یه کاغذ
دست خط برام کاملا آشنا بود و با غلط های املایی که داشت مطمئن بودم نویسنده اش کیه، کارم اشتباه بود ولی یواش نامه رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم
🌺
حمید گفت مامان فقط یه شبه، تو رو خدا، حالا که خاله تورانم اینجاست اجازه بده مامان گفت محاله، من هفته دیگه روضه دارم، اونوقت تو میخوای ویدئو کرایه کنی، اونم تو ماه محرم؟
حمید گفت مامان فیلمای بزن برقصی نیست که چهار تا فیلم درست و حسابی میگیرم
بعد دست به چونه اش کشید و گفت جون حمید، مرگ حمید
مامان‌گفت خیلی خب کشت و کشتار راه ننداز
حمید پرید مامان رو بغل کرد و دور اتاق چرخوند
مامان میخندید و میگفت منو بذار زمین حمید که مامان رو گذاشت زمین مامان یهو خورد زمین، با مشت کوبیدم پشت کمرشو و گفتم الهی بمیری، سر مامان گیج رفت خاله توران پرید مامانو بغل کرد و گفت آبجی خوبی؟
مامان گفت آره
ولی اینطور به نظر نمیرسید
فیلم گنج قارون که تموم شد، بابا گفت من میرم بخوابم
مامان گفت از فردین بازم فیلم داری؟
فیلم کوچه مردها که پخش میشد وقتی رسید به اون قسمتی که اقدس دستمال رو از علی بلبل پس نمیگیره و بعد علی میپرسه چرا ؟ میگه آخه پس دادن دستمال دوری میاره، یاد دستمال خودم افتادم که داده بودم به شهرام، پیش خودم گفتم خوبه ازش پس نگرفتم، وگرنه بین ما هم فاصله و دوری میفتاد
مامان هم‌ فیلم که تموم شد رفت بگیره بخوابه
حمید گفت شماها نمیخوایید برید بخوابید؟ من و خاله با هم‌ گفتیم نه
گفت آخه این فیلمه دیگه خارجیه، شما دوست ندارین، خاله گفت تو از کجا میدونی دوست نداریم؟ تو بذار ببینیم اگه خوشمون نیومد، میریم می خوابیم
گفت آخه بزن بزنه، راکی بازی کرده
خاله گفت سیلوستر استالونه رو میگی؟حمید دهنش از تعجب وا‌موند و دیگه هیچی نگفت
حمید فیلمو که گذاشت یه کُت گرفت دستش، هر جای فیلم صحنه دار بود، صداشو کم میکرد و کت رو می گرفت جلوی تلویزیون
🌺
مامان داشت میگفت اینقدر غصه نخور مرد، همه چی درست میشه، خدا بزرگه،خدا همیشه دست ما رو گرفته اینجا هم ما رو تنها نمیذاره
بابا گفت میدونم
مامان‌گفت خب پس برو بگیر بخواب،به خدا توکل کن
🌺
مامان گفت پروین جون یادت نره به فریبا و عاطفه روضه روز سه شنبه رو بگی که به ماماناشون تاکید کنن
سعید جون مامان، خونه حاج رضا شمارش چنده؟ میخوام حاج خانم رو دعوت کنم
سعید گفت
۷۰ _ _ ۷۹
🌺
دو زاری توی دستم خیس شده بود، نزدیکِ باجه تلفن بودم ولی نمیتونستم اینکار رو بکنم هنوز از بابت ورداشتن نامه الهام شرمنده بودم
سرمو انداختم پایین و تند تند شروع کردم به راه رفتن یا بهتر بگم دویدن که یکهو پام گیر کرد به یه تیکه سنگ و نزدیک بود بخورم زمین که یکی دستاشو سپر کرد
هنوز سرم‌ پایین بود، عطر نفسهاش به صورتم که خورد، سرمو‌ گرفتم بالا
گفت کجا با این عجله؟ داشتید میخوردید‌ زمین
دستاش هنوز روی بازوهام بود
زود دستاشو کشید کنار و گفت ببخشید
فقط تونستم چند لحظه توی چشماش خیره بشم
زیر چشمش کبود بود، تمام بدنم یخ کرده بود و انگار زمان توی اون لحظه متوقف شده بود
یهو یکی داد زد
پروین!

