دلنوشته ها - رحیم قمیشی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


دلنوشته‌ها، خاطره‌ها، و تجربه‌های زندگی
ارتباط با نویسنده:
@Rahim_Ghomeishi

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


تجلی گه خود کرد، خدا دیده ما را

حسام الدین سراج


نوفل

رحیم قمیشی

نوفل توی چشم‌هایم نگاه کرد و پرسید "عرفنی؟!" یعنی شناختی من را؟
من سرم را پایین انداخته و با مکثی طولانی گفتم "نعم سیدی عرفتُک!" یعنی بله قربان شناختم...
من اسیر بودم و نوفل ارشد نگهبان‌های اردوگاهِ جدیدی بود که با تعدادی از دوستانم به آنجا تبعید شده بودم.
من و او کلی از اردوگاه قبل با هم خاطره داشتیم.
خاطراتی بسیار بسیار ناخوش!
نوفل به خاطر شکایت من نزد افسر بازرس عراقی چند روزی به زندان افتاده بود. زندان سختی که وقتی بیرون می‌آمد، دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند!
جریانش مفصل است و البته حق با من بود. ولی نگهبان عراقی با شکایت یک اسیر به زندان بیفتد از اتفاقات باور نکردنی اسارت بود. و شانس آوردم، افسر او را بلافاصله به اردوگاه دیگری فرستاد.
جایی که حالا به طور اتفاقی، من آنجا تبعید شده بودم.
احساس کردم عمرم دیگر تمام است!

نوفلِ جوان، هیکل ورزیده‌ای داشت. صورت و دست‌هایش لکه‌های سفید زیادی داشتند. بچه‌ها می‌گفتند این لکه‌ها مال آبجوشی است که در کودکی رویش ریخته شده. آخرش هم نفهمیدیم!
لباس‌هایش همیشه مرتب و اتو کشیده بودند. اما بسیار بد‌اخلاق بود، و با نگهبان‌های هم زبان خودش هم هیچ وقت شوخی نمی‌کرد. وقتی هم عصبانی می‌شد وحشیانه می‌زد. مثل حیوانی درنده خو...

حالا نوفل ایستاده بود روبروی من و می‌گفت سرم را بالا بگیرم. مرا تنهایی آورده بودند بیرون از آسایشگاهی که دوستانم همه آنجا بودند.
احساس غریبی، در غریبی، در غریبی داشتم...

به عربی جریان گذشته را به سایر نگهبان‌هایی که حالا دور من جمع شده بودند گفت، و ناگهان چندتایشان از کوره در رفته و شروع به کتک زدنم کردند.
نوفل شاید بدش هم نمی‌آمد، اما عجیب بود، سعی کرد جلوی آن‌ها را بگیرد!
با بدن خونی و لباس‌های خاکی از زمین بلند شدم و لباس‌هایم را تکاندم. جای سیلی‌ها و کابل‌ها می‌سوخت، ولی راستش درد نداشت! حس کردم اینها در برابر شکنجه‌هایی که قرار است نوفل بدهد هیچ است!
نوفل چوب تراش خورده‌ای در دست داشت و آن را مرتب به پایش می‌زد، انگار داشت با خودش فکر می‌کرد.
چند دقیقه‌ای به سکوت و دلهره و وحشت گذشت. ناگهان گفت "خَلّی رحیم" رحیم را ولش کنید!
و رو به من کرد و اشاره کرد که؛ "گذشته است..."
باورم نمی‌شد. گفت برم گردانند آسایشگاه!
قفل در آهنی آسایشگاه که باز شد و داخل که پرتابم کردند، احساس کردم به بهشت پرتاب شده‌ام!
دوباره ابوطالب، دوباره عبدالحسین، دوباره احمد، دوباره حسین، دوباره مرتضی، دوباره بچه‌ها!
چشم‌هایم پر از اشک شده بود. اشک شادی...
بچه‌ها آمده بودند استقبالم و می‌پرسیدند چه شد. همه نگرانم شده بودند.
باور نمی‌کردند نوفل گذشت کرده!

نوفل احساس کرده بود حالا که می‌تواند بزند، حالا که می‌تواند ناقصم کند، حالا که می‌تواند بکُشدم، و من هم این را می‌دانم، دیگر چه نیازی است؟!

نوفل تا روزی که آنجا بود، دیگر هیچ وقت من را نزد!

امشب که یاد نوفل افتادم دلم هوایش را کرد، هوای مردانگی اش را.
خیلی دوست دارم دوباره ببینم‌اش.

نوفل یادم داد؛
وقتی توانا هستی، نیازی به سر و صدا نداری...
وقتی هارت و پورت می‌کنی که خیلی ضعیفی!

او یادم داد؛
کتک و زندان، حصر و تهدید، و بگیر و ببند مال ترسوهاست
اگر ترسو نباشی می‌توانی بیشتر انسان باشی

او یادم داد؛
گاهی می‌توان گذشت کرد. و بزرگ شد
گاهی می‌توان فراموش کرد، و بزرگتر...
او ایرانی نبود. نگهبانم بود، و محبتش را برای همیشه در دلم گذاشت...

او یادم داد؛
در دل نومیدی، امید را نباید فراموش کرد
و گاهی دشمن را هم، می‌ شود دوست داشت...

او یادم داد؛
خدا همیشه هست و می‌بیندم
و او هیچ وقت، بنده‌هایش را تنها نمی‌گذارد
آن هم در سختی
آن هم در غریبی...

امروز دیگر باورم شده است؛
ما بی هدف نیامده
و رها شده نیستیم...

@ghomeishi3




داروی پیرمرد

رحیم قمیشی

رفته بودم داروخانه شماره دو هلال احمر، باید دارویی خاص را می‌گرفتم. شماره‌ام 131 بود و حدود 35 نفر جلویم بودند. نشستم روی صندلی‌های انتظار، هیچکس حس صحبت با بغل دستی‌اش را نداشت.
پیرمردی کنار من نشسته بود، هر شماره‌ای را که بلندگو می‌خواند نگاهی به من می‌کرد و می‌گفت شماره من بود؟ و من باید می‌گفتم نه پدر جان!
او چند شماره بعد از من بود و گوش‌هایش خیلی سنگین بودند.
نیمی از مراجعین مثل من شهرستانی بودند، از شهرهای کوچک و دورشان آمده بودند که دارو را بگیرند و برسانند به مریض‌شان. تازه اگر بود! به بعضی که دارویشان بود می‌گفتند شد یک میلیون، شد دو میلیون، کارتشان را می‌دادند و در کسری از ثانیه صندوقدار می‌گفت پرداخت شد.
صندوقدار حتما نمی‌دانست این پول چقدر برای آنها سخت بوده پرداختش...
حدود سی دقیقه نشستم که نوبتم شد. رفتم جلوی باجه شماره سه.
دکتر داروساز واقعا خسته بود، از چشم‌های قرمزش معلوم بود. همینکه نسخه مرا دید، نگاهی به من کرد و با دلسوزی گفت؛
- شرمنده، داروی شما را مدتی هست که نداریم. فکر نمی‌کنم پیدا کنی...
از چشم‌هایش مهربانی می‌بارید. با اینکه می‌دانستم خسته است پرسیدم حالا چه کار کنم؟
سوال مسخره‌ای بود! ولی دکتر داروساز با همان آرامش و مهربانی گفت؛
پزشک‌ برایت داروی خارجی نوشته، که اصلا نیست، اگر ایرانی‌اش را گیر آوردی حتما بگیر. این دارو نایاب شده. ایرانی‌اش هم پیدا نمی‌شود!
حس کردم دوباره می‌خواهد بگوید "شرمنده". یعنی با چشم‌هایش داشت می‌گفت. من چشم‌هایم را برگرداندم تا خجالتش را نبینم.
دفترچه را برداشتم و آمدم کنار.
می‌خواستم به او بگویم آخر چرا تو شرمنده باشی؟ آنها شرمنده باشند که میلیاردی اعتبار می‌گیرند و دارو را به بازار سیاه می‌دهند. آنها شرمنده باشند که ارز دارو را می‌گیرند و با آن چیز دیگری وارد می‌کنند.
آنهایی باید شرمنده باشند که فکر می‌کنند می‌شود از همه دنیا جدا شد و هیچ اتفاقی برای مردم نمی‌افتد!
ولی نگفتم...

