✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
گلسرخی با گلبرگهایی از یاس
🌹🌹🌹
#قسمت ١٠
این وضعیتو که دیدم دعا کردم سعید زودتر برگرده...
حمید گفت پس چرا لال شدی؟
میگم این چیه؟
گفتم سر زنگ ادبیات دبیرمون گفته بود یه نامه عاشقانه از زبان یه عاشق شکست خورده بنویسید، اینم چرکنویس من بود
گفت آخه دختر چرا چرت و پرت میگی؟
نامه عاشقانه سرکلاس ادبیات، اونم با دستخط من؟ البته که اگه میشد که چه بهشتی بود
نگاهی به نامه انداختم، این همون نامه ای بود که حمید برای الهام نوشته بود و من از لای آلبوم الهام ورداشته بودم
نفس راحتی کشیدم و گفتم آهان اینو میگی؟
گفت آره، پس تا الان داشتم قصه حسین کرد شبستری رو برات میگفتم؟
میگم این دست تو چیکار میکنه؟
من که حالا خیالم از بابت نامه ای که برای شهرام نوشته بودم راحت شده بود، شروع کردم به سخنرانی
اولا به چه حقی رفتی سر وسایل من؟
دوما برای چی الهام رو گذاشتی سرکار؟
مگه دختر مردم مسخره تو شده؟
گفت مسخره کدومه؟
گفتم حمید، الهام فکر میکنه تو عاشقشی، میخوای بگیریش
گفت تو هم دلت خوشه
گفتم الهام هم مثه من برادر داره
گفت اون فِنج رو میگی؟
گفتم آره همون فنج که یه بابای با غیرت داره
حمید که یاد هیکل ورزشکار آقای مقدم، بابای الهام افتاد یه خورده دستپاچه شد و گفت خب داشته باشه
گفتم حمید خجالت نمیکشی برای دوست من نامه می نویسی؟
گفت خودش خواست، چراغ سبز نشون داد منم باهاش دوست شدم
گفتم اون فکر میکنه تو دوستش داری و قراره باهاش عروسی کنی
گفت عمرا، من با دختری که دوست پسر داشته، عروسی نمیکنم، حتی اگه دوست پسرش خودم بوده باشم
گفتم پس مجبوری با دوست دخترای پسرای دیگه عروسی کنی
گفت نخیر این طوریا هم نیست وقتش که برسه به مامان میگم یه دختر برام پیدا کنه که آفتاب و مهتاب ندیده باشه عین تو
این حرفو که زد توی دلم از خودم شرمنده شدم
گفتم حالا الهام به کنار، چرا افسانه دایی نادر رو گذاشتی سرکار؟
گفت من چیزی به افسانه نگفتم، مامان خودش بریده و دوخته
گفتم پس اون همه نگاه عاشقانه چیه به افسانه میکنی؟ حمید من خودم یه دخترم، دخترا روح لطیفی دارن
وقتی به پسری دل میبندن با نیت ازدواجه، تو رو خدا این کار رو نکن، خیر نمیبینی، هم الهام، هم افسانه، الان دلشون پیش توئه
گفت بسه دیگه مثه ننه بزرگا هی نصیحت نکن، اصلا میدونی چیه هر دوتا شون، نه هر پنج تا شون رو میگیرم
گفتم انشالله خدا جوابتو بده، من نمیدونم تو چرا این همه بد ذات از آب در اومدی؟
گفت اوه اوه حواست جمع باشه گنده تر از دهنت داری حرف میزنی
🌺
از سر جلسه امتحان که اومدم بیرون، آذر گفت ببینم تا اعلام نکنند که وقت امتحان تموم شده بلند نمیشی؟ من الان چهل دقیقه اس منتظرم
گفتم ببین امتحان تو حفظ کردنیه، مال من حل کردنی، اونقدر باید جمع و تفریق رو دقیق انجام میدادم تا جواب مسئله درست در بیاد
گفت برو بابا، تو اگه رشته منو میخوندی، اونقدر مینوشتی، تموم فلاسفه دنیا میومدن بهت تعظیم میکردند، من که به اندازه ده نمره نوشتم، حساب کردم ده ، ده و نیم بشم بسمه، بلند شدم ورقه رو دادم و اومدم بیرون، حالا هم راه بیفت بریم تو راه یه بستنی قیفی شکلاتی مهمون منی
گفتم به چه مناسبت؟
گفت مناسبت نمیخواد، هروقت دکتر شدی من میام پیشت ازم ویزیت نگیر
فریبا سر رسید و گفت چی؟ چه خبره؟ کی مریضه، کی دکتره؟
آذر گفت خنگ خدا من مریض و اینم دکتر
فریبا گفت خب منم تجربی میخونم شاید منم دکتر شدم
آذر پوز خندی زد و گفت تو آمپور زن هم نمیشی
فریبا گفت بیسواد آمپول نه آمپور
گفت حالا هرچی، ببین من میخوام برا خانم دکتر آینده یه بستنی بخرم، میخوای تو هم بیا
گفت آره چرا که نیام؟
گفت خودم میدونم تو به مفت خوری عادت داری
هنوز به بستنی فروشی نرسیده بودیم که فریبا گفت پروین برو رشته زنان و زایمان که بتونی بچه های ما رو دنیا بیاری، بعد آروم گفت برادر زاده های خودتن دیگه
آذر گفت نه بهتره اعصاب و روان بخونه تا بتونه تو خل و چل رو درمون کنه
یهو آذر گفت فریبا بیا تا من و تو بریم بستنی سفارش بدیم، پروین هم بهمون میرسه
گفتم چرا؟
به روبرو اشاره کرد و گفت به این دلیل
شهرام داشت از روبرو میومد
نزدیک که شد سلام کرد و گفت خوبید؟
چشمام پر از اشک شد و گفتم نه اصلا
با نگرانی پرسید چی شده؟
گفتم بهتره از خودتون بپرسین
گفت چی شده من بی خبرم
گفتم گلسرخهای معروفتون
گفت چی شده؟
حمید چیزی فهمیده؟
گفتم ظاهرا دخترای دیگه ای هم هستند که لای کتابشون از این گلسرخها دارن
گفت پروین می فهمی چی داری میگی؟
من اصلا سر در نمیارم
گفتم اینجا نمیشه ممکنه یکی ببینه
گفت باشه عصر ساعت پنج توی بنبست بیژن منتظرت هستم
گفتم من نمیتونم بیام، حمید و سعید...
گفت برای اونا یه فکری میکنم و از من دور شد
🌺
مامان رو که دیدم پریدم بغلش و گفتم سلام زیارت قبول
همراه ما باشید در
@khateratekhaneyepedariکانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