ادامه دارد...


@KhaterateKhaneyePedari


.
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
گل سرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ٣

ببینم امروز کی درِ قفسِ مرغ عشقا رو وا گذاشته که شما دوتا اینجایی؟
آذر گفت همون که در قفس میمونا رو وا گذاشته و حالا شما دوتا اینجایین
رفیقش گفت ببین اینا مرغ عشق نیستن قنارین، شایدم طوطی
ببین چه خوب حرف میزنن، ببینم بلدین یه دهن آواز هم برامون بخونین؟
بخونید بابا
بعدش هم هی با موتور دور ما میچرخیدن
دست آذر رو گرفتم و شروع کردیم به تند تند راه رفتن
اونی که ترک موتور نشسته بود گفت ما که حرف بدی نمی‌زنیم، میگیم میایید عروس ننه هامون شید؟
آذر گفت خفه شو
پسره گفت آخ جیگرررِتو وقتی اخم میکنی خوشگلتر میشی
گفتم آذر دهن به دهن اینا نذار بیا بریم
ولی اونا دست بردار نبودند
با بوقهای بلند شیپوری هی دم گوشمون بوق میزدند طوری که نزدیک بود کر بشیم
یکیشون پیاده شد و گفت بابا این شماره رو بگیر پشیمون...
اونقدر صدای چَکی که توی گوش طرف خورد بلند بود که هر دو تا برگشتیم ببینیم چی شده
شهرام یقه پسرو گرفت و کوبیدش به دیوار و چند تا مشت حواله دماغ و دهنش کرد
رفیقش که دید دوستش بد جوری داره کتک‌ میخوره اومد و شهرام رو از پشت گرفت
اونم با نامردی تموم با مشت کوبید تو دهن شهرام
شهرام کم نمیاورد یه مشت به این میزد و یه لگد به اون یکی تا اینکه یهو یکیشون از توی جیبش یه چاقوی ضامن دار دراورد
داد زدم تو رو خدا مواظب باش
کریم آقا بقال این صحنه رو که دید با یه چوب دستی خودش رو به اینور خیابون رسوند و محکم با چوب زد رو دست پسره، طوری که چاقو از دستش افتاد
اون دو تا که دیدند اوضاع خیطه، سوار موتورشون شدند و فلنگو بستند
یکیشون داد زد به موقعش حسابتو میرسیم
دهن شهرام پر از خون بود، گریه ام گرفته بود، از توی کیفم دستمالمو دراوردم که بدم بهش، دستم خورد به دستش، یه لحظه تمام‌ بدنم گُر گرفت
اشکامو که دید گفت من کتک خوردم شما گریه میکنید؟ چیزی نشده که...
توی همین لحظه هرمز که نفس نفس میزد رسید به ما و گفت داداش چی شده؟
شهرام همون طور که لبشو پاک میکرد گفت هیچی، عوضیها پاشونو تو محله ما از گلیمشون درازتر کرده بودن
هرمز گفت داداش داره از دهنت خون میاد
شهرام بغلش کرد و گفت هیچی نیست داداش، نگران نباش
کریم آقا گفت حالت که خوبه بابا جان؟شهرام گفت خیلی آقایی، خیلی مخلصیم، آره من خوب خوبم