ایستادم تا نوبت پیرمرد شود و به او بگویم نوبتش شده. باجه یک صدایش کرد. همراهش رفتم، او هم دارویش نبود، ولی پیرمرد نمی‌شنید!
من بلند بلند و با اشاره گفتم: "پدرجان دارویت نیست!"
پیرمرد نمی‌توانست باور کند، حالا که خودش را به مهمترین داروخانه پایتخت رسانده باز هم دارویش نباشد.
او نمی‌توانست باور کند بعد از چهل سال ما هنوز نتوانسته‌ایم داروی بیماران‌مان را هم مدیریت کنیم!
نمی‌دانستم چطوری باید به او می‌گفتم.
نمی‌دانم اصلا شنید یا نه؟
این بار من به او می‌گفتم:
"پدر جان شرمنده، من هم مقصرم، همه ما مقصریم! تو ببخش"

آقایان تحریم هنوز شروع نشده!
سری به داروخانه‌های تخصصی زده‌اید؟
قیمت داروهای خاص را دیده‌اید؟ آنهایی را که بیرون داروخانه قدم می‌زنند و درِ گوش بیماران می‌گویند "دارو، داروهای کمیاب" را دیده‌اید؟
آنهایی را که همه داروها را دارند دیده‌اید؟
پیرمردها و پیرزن‌های ناامید و بی‌دارو را دیده‌اید؟
همراهان بیمارانی که به دنبال نخود سیاه آمده اند پایتخت!

کاش به همان پیرمرد گفته بودم؛
چه خوب که نمی‌شنوی پدر جان!
چه خوب که وعده‌ها را نمی‌شنوی.
چه خوب که دروغ‌ها را نمی‌شنوی!
چه خوب که نمی‌شنوی گفته بودند 80 میلیون جمعیت ایران خیلی کم است، باید 150 میلیون نفر بشویم!
چه خوب که نمی‌شنوی چه اختلاس‌ها که نمی‌شود
چه خوب که نمی‌شنوی اخبار دزدی‌ها را
چه خوب که نمی‌شنوی پولدارها دیگر تُنی طلا می‌خرند!
چه خوب که نمی‌شنوی بسیاری از مسئولان هیچ خبری از تو ندارند!

پیرمرد که داشت می‌رفت، برگشت و پرسید فردا بیایم دارویم هست؟
دلم نیامید بگویم نه، منتظر نباشد!
فقط گفتم "نمی‌دانم پدر..."

یعنی تا فردا چه می خواهد بشود؟!
یعنی تا فردا می فهمند دیگر!

@ghomeishi3


کدام بحران؟!

مرداد سال 1367 ایران قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفت و چند روز بعد هم عراق، که از پذیرش ایران غافلگیر شده بود.
مطابق یکی از بندهای مهم این قطعنامه تبادل اسرا باید به سرعت آغاز می‌شد.
کمی بیشتر از 40 هزار اسیر ایرانی در عراق زندانی بودند و بیش از 60 هزار اسیر عراقی در ایران، یعنی بیش از یکصد هزار نفر.
طول کشیدن یک هفته طبیعی بود، یک ماه به زحمت قابل تحمل بود، دو ماه بسیار خسته کننده شد، سه ماه دیوانه کننده، حالا یک سال و چند ماه شده بود!
سیاسیون عراق می‌گفتند ایران کارشکنی می‌کند.
سیاسیون ایران می‌گفتند عراق کارشکنی می‌کند.
حقیقتش چیز دیگری بود. سرنوشت و زندگی انسان‌ها همیشه در اولویت آخر تصمیم گیری‌های سیاسیون است. ادامه حضور ما در اردوگاه‌های کُشنده، از دید خودمان یک بحران بود. مذاکره کنندگان و سیاسیون به مسائل مهمتری، از دید خودشان فکر می‌کردند.
چه اهمیتی داشت در همان ماه‌ها حسین پیراینده شهید شد. مرتضی شهید شد و خیلی دیگر از اسرا!
و آن طرف پدر و مادر پیری که منتظر بودند پسرشان را بعد از ده سال ببینند و عمرشان نرسید...
از دید مقامات، بحرانی نبود که بخواهد حل شود!
شاید اگر دیوانگی صدام در حمله به کویت و تهدید آمریکا برای حمله به عراق نبود، هنوز اسرا آنجا بودند و مذاکره کنندگان هنوز دنبال گرفتن امتیاز از هم!

اتفاقات سال 1388 از دید بسیاری از بزرگان بحران نبود. بعضی تسویه حساب‌های انباشته شده بود. ما به اشتباه فکر می‌کردیم بحران پیش آمده و اعتماد مردم نسبت به حاکمیت دارد از دست می‌رود!
نگاه ما با نگاه آنها فرق می‌کرد.

تحریم‌های شدید سال‌های 90 و 91 و تورم روزانه همه کالاها و استیصال مردم در آن روزها بحران نبود. اینکه پدیده‌هایی ظهور کردند که کف سرقت‌هایشان هزار میلیارد بود، بحران نبود، ما فکر می‌کردیم بحران است!
اینکه سال‌های متمادی دروغ حرف اول را در کشور می‌زد و همه مردم می‌دانستند، بحران نبود!
اینکه طلاق و بیکاری و کاهش ارزش پول ملی و ناامیدی به آینده وجود دارد بحران نیست. اینکه افراد دلسوز حذف شده و جایی در تصمیم‌گیری‌ها ندارند.
هیچ کدام بحران نیست! شکاف طبقاتی و جدا شدن مردم از حاکمیت یک توهم است... کدام بحران؟!

امروز تحلیل استاد دانشمندم دکتر اجتهادی* را در کانالش می‌خواندم. دیدم چقدر خوب شرایط امروز ما را توصیف کرده. کوتاه و گویا؛
"راه حلی برای کدام بحران؟"
چقدر درست می‌گوید.

اصلا چه کسی گفته ما در شرایط بحرانی هستیم؟
کدام کارگروه ویژه برای مقابله با بحران تشکیل شده؟
از نظر آنها مردم فشاری را تحمل نمی‌کنند!
همه هم راضی هستند و خوشحال!
و همه چیز مطابق میل شان پیش می‌رود!
از قبل گفته بودند به برجام نباید دل خوش کرد.
حالا هم که همه دیدند...
کدام بحران؟!

