همه دارن از قطعی اینترنت حرف میزنن. معلوم نیس کی قطعش کنن. همهمون میدونیم اول چندوقتی آدمو تو دلهره از دست دادنش میندازن و بعدم یه روز ازت میگیرینش. بیشتر از قطع شدن، ازین دلهره و بلاتکلیفیش بدم میاد. ازینکه آدم نمیدونه فعالیتای کاری اینترنتی و غیرهشو گسترش بده یا نه. ازینکه نمیدونم فردا که بلند میشم اینترنت دارم تا با دوستام حرف بزنم و توی کانالم چیزی بذارم یا نه. نمیدونم برا استادم پادکستمو بفرستم که بذاره کانالش یا نه.
شبیه بردهای شدیم که معدهش از گرسنگی یه سیاهچاله بزرگه و صاحبش داره برا یه تیکه نون گرم به خفت میکشش. میدونم که یه روزی ازین خفت خسته میشیم. با خودمون میگیم من نباید تمام فکر و ذکرم یه تیکه نون گرم باشه. و اونروزه که به جای نون گرم، اربابمونو قورت میدیم. اما نمیدونم کی. نمیدونم چطور. تنها سوالی که دارم اینه که تا اون موقع چیکار باید بکنم؟
امشب دوباره به تکتک عکسای شماها نگاه کردم. این کار همیشمه. عکساتونو ورق میزنم و از خودم میپرسم :« یعنی این خانومه، وقتی تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتریه، نوشتههای منو میخونه؟ یا این آقاهه وقتی تو ترافیک ساعت دوی کارمندهای گرسنه گیر کرده، نوشتههای منو بالا پایین کرده و خونده؟ این تو دختره یا پسره تو نوشتههای من چی دیده و چرا به جای کانالای جوک، اینجاس؟
دلم برای اینجا تنگ میشه. برای شماها که خوندن نوشتههام، ندیده و نشناخته بینمون یه رابطه ساخت. برای نظرهاتون که بعد خوندن نوشتههام برام مینوشتین. برای خودم که توی هرحالتی اینجا نوشتم. وسط عزا و عروسی. وسط بهشت و جهنم.
اینجا شبیه دیواری بود که وایمیستادم و خط میکشیدم تا ببینم قدم چقدر بلند شده. حالا اینجا پر از خطه و تمام غصهم اینه که دیوارو رنگ نمیکنن، خراب میکنن.
تنها چیزی که باقیمونده اینه که بگم بابت اینجا بودنتون ممنونم. تا وقتی نت باشه مینویسم و منتظر روزی میمونم که سیاهچالهی معدههامون قبرستون گمنام اربابهامون باشه.
با احترام. آسیه رحمانی
شبیه بردهای شدیم که معدهش از گرسنگی یه سیاهچاله بزرگه و صاحبش داره برا یه تیکه نون گرم به خفت میکشش. میدونم که یه روزی ازین خفت خسته میشیم. با خودمون میگیم من نباید تمام فکر و ذکرم یه تیکه نون گرم باشه. و اونروزه که به جای نون گرم، اربابمونو قورت میدیم. اما نمیدونم کی. نمیدونم چطور. تنها سوالی که دارم اینه که تا اون موقع چیکار باید بکنم؟
امشب دوباره به تکتک عکسای شماها نگاه کردم. این کار همیشمه. عکساتونو ورق میزنم و از خودم میپرسم :« یعنی این خانومه، وقتی تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتریه، نوشتههای منو میخونه؟ یا این آقاهه وقتی تو ترافیک ساعت دوی کارمندهای گرسنه گیر کرده، نوشتههای منو بالا پایین کرده و خونده؟ این تو دختره یا پسره تو نوشتههای من چی دیده و چرا به جای کانالای جوک، اینجاس؟
دلم برای اینجا تنگ میشه. برای شماها که خوندن نوشتههام، ندیده و نشناخته بینمون یه رابطه ساخت. برای نظرهاتون که بعد خوندن نوشتههام برام مینوشتین. برای خودم که توی هرحالتی اینجا نوشتم. وسط عزا و عروسی. وسط بهشت و جهنم.
اینجا شبیه دیواری بود که وایمیستادم و خط میکشیدم تا ببینم قدم چقدر بلند شده. حالا اینجا پر از خطه و تمام غصهم اینه که دیوارو رنگ نمیکنن، خراب میکنن.
تنها چیزی که باقیمونده اینه که بگم بابت اینجا بودنتون ممنونم. تا وقتی نت باشه مینویسم و منتظر روزی میمونم که سیاهچالهی معدههامون قبرستون گمنام اربابهامون باشه.
با احترام. آسیه رحمانی