کریم آقا رو کرد به ما و گفت برید خونه باباجان
چند قدمی که دور شدیم سرمو برگردوندم شهرام لبخندی زد، توی نگاهش چیز عجیبی بود، انگار توی چشماش یک دنیای اسرارآمیز بود ومن در این دنیا گم شده بودم
آذر با صدای بلند گفت خوب این آقای رابین هود، نه نه ببخشید آقای رومئو رو پیدا کردم
گفتم حرف بیخود نزن
گفت حرف بیخود؟ دختر تو مدتیه اصلا تو این دنیا نیستی، تو آسمونا پرواز میکنی، پس تو هم به خیل عظیم دلدادگان شهرام پیوستی
گفتم خیل عظیم؟
گفت آره بنده خدا، تمام دخترای محل خودمون، خیابون ۱۰ ومیدون ۴۹ براش میمیرن
خودمو زدم به اون راه و گفتم خوب بمیرن، به من چه؟
گفت به تو چه آره؟
گفتم حالا تو این آمار دقیق رو از کجا داری؟
گفت منو دست کم گرفتی تازه خود منم یکیشونم
وایسادم و با غیظ تو چشماش نگاه کردم
گفتم توام
گفت شوخی کردم بابا
🌺
حمید عین بازجوها روبروم نشسته بود و سوال پیچم میکرد
موتورشون یاماها بود یا هوندا؟
قد بلند بودند یا قد کوتاه؟
سنشون چقدر بود؟
از کجا دنبالتون افتادن؟
تا حالا اونا رو این دور و برا دیده بودی؟
مادرم اومد و گفت حمید تو رو خدا بس کن
گفت مامان تو دخالت نکن
همین کار را رو کردی که نتیجه ش شده این
معلوم نیست چیکار کردن که اون لات و لوتا افتادن دنبالشون؟
بذار پیداشون کنم مادرشون رو به عزاشون میشونم
مامان گفت بسه بچه،بشین سرجات، بذار پروین هم بره سر درس و مشقش
گفت نخیر، تا من ته و تو قضیه رو درنیارم، ول کن نیستم
سعید گفت شهرام و آقا کریم حسابشون رو گذاشتند کف دستشون، توهم بس کن دیگه
حمید گفت تا من اینا رو پیدا نکنم و زهرمو بهشون نریزم آروم نمیشم
خاله توران گفت جناب افعی، تو خودت تا حالا به یه دختر متلک نگفتی؟
گفت نه
خاله گفت بگو به جون مامانم
گفت نیازی به قسم خوردن نیست، من اهل این حرفا نیستم
خاله گفت آره جون خاله ات
بعدشم خب خواهر زاده ام خوشگله، پسرا جذبش میشن
حمید گفت پسرا خیلی غلط میکنن
مامان گفت آره والله آبجی، بچم خیلی خوشگله
حمید گفت نقل همون سوسکه است که به بچش میگفت قربون دست و پای بلوریت برم
مامان جارو دستی رو طوری که به حمید نخوره پرت کرد سمتش و گفت حالا من شدم سوسک؟
🌺
هی تو جام غلت میزدم اما خوابم نمیبرد یهو صدای مامانو شنیدم که داشت آروم میگفت توران مبادا بذاری بچه ها چیزی بفهمن خصوصا پروین، بچم نزدیک امتحاناشه
خاله گفت وا آبجی بچه شدیا؟
بعد مامان گفت سعید جون ما فردا صبح زود میریم سر قبر آقا بزرگ