* آقای دکتر رضا اجتهادی استاد دانشگاه صنعتی شریف هستند و رییس انجمن فیزیک ایران. کانالی دارند ساده و پر مغز. بر خلاف من که طولانی می‌نویسم، ایشان کوتاه و بسیار پر محتوا می‌نویسند.
حیفم می‌آید فرهیختگان و دانشمندان ما هم به این نتیجه رسیده‌اند که نظام نه بحران را باور کرده و نه دست نیازی برای گذر از بحران جاری به طرف اندیشمندان دراز کرده.
شاید در این شرایط به آنها بد نمی‌گذرد!
چقدر درست می‌گوید دکتر اجتهادی عزیز.
تحلیل ایشان را در کانال شان بخوانید؛

@ghomeishi3

t.me/RezaEjtehadi


خوزستان
محسن چاوشی


آب

رحیم قمیشی

اواخر جنگ صدام دیوانه شده بود. با اینکه ایران اعلام آتش بس کرده و قطعنامه 598 را پذیرفته بود ولی ارتش عراق، نظامیان بدون آمادگی دفاعی ایران را مورد هجوم قرار داده و اسیر می‌کرد.
نزدیک به پانزده هزار نفر از اسرای ایران در همان چند هفته پایانی جنگ اسیر شدند. در کمال ناباوری و در حالیکه همه‌شان فکر می‌کردند جنگ تمام شده!
از آن طرف عراق هیچ آمادگی‌ای برای نگهداری این همه اسیر نداشت. صدام در منطقه جبهه میانی، نزدیک به سه هزار نفر را بعد از اسارت وارد یک سوله کرد، و درِ آن را بست. وسط تابستان، حرارت بالای 50 درجه. امکان نفس کشیدن هم نبود. آب هم نبود. بعدها بچه‌های اردوگاه 16 تکریت حتی وقتی برایمان تعریفش می‌کردند بدنشان می‌لرزید...
می‌گفتند اولش به شدت عرق می‌کردیم، ولی کم کم عرق‌هایمان هم خشکید. یعنی بدنمان آبی نداشت که عرق کند! می‌خواستیم گریه کنیم اشک‌شان نمی‌آمد. آبی نبود که اشکمان بیاید. زبانمان سفید و خشک شده بود و نمی‌توانستیم فریاد هم بزنیم.
و یکی یکی بچه‌ها بودند که تمام می‌کردند و می‌افتادند.
بعد از دو روز درِ سوله‌ها را که عراقی‌ها باز کردند، بچه‌ها دهها شهیدِ از تشنگی را جلوی سوله چیده بودند. نمی‌دانم سوله برای مرغداری بوده یا کار دیگری، ولی تصور مرغ‌های بی‌آب هم دل آدم را کباب می‌کرد. حالا ما آدم‌ها!
جنگ چقدر جان انسان‌ها را بی‌ارزش می‌کند...
سه هزار نفر، حالا شده بودند دو هزار و چند صد نفر...
هفته قبل، ارتشی‌ها جشن پایان جنگ را توی سنگرهایشان گرفته بودند و امروز تنها آرزویشان یک لیوان آب بود. یک لیوان آب گرم، نصف لیوان، اصلا یک قطره! که نبود...
دوستم خدمتش تمام شده بود. تنها برای گرفتن برگه تسویه حساب آمده بود منطقه و افتاده بود توی دام.
دام بی‌آبی...
و صدامی که انسان نبود.
و جهانی که چشم هایش را بسته بود!

سال پیش برای تعطیلات عید نوروز رفته بودم آبادان. آبسردکنی دیدم جلوی اداره‌ای دولتی. خم شدم و کمی آب خوردم. تا یک ساعت داشتم آب دهانم را بیرون می‌دادم. باز هم حالم خوب نمی‌شد... از بس آبش تلخ بود. بچه‌هایم به من می‌خندیدند. حتی کمی آب که برای بهتر شدنم به صورتم زدم چشم‌هایم را بشدت سوزاند.
حالا می‌گویند این روزها آب آنجا دهها برابر شورتر و تلخ‌تر شده. مردم قم به خصوص قدیمی‌هایشان می‌دانند. قبل از انقلاب چقدر آب آنجا شور بود. قبل از اینکه از سرچشمه‌های کارون آب شرب به قم برسد.

امروز به مقاماتی که ده ها سال بی‌تدبیری آنها شرایط خوزستان را به وضع حاضر رسانده می‌گویم، آب شوخی نیست. آنهم در خوزستانی که مردمش رنج‌های زیادی را تحمل کرده و می‌کنند. باید ضمن عذرخواهی صادقانه از مردم، خودشان را ملزم کنند تا آب را بهتر نکرده‌اند از همان آب بنوشند... می‌توانند؟
به مردم صبور خرمشهر و آبادان هم می‌گویم؛
گاه یک لیوان آب شرب هم رحمت است. بیشتر شکیبا باشند، مبادا سرنوشت ماها به امثال صدام بیفتد.
مبادا جشن بی‌آبی ما را دشمنانمان بگیرند...
ما یک تن‌ایم و حسرت شادی دیگران از بی‌آبی‌مان را به دلشان خواهیم گذاشت.
اگر بدانیم مسئولان ما توانایی ندارند از همه جای ایران آب جمع خواهیم کرد و خواهیم فرستاد!
مطمئن باشید شما تنها نخواهید ماند.
شما مردم جنوب، در دل مردم ایرانید.

@ghomeishi3




یک اشتباه زیبا!