ادامه دارد...

همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گل سرخی با گلبرگهایی از یاس
#قسمت ۲
🌹🌹🌹

آذر گفت خب دیگه تمومش کن،کم آبغوره بگیر بس نبود دم دفتر اونقدر گریه کردی و التماس خانم امینی رو کردی؟
حالا هم که بخشیدت
اشکاتو پاک کن وگرنه با این قیافه و این‌چشمای ورقلمبیده برسی خونه مامانت همه چیو میفهمه
ما با آذر اینا دیوار به دیوار بودیم، من همه چیو به آذر گفته بودم، الا این آتیشی که به جونم افتاده بود
نمیدونم شاید باورش برای خودمم سخت بود که بین اون همه دختر توی اون محله شهرام منو پسندیده بود و به من گل داده بود
به خونه رسیدیم،وارد که شدم دیدم آقای محجوبی بنگاه دارِمحل با چند تا خانم وآقا وسط حیاط وایسادن
سلام کردم
بابام داشت میگفت خلاصه ظاهر و باطن همینه که دیدین
ریش و قیچیم دست آقای محجوبیه
خبر با شما
مامان توی آشپزخونه بود سلام‌کردم و پرسیدم مامان جریان چیه؟
گفت بابات میخواد خونه روبفروشه و یه مغازه بخره میگه دیگه دلم میخواد برا خودم کار کنم
دلم یه جوری شد اگه از اون محل می رفتیم اونوقت من چطور میتونستم شهرام رو ببینم اصلا شاید اگه ما میرفتیم منو فراموش میکرد
حتی فکر کردن به این موضوع هم قلبمو به درد میورد
سر ناهار حمید همین طور که تند تند قاشقشو پر میکرد و میذاشت دهنش گفت بابا این طوری خیلی خوب میشه من و سعیدم‌ پا به جفت وایمیستیم دم مکانیکی
دوسال نشده خودمون ومیبندیم و یه خونه کله شهر میخریم‌ میشیم آقای خودمون و نوکر خودمون
سعید گفت بابا تو ۴۵ متری یه دهنه مغازه هست بریم ببینیم چه جوریه؟
بابا گفت بذار اول چاه رو بکنیم بعد منارشو میدزدیم
حالا تازه این اولین مشتری بود اصلا معلوم نیست پسندیده باشه یا نه
قولنامه که کردیم یه بیعانه میگیریم و میافتیم دنبال مغازه
خونه ما توی یه خیابون ده متری بود دوطبقه بود و شمالی، مادرم اونقدر به سر و وضع حیاط رسیده بود و باغچه رو پر از گل و حیاط رو پر از گلدون کرده بود که میدونستم هرکسی ببینه میپسنده و حتما خونه زود فروش میره
کیفمو ور داشتم و رفتم اتاق بالا تا درس بخونم رفتم پرده رو بکشم کنار، تا نور بیشتری توی اتاق بیاد
که دیدم درست روبروی خونه ما شهرام با چند تا از دوستاش وایسادن
حتی ایستادنش هم با بقیه فرق داشت
دستاشو بغل کرده بود و یه پاشو خم‌کرده بود و به دیوار تکیه کرده بود
نمیدونم چی داشتند میگفتند که یکهو زد زیر خنده و سرشوگرفت بالا
زود خودمو کنار کشیدم
ولی اون تا چند لحظه به پنجره خیره مونده بود
از دیدنش سیر نمیشدم
صدای حمید منو به خودم اورد
پروین اون پیرهن مشکی منو ندیدی؟
داد زدم شستم روی بندِ
گفت زود بیا یه اطو بکش میخوام برم بیرون
گفتم درس دارم
گفت زود بیا ببینم
گفتم اصلا خودت اطو کن
گفت مثه اینکه باید یه جفت کشیده نر و ماده خرجت کنم
گفتم بیخود، دست به من بزنی خودت میدونی
به سمتم که حمله ور شد خودمو پشت مامان قایم کردم
مادرم گفت پروین جون من دستم بنده پیرهنشو اطو کن بده بره
گفتم باشه چون تو میگی چشم وگرنه دلم میخواد کله حمید و بکنم
حمید گفت چه غلطا
رفتم توی حیاط و تا اومدم لباس حمید رو وردارم در زدند فکر کردم سعیدِ
اما درو که وا کردم
علی دوست حمید بود چند قدم اونورتر هم پشت سرش شهرام بود چشمام توی چشماش افتاد لبخند شیرینی زد نتونستم چیزی بگم فقط از هولم در و بستم بعد دوباره لای درو وا کردم‌ و گفتم س سلام
علی گفت سلام ببخشید حمید آماده نشد؟
حمید از توی راهرو داد زد اومدم دو دقیقه وایسا
بعد رو کرد به من و گفت تو چرا مثل مجسمه خشکت زده؟
یالا برو تو کارتو انجام بده
گفتم چشششم داداش خوبم
حمید با تعجب گفت مامان مثل اینکه این دخترت بالاخانه شو داده اجاره تا یه دقیقه پیش میخواست منو بکشه حالا...
داشتم تند تند مسئله های فیزیک رو حل میکردم که دیدم یکی از پشت چشمامو گرفت
برگشتم و دیدم خاله تورانه
پریدم تو بغلش و از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم
گفتم سلام خاله جون خوش اومدین
چه بی خبر؟
وای چقدر دلم برات تنگ‌شده بود
وقتی اومدیم طبقه پایین شنگول و منگول هم تا منو دیدند پریدند تو بغلم
رامین و آرمین دوقلوهای خاله توران بودند که اونقدر شیطون بودند که مثل بزغاله از در و دیوار میرفتند بالا و پایین
واسه همین اسمشون رو گذاشته بودیم شنگول و منگول
همونجور که با دوقلوها سر و کله میزدم گفتم خاله خیلی عجبه‌ این وقت سال اونم توی محرم اومدین اینوری؟
نگاه معناداری به مادرم کرد و گفت خب دیگه دلم برا آبجی تنگ شده بود
فردا صبح توی حیاط مدرسه زنگ رو که زدند آذر در حالی که داشت میرفت که تو صف کلاس خودشون وایسه
(من تجربی میخوندم و اون اقتصاد)
گفت حواست به خودت باشه خانم ژولیت بدون رومئو، البته شایدم با رومئو
گفتم برو گم شو
گفت منو نمی تونی گول بزنی
بالاخره میفهمم قضیه چیه
بعد دوتایی زدیم زیر خنده.