رحیم قمیشی

آقای امینی‌مهر با خوشحالی گفت مراسم جشن نیمه شعبان را در مرکزی غیر از انجمن اسلامی گرفته‌ایم، و اصرار داشت ما هم برویم. من هم با قول آنکه واقعا جشن باشد نه سخنرانی قبول کردم.
دکتر امینی‌مهر آن سال دبیر انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در شهر پونای هندوستان بود. ما با آنکه تازه وارد بودیم چند هفته‌ای می‌شد مراسم دعای کمیل انجمن اسلامی را در پانچواتی شرکت می‌کردیم. مراسم فرصت خیلی خوبی بود تا ایرانی‌های غریب افتاده در آن گوشه دنیا را می‌دیدیم و دلمان هوایی می‌خورد.
هر چند دعای کمیل همیشه با پذیرایی شام بود، ولی بالاخره یکساعت مرثیه و سینه‌زنی هم داشت و برای بچه‌های کوچک ما هیچ جذبه‌ای نداشت. ولی حالا جشن دعوت شده بودیم، آن هم تالار.
روز موعود از یکی دو ساعت قبلش همه آماده بودیم، آدرس را می‌دانستم، نزدیک دانشگاه بود. چند تالار روباز بودند که گاهی دیده بودم جشن‌های عروسی هم آنجا برگزار می‌شد.
وقتی رسیدیم با صحنه جالبی برخورد کردیم. واقعا جشن برقرار بود! از بلندگو ترانه شاد هندی پخش می‌شد و صندلی‌های زیادی داخل حیاط روباز چیده بودند. جالب بود که جمعیتی هم آن جلو در حال پایکوبی بودند! بچه‌های کوچکم دیگر خودشان را از شادی گم کرده بودند.
من که هنوز با دانشجوهای قدیمی خیلی آشنایی نداشتم فقط دنبال آقای امینی‌مهر می‌گشتم، ولی هر چه نگاه می‌کردم او را نمی‌دیدم. روی همان صندلی‌های آخر نشستیم و به تماشای خواننده و جشن و رقص مشغول شدیم که مرد سیاه‌چرده و مهربانی آمد و به اصرار ما را به ردیف جلو برد. عجیب بود همه هندی بودند و رنگ پوست ما و نوع لباس پوشیدن دخترها و خانمم که با روسری به مراسم آمده بودند ما را از سایر مهمان‌ها متمایز می‌کرد. رفتیم جلو ولی هنوز یک ایرانی هم ندیده بودیم! خواننده هندی ما را که دید به حرارت خواندنش اضافه کرد و نوجوانان و جوانانی که اطراف خواننده می‌رقصیدند به شدت رقص‌شان اضافه کردند! حالا جمعیت با چنان انرژی‌ای بالا و پایین می‌پریدند و خوشحالی می‌کردند که ما به عمرمان ندیده بودیم!
کم کم داشتم نگران یک اشتباه می‌شدم. آدرس را که درست آمده بودم، اما روز را به شک افتادم.
آقای امینی‌مهر گفته بود جمعه شب، یا شب جمعه که حالا ما رفته بودیم؟!!
چند دقیقه بعد مطمئن شدیم اشتباه رفته‌ایم!
وقتی که عروس زیبای هندی دستش توی دست داماد برای خوشامد‌گویی آمدند جلو. عروس هندی از نوک انگشتان دستش تا فرق سرش نقش و نگارهای زیبای مهندی کشیده و طلاهای بدلی آویزان کرده بود و داماد که لباس سنتی هندی پوشیده و کلاه قشنگی روی سرش بود، با خوشحالی و خنده از اینکه به مجلس عروسی‌شان رفته بودیم تشکر می‌کردند، و من که با کلی ریش و خانمم که با حجاب کامل حاضر شده بودیم خجالت زده پاسخ احساساتشان را می‌دادیم!
حالا ما ردیف جلوی یک عروسی هندی نشسته بودیم و داماد و عروس هم به افتخارمان همان کنار ما نشسته بودند. عروسی‌ای ساده و باصفا، که همه تجملاتش چراغ‌های فراوانی بود که سرتاسر حیاط بزرگ روشن کرده بودند و بلندگوهایی که زمین را تکان می‌داد. خجالت هم می‌کشیدیم بگوییم اشتباه آمده‌ایم.
پدر عروس با چنان حرارتی از جزییات مراسم برایمان تعریف می‌کرد و ما که هیچ نمی‌فهمیدیم تنها از شور و حس و خنده او انرژی می‌گرفتیم.
ترانه‌های هندی درخت‌ها را به رقص می‌اندازند حالا چندین سیستم دور و بر ما داشتند می‌خواندند، و ما که بی‌اراده و ناخواسته تکان می‌خوردیم!!
ما شده بودیم مهمان عروسی هندی...
آنقدر خواندند و زدند و رقصیدند. آنقدر گفتند و خندیدند و احترام گذاشتند که نفهمیدیم کی نیمه شب شد و چطور غذاهای خوشمزه و بسیار تندشان را خوردیم.
وقتی بلند شدیم برگردیم خانه، من و خانمم هر کدام چند سال جوانتر شده بودیم. گونه‌هایمان از بس خندیده بودیم خط افتاده بودند. بچه ها از بس مثل هندی‌ها بالا و پایین پریده بودند خیس عرق شده بودند. صندلی‌ها پایه‌هایشان چند سانتی‌متر توی زمین فرو رفته بود، و گوش‌هایمان جز صدای بلند ترانه‌های هندی هیچ چیز نمی‌شنید...
جشن عروسی ساده و البته بسیار با‌شکوهی بود.
چقدر لذت بردیم از صفا و صمیمیت و مهربانی‌ای که در مردم معمولی و مراسم ساده‌شان موج می‌زد.
چقدر کیف کردیم وقتی فهمیدیم هر ترانه و خنده و جنبشی گناه نیست.
چقدر حس خوبی داشتیم وقتی مزه یک جشن زیبا را حس کردیم...
و چقدر خوشحال شدیم وفتی متوجه شدیم؛ "ما هم می‌توانیم خوش باشیم"
می شود با یک اتفاق ساده هم خوش بود و خندید.
و ما این را نمی دانستیم!
چه اشتباه زیبا و دلنشینی شد آن شب...
و چه جشنی شد آن شب...

فردا شب هم
همان جا رفتیم مراسم انجمن...
جشن توام با سخنرانی‌ها!

@ghomeishi3


برای دوستانم!

رحیم قمیشی

بچه ها! شنیدید چه شد؟!
تیم ما خیلی خوب بازی کرد، ولی آخرش حذف شد.
می دانید! رونالدو و کل تیم پرتغال از دست بچه های ما کلافه شدند. به زور با ما مساوی کردند.
خیلی مردم خوشحالی کردند. قبلش هم یک برد که داشتیم از مراکش.
بچه ها! نزدیک بود صعود کنیم.
رفتیم توی خیابان ها و چقدر شادی کردیم...
یک وقت فکر نکنید یاد شما نبودیم، بودیم باور کنید!
می دانید اصلا
مردم ما خیلی خوبند. هر چقدر هم عصبانی باشند احترام شماها را خیلی دارند. می دانند شما با چه نیتی رفتید، چطور جوانی تان را گذاشتید.
می دانند شما چرا رفتید! شما چه می دانستید...

حالا هی خودشان از خودشان افشا می کنند.
همان موقع ها که شماها تیر و ترکش می خوردید، تهران خانه های قشنگ و وسیع را می خریدند!
بچه ها! حالا خودشان می گویند همه اش هزار متر بوده و تازه دویست سیصد مترش را حسینیه کرده اند!
چه بگوییم؟!

یک وقت دلتان نگیرد بچه ها!
امشب نشستم و کمی اخبار خواندم، فقط یک قلم فروش موبایل یکی از شرکت ها 40 میلیارد تومان برای شان سود داشته. فقط یک قلم ها!
همان شرکت ها که دلار دولتی می گیرند، و مدیرانش از ما بهتران هستند.
حالا فکر می کنید کارگرها چقدر حقوق می گیرند.
فکر می کنید رفتگرها چقدر می گیرند؟
بهزیستی چقدر به معلولین حقوق می دهد؟
مردم عادی چقدر درآمد دارند؟
همان هایی که به خاطرشان انقلاب کردیم!

بچه ها! آمده بودم خبر خوش بدهم یکباره عوض شد.
اصلا خیلی چیزها وقتی شما رفتید عوض شد! ناراحت نشوید!
ولی خیلی ها کلا آن دنیا را بی خیال شدند. یادتان هست چقدر می گفتند آن دنیا چه دارد، می گفتند عجله کنیم برای رفتن...
حالا خودشان خانه هایی ساخته اند که دیگر نمی توانند دل بکنند ازش! ماشین هایی دارند دیدنی، میزهایشان را که دیگر نپرسید، دفترهایشان، حسینیه هایشان... به هر بهانه ای خودشان را بسته اند به همین دنیا!
پیر شده اند و شکسته، اما دست نمی کشند از خدمت به جوانهای سرزنده...
می گفتند آنجا همه چیز هست! نمی دانم چرا خودشان باور نمی کنند؟
بچه ها! شما که دلخور نمی شوید؟ اما خودشان حرف خودشان را باور نکردند...
حالا خیلی وقت ها طلبکار ما مردم هم هستند...
از نگاه شان می فهمیم!
همین است که گاهی دلمان می گیرد.
باور کنید پشیمان نیستیم، تنها دلمان می گیرد...

می دانید! خیلی سال است مسئولان از مردم جدا شده اند. حالا گاهی مصاحبه می کنند، گاهی سخنرانی. کسی دیگر کارشان ندارد. می گویند که دروغ نمی گویند، ما هم الکی می گوییم باور کردیم، ولی می دانیم دورغ می گویند!
حتی بچه های کوچک مان هم دیگر فهمیده اند...

می دانید بچه ها!
خیلی وقت ها دلمان برای آن روزها می گیرد
وقتی یکی بودیم
وقتی ظاهر و باطن مان مثل هم بود
وقتی حرف های سخنران ها را باور می کردیم
وقتی دروغ کمتر بود...

می دانید! اصلا خیلی دلمان گرفته
می دانید! چقدر جدایی بد است
می دانید! چقدر تنهایی بد است...
یک وقت شما ناراحت نشوید!
تقصیر شما که نبود
تقصیر ما هم نیست...

کاش دوباره متولد می شدیم
این دفعه حرف هر کسی را باور نمی کردیم
این دفعه دست هایمان را رها نمی کردیم
یا با هم می رفتیم
یا با هم می ماندیم!

لعنت به دنیای پر از دروغگو...

@ghomeishi3


مردم لبنان و فلسطین برای گل ایران شادی کردند!؟

رحیم قمیشی

در مسابقه فوتبال تیم ملی ایران و پرتغال، چند بار مردم پر هیجان و منتظر شادمانی ایران به هوا رفتند.
یک بار وقتی بیرانوند با شجاعت مقابل پنالتی رونالدو ایستاد و آن را گرفت، یک بار هم وقتی کریم انصاری فرد با شهامت و قدرت تمام، پنالتی اش را برابر قهرمان اروپا، به گل تبدیل کرد.
شادی ای که نمی شد کنترلش کرد و اشک های شوقی که ریخته شد.
کلیپ های زیادی از شادمانی های پس از گل ایران در اکثر نقاط جهان هم پخش شده است.
خیلی دلم می خواست جوان های فلسطینی و لبنانی، مردم سوریه و یمن هم، کلیپ هایی از شادی شان، وقتی ایران گل اش را به ثمر رساند می گذاشتند. شکی ندارم جوان های فلسطینی می دانند بسیاری از ایرانیان در روز قدس و با زبان روزه برای هواداری از حقوق آنها به خیابان ها می آیند. آنها می دانند ما به خاطر مسابقه ندادن با رژیم اسراییل و به خاطر حمایت از آن ها در آستانه محرومیت از کل مسابقات بین المللی رشته کشتی و بسیاری از دیگر رشته ها قرار گرفته ایم. آن ها حتما می دانند بسیاری از تحریم های کشور ما به خاطر دفاع مان از آن هاست. انتظار نداریم برای پیروزی مان برابر مراکش که بازیکنانش هم زبان آنها هستند، خیلی شادی کنند، اما برابر پرتغال... راستی آنها طرفدار کدام تیم بودند؟
مردم سوریه حتما می دانند اگر شهدای ما نبودند الان دمشق هم دست مخالفان اسد بود و می دانند میلیاردها دلار از بیت المال ما صرف آسایش آنها شده. شاید هم طرفدار تیم ایران بوده اند ولی برای دلخوشی ما هم شده، یک کلیپ پخش کنند که مردم سوری نشسته اند و تلویزیون تماشا می کنند و با گل ایران به هوا می پرند و شادمانی می کنند!
البته که مسابقه فوتبال و گل ایران یا دفاع بیرانوند، معیار تصمیم گیری های کلان سیاسی نیست، اما کاش یک بار هم مسئولان سیاست خارجی و مقامات عالیرتبه ما، میزان عملکردشان و بازدهی هزینه های بین المللی شان را به صورت علمی و واقعی اندازه می گرفتند تا ببینند فشاری که مردم ما به خاطر این هزینه ها تحمل می کنند، ارزشش را داشته، و مردم آن کشورها قدردان این از خودگذشتگی های کشور ما هستند؟
آیا مردم لبنان و فلسطین و یمن و سوریه و عراق از صمیم دلشان مردم ما و حکومت ما را دوست دارند!؟
یا عاشق دلارهای ما، و راحتی خودشان و گذر از سختی ها با فداکاری ما هستند!؟
چه تضمینی هست بعد از تحکیم قدرت حاکمان در این کشورها، ذره ای از هزینه های انجام شده به ملت ما و کشور ما برگردد؟!
البته و از حق نگذریم اگر تیم فلسطین یا لبنان یا سوریه و یا یمن هم دیشب مقابل پرتغال بازی می کرد، شک ندارم بسیاری از مردم ایران ترجیح می دادند برای گل رونالدو شادی کنند تا گل احتمالی هر یک از این کشورها!
فقط کاش مردمی که نقطه اصلی چالش سیاست خارجی ما در جهان هستند در موقع نیازمان به آن ها، یک دهم ما حاضر بودند تلافی کنند!
کاش مردم این کشورها می دانستند ما مایحتاجمان را، و موبایلمان را و ماشین مان را و خانه مان را، و اجاره های مان را، و میوه مان را، و داروهای مان را چند برابر آن ها می پردازیم، کارخانه های مان رو به تعطیلی می روند، نفت مان به فروش نمی رسد، جوان های مان بیکار می شوند، تا آنها در آسایش باشند!

کاش برای ظاهر سازی هم که شده، با یک کلیپ شادمانی بعد از گل تیم ملی ایران، دل ما را شاد می کردند!

@ghomeishi3


اراده کنیم؛ پیروزی و شادمانی را

رحیم قمیشی

دوشنبه شاید آخرین بازی ایران در جام جهانی برابر پرتغال انجام شود، و برویم تا چهار سال دیگر یا هشت سال یا 16 سال بعدش. شاید هم نه!
شاید هم به دورِ بعد صعود کنیم!
حالا یک یا چند درصد، یا اصلا یک در میلیون...
اما اگر این اتفاق بیفتد، برای اولین بار در تاریخ کشور می شود که به دور دوم جام جهانی صعود می کنیم. بعدش هم کسی چه می داند...
چقدر خوب می شود!
راستش اگر ما هیچ برنامه ریزی برای این صعود احتمالی در نظر نگیریم، یعنی امیدی به خدا نداشته ایم، و خدا هم حق دارد که بی خیال ما شود!