ادامه دارد....


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼


✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی

گل سرخی با گلبرگهایی از یاس
#قسمت ١
🌹🌹🌹

نمیدونم کی و کجا دلم رو باختم اون هم به کی؟
دخترکُش ترین پسر محله
شهرام
پسری با قدی بلند، چشم های مشکی، با ابروهای پیوسته و خط زیبایی از اخم که چهره شو مردونه تر میکرد و موهایی که همیشه یه قسمتی از اون روی پیشونیش ریخته بود
وازهمه مهمتر تُن صداش بود، که بیشتر شبیه یه آواز دلنشین بود، بعضی کلمات رو با آهنگ خاصی بیان میکرد انگار جادویی در صداش بود که با اولین کلمه آدم روسِحر میکرد
آروم صحبت میکرد
خوش تیپ بود اون هم خیلی زیاد،
هر سال محرم تمام دخترای محل به عشق شهرام میرفتند تکیه حاج رضا
کتونی سفید، شلوار لی با کمربند سفید و پیراهن مشکی، شهرام رو از همه پسرای محل متمایز میکرد
میدونستم که چقدر کشته و مرده داره، و من هم خودم یکی از اونا بودم فقط با این تفاوت که من از ترس پدر و برادرام جرات گفتنش رو نداشتم حتی به صمیمی ترین دوستم آذر
بارها به خودم‌گفتم آخه دختر تو رو چه به پسر حاج رضا تاجر فرش، ولی بابای تو یه مکانیک ساده اس، شهرام با اون همه کبکبه و دبدبه و تو یه دختر معمولی،اما دست من نبود، دلم رو باخته بودم
تو خونه حاج رضا یه پسر دیگه هم بود برادر شهرام
هرمز
پسری که در ظاهر و باطن با شهرام از زمین تا آسمون فرق داشت
سیاه و کوتاه و‌ چاق بود
به زور حاج رضا دیپلمش رو گرفته بود
واقعا این دوتا برادر حتی یه وجه مشترک هم نداشتند