حتما یادمان هست آن شب بیش از نیمی از مردم کشور شب تا صبح را می خواهند جشن بگیرند و شادمانی کنند. پس باید بگوییم در آن صورت، امتحانات دانشجوها در روز سه شنبه پنجم تیرماه، دیگر برگزار نخواهد شد. همینطور برای کارمندان دولت تسهیلاتی در نظر بگیریم.
اما مردمی که شبانه بیرون می آیند تا خوشحالی کنند، نیاز به باز بودن کافی شاپ ها و آبمیوه فروشی ها و اغذیه فروشی ها و سوپرمارکت ها خواهند داشت. خوبست به آن کسبه هم بگوییم تا صبح مجازند باز باشند.
راستی به ماموران راهنمایی و رانندگی و نیروی انتظامی هم بگوییم برای جلوگیری از بی نظمی و ترافیک به طور فوق العاده کار کنند، و به مردم کمک کنند تا جشن شان خراب نشود.
به مردم هم حتما بگوییم برای شادی تا می توانند بی ماشین بیایند بیرون. مردم گوش می کنند! بگوییم نیازی نیست همه به مرکز شهر بروند، جشن ها در هر محله می تواند برگزار شود. معلوم است که کاری هم به کار مردمی که جشن می گیرند نباید داشته باشیم!
به همه مردم بگوییم از قبل شیرینی بخرند که بشود شبانه پخش کرد.
یادمان نرود به متولیان مساجد هم توصیه کنیم استثنائا دوشنبه شب در صورت برد ایران مساجد را باز کنند تا بعضی که می خواهند نماز شکر بخوانند بتوانند از مسجدها استفاده کنند. به امامان جماعت هم توصیه کنیم در شادی مردم شریک شوند تا مردم فکر نکنند دین با شادی مخالف است!
نمی دانم مسئول زدن فشفشه های غول پیکر و شلیک منورهایی که برای 22 بهمن انجام می شود کدام نهاد است، ولی خوبست آنها هم آماده شوند و نیم ساعتی شهرها را غرق در نور کنند. جشن آن طوری خیلی زیباتر خواهد شد.
داشت یادم می رفت... پرچم ایران!
خیلی زیاد پرچم ایران آماده کنیم تا مردم بگیرند دستشان و شادی کنند.
به مردم بگوییم مواظب بچه های کوچک و پیرمردها و پیرزن ها باشند. در آن شلوغی جشنِ پیروزی تیم ایران یک وقت صدمه ای نبینند، بچه ها نصفه شبی گم نشوند! اصلا ستادی بگذاریم برای گمشده ها در هر شهر یا منطقه.
استادیوم ها، مراکز ورزشی، سالن های ورزشی، مدارس، محل های خوبی هستند برای اینکه مردم آنجا جمع شوند و شادی کنند، تا همه چیز تنها وسط خیابان نباشد...
و البته توصیه های دیگری که من فراموش کرده ام!
همه این تمهیدات برای همان چند درصد احتمال پیروزی ایران! چه اشکالی دارد؟! حالا نشد هم که نشد، اتفاقی که نمی افتد.
ولی اگر بشود...
همه این کارها را که کردیم، می توانیم برای تیم ملی پیغام بفرستیم...
بچه ها بروید جلو که همه هوایتان را داریم! امیری، دژاگه، جهانبخش، قدوس، آزمون، طارمی، قوچان نژاد بزنید به دروازه پرتغال و نترسید، یک ملت ایستاده پشت سرتان...
ما برای جشن آماده شده ایم!
بیرانوند محکم دروازه را بگیر، ابراهیمی، محمدی، عزت اللهی، بچه ها محکم بایستید که ما می خواهیم تا صبح شادی کنیم.
کی روش جان، بچه های آبادان دعایت می کنند. شمالی ها برایت ترانه می خوانند، تهرانی ها از فرودگاه روی دست می گیرندت... فقط به بچه ها بگو چطوری دروازه تیم هموطن هایت را می شود باز کرد، و از رونالدو هم گل نخورد!

خدایا چه شادمانی بشود دوشنبه شب...
البته تو صلاح ندانستی نمی شود. نگران نباش ما ناشکر نیستیم. می دانیم همان چیزی را که لایقش هستیم به ما می دهی... و بد بازی کنیم و بلد نباشیم شادی کنیم تو رفیق پرتغالی ها هم هستی!

ولی خدایا
یک بار هم از اینطرف ما را آزمایش کن ببین که واقعا ظرفیتش را داریم!
می دانیم با خوشحالی مردم دلگرفته ایران، خودت هم خیلی لذت خواهی برد...

خدایا ما برنامه ریزی کردیم، حالا منتظر تو هستیم...

الهی به امید تو!

@ghomeishi3




سمیه و علی

رحیم قمیشی

علی آمده بود مرخصی بگیرد، برای عروسی‌اش.
رویش نشده بود بگوید! آنقدر مِن و مِن کرد که احمد آقا فرمانده دیدش. برگشت رو به علی و نقشه‌ها را نشان‌اش داد.
- علی این نقشه‌ها که با هم نمی‌خونه! دو گروه فرستادی جلو، دو گزارش آوردند هر کدام یه چیز می‌گه. حالا کدومش درسته؟!
علیِ خجالتی نگاهی کرد به احمد آقا. فراموش کرد امروز اهواز عروسی‌اش بوده و آمده فقط بگوید و برود تا لباس بخرد و آرایشگاه برود. کلی مهمان دعوت کرده بود!
نقشه‌ها را گرفت و نگاهی کرد. حق با فرمانده بود.
- اگه صلاح می‌دونی خودم برم ببینم چی بوده.
همین تعارف علی کافی بود که احمد سرش را تکان بدهد و تاکید کند اگر همین امروز انجام بشود بهتر است!
علی سوار موتورسیکلت شد و رفت جلو.

اهواز، خانه علی غلغله بود. مادرش داشت به آرزویش می‌رسید. با آنکه علی 18 سال بیشتر نداشت راضی شده بود زن بگیرد. و حالا سمیه عروس 15 ساله می‌آمد خانه‌شان. اما از صبح که علی رفته بود سوسنگرد تا فرمانده را بگوید، برنگشته بود.
برادرهای علی همه کارها را کرده بودند. خانه چراغانی شده، آشپزها دیگ‌ها را بار گذاشته، صندلی‌ها را توی حیاط چیده بودند. خواهرهای علی عروس را به جای علی برده بودند آرایشگاه. عروس کوچولو که دلش می‌خواست علی همراهش باشد به روی خودش نیاورده بود اما نمی‌توانست نگاه منتظرش را مخفی کند و قطره‌های اشک‌اش را پاک نکند. کاش علی خودش بود. و خواهرهای علی که به این دلهره‌اش می‌خندیدند..
سمیه نمی‌دانست هنوز عروسی نکرده، دلش برای پدر و مادرش دارد تنگ می‌شود یا از اینکه علی نیامده ناراحت است. شاید هر دو!
حالا بعد از ظهر شده مهمان‌ها یکی یکی می‌رسیدند ولی علی نیامده بود.
سمیه مانده بود آرایشگاه.
- فقط با علی می‌رم.
خودش را توی آینه که می‌دید، باورش نمی‌شد آنهمه قشنگ شده. لباس سفید بلندش چقدر به او می‌آمد.
- حالا علی من رو ببینه چی می‌گه!؟

برادرِ علی که تا سوسنگرد رفته و به فرمانده احمد گفته بود. او با دعوای تندی علی را روانه عروسی‌اش کرد.
- مرد حسابی کسی روز عروسیش میره شناسایی؟

حالا علیِ خجالتی دم درِ آرایشگاه منتظر سمیه‌ای بود که ناز می‌کرد و نمی‌آمد بیرون. حق هم داشت...
- می‌دونی چند ساعته منتظرم؟
و علی که انگار فقط بلد بود بگوید؛ ببخشید!
آن شب مادر علی و خواهرهایش آنقدر کِل زدند و مهمان‌ها آنقدر گفتند و خندیدند، آنقدر اسپند برایشان دود کردند و قربان صدقه عروس و داماد نوجوان رفتند که سمیه یادش رفت چقدر از دست علی عصبانی بوده. به خصوص که خنده‌های علی از ته دلش بود. موهای بلندش روی پیشانی‌اش معصومیتی به او داده بود که دل هر دختری را می برد.
سمیه کاری نداشت علی چه وعده‌هایی برای سفر و طلا و النگو و گردنبد می‌داد، فقط می‌خواست وقتی مهمان‌ها رفتند به علی بگوید دیگر تنهایش نگذارد، که با او قهر نکند!

سال بعد علی در شناسایی مفقود شد. چه کشید سمیه تا نامه علی از عراق آمد. علی اسیر شده بود!
حالا سمیه دنیا را هدیه گرفته بود. به هوا می‌پرید و نامه علی را می‌بوسید.
شش سال طول کشید تا دوباره علی، لاغر و تکیده برگشت.
سمیه دوباره رفته بود آرایشگاه. همه‌اش فکر می‌کرد علی را ببیند اولین جمله‌اش را چه بگوید؟
می‌دانست دست و پایش را گم می‌کند. می‌دانست علی مثل آن دفعه مظلومانه سرش را پایین می‌اندازد. می‌دانست علی دوباره می گوید "ببخشید"!
ولی سمیه حتما باید به علی می‌گفت:
- نگفته بودی تنهام نمی زاری، قول نداده بودی دیگه با هم می‌مونیم، علی! من هیچی نمی‌خواستم که، فقط بمونی پیشم!
علی موهایش کوتاه شده بود. کمی رنگ صورتش تیره شده و گونه‌هایش گود افتاده بودند، ولی همان خودش بود. به خصوص وقتی می‌خندید و الکی باز می‌گفت: ببخشید سمیه.
چه قندی توی دل سمیه آب می‌شد...

سمیه و علی حالا چهار بچه قد و نیم‌قد دارند. پسرها شبیه علی، دخترها مثل سمیه. هنوز اهواز زندگی می‌کنند. خانه معمولی‌ای دارند. علی این دفعه روی قولش مانده!
فقط هر دو ناراحتند.
عده‌ای ویلا گرفتند، عده‌ای کارخانه، عده‌ای ماشین‌های مدل بالا، عده‌ای امتیازهای ویژه. هیچکدامشان آن موقع‌ها جبهه نبودند. هیچکدام توی شناسایی‌ها نبودند. هیچکدام سال‌ها منتظر تمام شدن جنگ نماندند...
ولی می‌گویند اینها امتیاز جبهه بودنشان است!!
سمیه که هیچ نمی‌خواست جز علی!
علی هم هیچ نمی‌خواست از جبهه بودنش...
اما این غریبه‌ها چقدر اشتها دارند.
چقدر درجه‌های درشت دارند.
چقدر شبیه سمیه و علی نیستند!!
چقدر آن‌ها می‌خورند!
چقدر سیر نمی‌شوند!

چقدر سمیه و علی تنها مانده‌اند این روزها...

@ghomeishi3




تشنه شادی

رحیم قمیشی

جام جهانی، مسابقه ایران و مراکش، ساعت حدود 9:35 شب خانه ما و همه خانه‌ها به هوا رفته بود! آنقدر فریاد گل گل زدیم و دور خانه چرخیدیم، آنقدر بچه‌ها خوشحالی کردند، آنقدر پا به زمین کوبیدیم، آنقدر با ماشین بوق‌زنان در شهر گشتیم، آنقدر برف شادی تمام کردیم، آنقدر تبریک گفتیم، که هنوز صدای خیلی‌هایمان گرفته است.
نمی‌دانم بعد از چند ماه و یا چند سال بود که مردم این طور خوشحالی می‌کردند. همه مردم خندان بودند. همه از ته دل می‌خندیدند.
شبی که دوست نداشتیم صبح شود!
اما صبح شد...

گفته بودم ایام جام جهانی فوتبال دور سیاست و اخبار بد را خط می‌کشم و به اعصاب و روانم مرخصی می‌دهم. اما نشد! نه که نخواستم نگذاشتند.
گفتند فلان مقام غیر‌مسئول بیش از بیست سال است ویلایی چند هزار متریِ مصادره‌ای را در لواسان تصرف نموده و تخلیه هم نمی‌کند! مسئولی که به تقوا شهره بود و همیشه چفیه‌ای به گردن داشت!
گفتیم حتما دروغ است و تکذیب می‌شود. نگذاشتیم شادی‌مان را بدزدد. اما تکذیب نشد که نشد.
رییس کل بازرسی کشور گفت چند نفر انگشت‌شمار بیش از چندصد هزار سکه ثبت نام کرده‌اند و حالا در موقع تحویل برای هر سکه یک میلیون تومان سود می‌کنند! گفتیم خوب عرق جبین ریخته‌اند و این هم شانس‌شان بوده! اقتصاد بی‌در و پیکر مملکت‌مان است...
باز نگذاشتیم شادی یادمان برود.
گفتند به خاطر هک شدن سایت وزارت صنعت چند هزار خودرو بدون تشریفات قانونی وارد کشور شده و هر کدام با صدها میلیون تومان افزایش قیمت فروخته شده‌اند! گفتیم هکرها چه کارها که نمی‌کنند. اپراتورها و تصمیم‌گیرندگان هم که همه خواب بوده‌اند و ما هم که همه بیسواد و نادان...
و البته چند هزار مازاراتی و پورشه که بیشتر نبوده. مثل قطره‌ای در اقیانوس فساد!
ولی راستش دیگر به زور خندیدیم.
گفتند مجلس به خاطر فشارهای غیرقانونی از بیرون، لایحه مبارزه با پولشویی را مسکوت گذاشته و سیستم بانکی بزودی تاوان سنگینی برای آن خواهد پرداخت.
دیگر یادمان رفت داشتیم شادی می‌کردیم...
امام جمعه شهر مظلوم و فقیر ایرانشهر اعلام کرد دهها تجاوز به دختران آن شهر، در همین چند روزه اتفاق افتاده... هنوز تجاوزهای قبلی فراموشمان نشده بود! یاد دخترکان بی پناه و مظلوم دیار سیستان و بلوچستان خنده را روی لبهای‌مان دیگر خشکاند.
فکر نکنید تخصصی در انعکاس اخبار ناخوشایند دارم. ابدا. اینها اخبار معمولی دو سه روزه کشورمان بود!
ما هر روز با آرزوی رفع حصر، با آرزوی آزادی زندانیان بی‌گناه و عفو عمومی، با خیال اعلام سیاست‌های جدید ضد‌فساد و ضد‌پولشویی، با تصور اعلام اخبار خوش جدید در کشور، با آرزوی رفع فیلترهای بی‌خودی، با آرزوی حاکمیت عقلانیت، چشم‌هایمان را باز می‌کنیم!
هر روز منتظریم باز فوتبال بشود. باز گل بزنیم. باز خانه را روی سرمان بگذاریم. باز برویم توی خیابان برف پاک‌کن‌ها برقصانیم، بوق بزنیم، ایران ایران فریاد بزنیم، باز صدایمان بگیرد، باز برایمان آب نخود درست کنند بگویند بخور صدایت دربیاید...
ما تشنه اخبار خوشیم، که نمی‌رسد!
لطفا یکی به فوتبالیست‌ها بگوید مقابل اسپانیا محکم بایستند. یکی به کی‌روش بگوید مردم ایران منتظر خبر خوشند... کاری کنند!
به بیرانوند بگوید جان خودش و این دروازه تیم...
محکم بایستد! تن و روح خسته ما یک خوشی دیگر می‌خواهد. جز فوتبال به هیچ چیز دلمان خوش نیست، بچه‌های ما گناه دارند!

کاش می‌شد یک ماه اخبار قطع می‌شد و همه می‌نشستیم پای گزارش‌های ورزشی... پای فوتبال! و حتی در صورت حذف ایران برای پیروزی هر تیم دیگری، الکی می‌ریختیم به خیابان و شادی می‌کردیم!

چقدر ما تشنه شادی و خوشحالی هستیم...

@ghomeishi3




شکایت!