یه شب وقتی مادرم کاسه شله زرد رو داد دستم و گفت ببر خونه حاج رضا
از تعجب دهنم‌ واموند چون بابام دوست نداشت من دم خونه کسی برم خصوصا خونه های پسر دار...
زنگ رو که زدم زیر لب صلوات میفرستادم تا شهرام درو واکنه
از پشت در صداشو رو که شنیدم قلبم نزدیک بود از حرکت وایسه
کیه ؟
با دستپاچگی گفتم لطفا وا کنید نذری اوردم
در که واشد
تمام جراتمو جمع کردم و سلام‌کردم
ظرف شله زرد را به طرفش دراز کردم و گفتم بفرمائید
گفت قبول باشه صبر کنید تا ظرفشو بیارم
گفتم باشه حالا قابلی نداره
یکی دو قدمی که توی حیاط رفت برگشت و گفت ببخشید بگم نذری از طرف کیه؟
ای وای من هر ثانیه به اون فکر میکردم ولی اون حتی نمیدونست من کی هستم؟
گفتم از خونه ممد آقا؟
کمی جلوتر اومد من هم جلو رفتم نور چراغ سر در حیاط که روی صورتم افتاد گفت پروین خانم ؟؟؟
شما پروین خانم هستین خواهر حمید و سعید
گفتم بله
گفت شما رومیشناسم ببخشید تاریک بود صورتتون روندیدم، از طرفی خیلی کم شما رو توی محل دیدم ولی تعریفتون رو از مادرم زیاد شنیدم
اینو که شنیدم لال شدم حاج خانم ازمن تعریف کرده اونم پیش شهرام
گفت بفرمائید تو
به زور گفتم ممنون
چند دقیقه بعد ظرف شله زرد رو برگردوند توی کاسه چند تا شاخه نبات بود داد دستم و گفت بفرمائید، اینو مادرم داده و بعد یه شاخه گل سرخ هم‌که لابه لای گلبرگهاش چند تا یاس زرد و سفید بودگذاشت روی نباتها و گفت اینم از طرف...
یهو سایه مردی رو دیدم که به من نزدیک شد، بابام بود گفت اینجا چکار میکنی؟
به جای من شهرام جواب داد و گفت سلام ممدآقا
دختر خانمتون زحمت کشیدند نذری اوردند قبول باشه
بابام گفت قبول حق باشه به حاج رضا سلام برسون
تا برسیم دم خونه بابام گفت سعید و حمید کدوم گوری بودن که تو نذری ببری پخش کنی؟
صدای بابامو میشنیدم ولی حواسم به گل سرخی بود که شهرام بهم داده بود
وارد خونه که شدم گل سرخ رو گذاشتم زیر چادرم...
مادرم داد زد:
اوااااا حواست کجاست؟
با توام
گفتم ب بع بعله
گفت حاج خانم رو دیدی؟
نذری رو به خودش دادی؟
بریده بریده گفتم: نه آقا شهرام نذری رو داد نه یعنی نذری رو ازم گرفت
مادرم گفت : خیلی خب باشه زودتر بیا کمک کن سفره رو بندازیم بابات خسته است
همون موقع درحیاط واشد و حمید و سعید با هم اومدند توی خونه
من رو که با چادر دیدند سعید پرسید کجا به سلامتی این وقت شب؟
مادرم گفت: رفته بود نذری بده دم خونه حاج رضا
حمید گفت :صبر میکردی ما میومدیم خودمون میبردیم
مادرم گفت : بابا جون یخ میکرد از دهن میوفتاد شله زرد داغش میچسبه
سعید غرغری کرد و رفت سمت حیاط
حمید هم‌ اومد نزدیکم وگفت: این دفعه صبر کن خودم میام میبرم حتی اگه شله زرد یخ بزنه
مادرم گفت:
کم سر این بچه غر بزنید
خودم فرستادمش
⭕️
هر چند دقیقه یه بار لای کتابمو وا میکردم و به گل سرخ با یاسهای بینش که کم کم داشت خشک میشد نگاه میکردم
با تلنگر فرنوش
از جام پریدم و گفتم بعلله
کلاس یکهو منفجر شد
فرنوش یواش گفت: چی میگی تو ؟
خانم متوجه شد حواست نیست چند بار هم صدات کرد ولی تو نفهمیدی
آخر سر داد زد: چیه خانم پروین پویان عاشق شدی ؟
تو هم بلند شدی و گفتی بله
تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم
خانم گفت: دلاوری (منظورش نماینده کلاس بود) این خانم عاشق پیشه رو ببر دفتر
بگو ما شاگرد میخوایم نه لیلی سر گشته و حیران

ادامه دارد...


همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedari
کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼

Показано 15 последних публикаций.

207

подписчиков
Статистика канала