رحیم قمیشی

خدای من!
دیدی که رمضان هم رفت و نشد...

دل هایی که آرزو کردیم نرم و بی کینه شود، نشد!
"حصر"ی که گفتیم می شکند، نشد!
به تو شکایت می کنیم، تنها...

گفته بودی دعاهای این ماه، همه مستجاب است
گفته بودی هنوز به زبان نیامده اجابت می شود...
گفته بودی این شب ها بهترین ها را مقدر می کنی!
دیدی که نشد!
نگو کفر می گویم، نگو ناشکرم
چقدر تکرار کردیم. نه شب ها، که سال ها...
نگو باز صبر کنیم... نه قبول نیست!
نگو که هنوز جا دارد...
نمی خواهیم!

خدای عزیزم!
بگو چه کار باید می کردیم و نکردیم؟
از که باید بپرسیم؟
ما گیج مانده ایم و درمانده
برویم بمیریم، شاید آن دنیا نعمت مان بدهی؟
نمی خواهیم! نه، نمی خواهیم
اصلا قبول نیست!

خدای جانم...
از رگ گردنم به من نزدیک تر
از مادرم به من دلسوزتر
تو خودت بگو
از ماه رمضان که رفتیم، دیگر کِی دعا کنیم؟
آخر رویمان نمی شود بگوییم که تو هم کاری نکردی!
به غریبه ها بگوییم؟ به ترامپ بگوییم؟ به اوباما!
دل هایمان گرفته خدا... نگو که نمی بینی
خدایا خسته ایم، خسته...
اصلا معجزه هایت کجایند؟
نگفتی میان دل های شکسته
خانه داری
ببین چقدر شکسته!

خدا جان!
خوب است ما هم دیگر نماز نخوانیم!؟
خوب است ما هم دیگر روزه نگیریم!؟
خوب است ما هم دیگر دعا نکنیم!؟
نمی خواهی که...
دوستِ دیگری بگیریم!؟
نه! ما نمی خواهیم!
تو خدای مایی
تو خدای بی پناهانی و ناامیدان
نگو که تو هم تنها بشوی
خسته و دل گرفته نمی شوی

خدای عزیز و مهربانم
دوست صمیمی ام
رفیق بی کسی ام
ناراحت نشوی، اما گاهی فکر می کنم
غریبه ها عزیزتر شده اند برایت!
دشمن ها نزدیک تر شده اند به تو...
می بینی چه خوشند با نعمت های فراوانت
چه می خندند
چه می رقصند
مقابل دل های گرفته و ماتم گرفته ی ما!

خدایا نخند!
نمک به زخم ما نپاش دیگر!
نگو کم ظرفیت شده ایم
خدایا می ترسیم
از ایمان مان هم
خدایا ببخش
فقط بگو
از پیش تو هم
می شود جایی رفت؟
اصلا...
جای دیگری هست برای شکایت؟!

خدا
بگو که اشتباه کرده ام...
بگو که بی خیال نشده ای!
بگو داری حوصله می کنی تنها
بگو به وقتش، غافلگیر می کنی همه را...
بگو تلافی می کنی.... به بزودی
بگو خوشی می فرستی، خیلی زیاد
بگو شادی می فرستی، بی اندازه...
بگو... خدا
بگو می خواهیم عید بگیریم!

خدای عزیزم!
می شود این بار تو بیایی
بگویی چه می خواستیم!
بگویی چه کار داشتیم...
بگویی شد... تمام!
خدای عزیزم
خدای خوبم...

@ghomeishi3


زیبا نگارا
امیرحسین افتخاری


ماهی که می‌رود!

رحیم قمیشی

یاد قدیم‌ها افتاده‌ام!
به بچه‌هایم می گویم می‌دانید ما آشنایی‌مان، خواستگاری و بله‌برون و عقدمان، همه ماه رمضان بوده.
باور نمی‌کنند!
می‌پرسند یعنی وسط عزاداری‌ها؟
می‌گویم کدام عزاداری!؟ ماه رمضان، قدیم‌ها جز یکی دو شب، همه‌اش جشن بوده است.
باز هم باور نمی‌کنند!
حالا چند روز است کارم شده به آنها بقبولانم اصلا مذهبی بودن با عزادار بودن یکی نیست.
مگر قبول می‌کنند؟!
هر چه می‌گویم نگاه نکنید آقایان منتظرند ماه رمضان یا مناسبتی مذهبی شود، تا روزها و هفته‌ها فقط مرثیه و عزا پخش کنند.
می‌گویم این یک تفسیر خاص و بی‌مزه از اسلام است که شادی را جزو دین نمی‌داند، مگر باور می کنند!
آخرش مجبورم کردند بعضی چیزها را لو بدهم!

من از وسط ماه رمضان خاطره‌ها دارم.
اولین باری که یک‌جور دیگر نگاهش کردم!
دستش را یواشکی گرفتم و رفتیم پارک کنار کارون!
ما کلی برای هم صحبت‌های عاشقانه کردیم. کلی قرار مدار گذاشتیم. مسافرت هایمان، حتی هتل‌مان!
خانه ما با خانه‌شان 5 دقیقه بیشتر فاصله نداشت، به دختر خاله‌ام می‌گفتم باید خودم برسانمش، یک‌وقت گم نشود! یکساعت و دوساعت می‌شد هیچکس پیدایمان نمی کرد. همه دنبال مان می‌گشتند، ما گم شده بودیم، فقط خودمان می‌دانستیم کجا هستیم!
ماه رمضان بود هم...
بچه ها می‌خندند و می‌پرسند یعنی شما هم؟
می گویم پس چی!
نسل جدید که اصلا فراموش کرده شادی چیست، غمزه و ناز کردن چیست، چه می‌داند نگاه‌های یواشکی چی هست. چه می‌داند دل‌دادن و دل‌بردن چیست.
چه می‌داند بروی ساعت‌ها بایستی تا از خانه‌شان بیرون بیاید یعنی چی.
راستی چه خوب بودن آن‌موقع ها موبایل نبود!
هیچ‌کس نمی‌توانست پیدایمان کند...

می‌گویم ماه رمضان ماه جشن است، جز ایران امروز!
چشم‌هایشان گرد می‌شود.
می‌گویم این ماه که هیچ، همه زندگی یعنی خوش بودن، یعنی لذت ببری از زنده بودنت، یعنی دنبال گمشده‌ات بگردی، یعنی از ته‌ دلت دوست داشته باشی!
امید را از زندگی‌ات بگیری که دیگر مُردگی است.

ما در همین ماه جشن‌ها داشتیم. چه دورهمی‌ها، چه عاشقانه‌ها، چه چشمک زدن‌ها، چه خندیدن‌ها، چه زیبایی‌ها، حتی احیاهای ما پر بود از نشاط و خنده.
حالا برای این نسل بدبخت و بیچاره هر روز بهانه‌ای می‌تراشیم تا بیشتر گریه کنند.
اخبارمان و مناسبت‌هایمان همه‌اش گریه دارند. همه‌اش صحبت تحریم است و قحطی و گران‌شدن‌ها.
نه کسی عاشق می‌شود. نه کسی می‌خندد، نه کسی متولد می‌شود، نه کسی یواشکی به دیدن رفیقش می‌رود...
نمی دانم چقدر خودشان تقصیر دارند؟ چشم‌شان را باز کردند این اسلام را دیدند. سیاه بپوشند و به سر و سینه بزنند. اسلامی که کاری با احساسات جوان‌ترها ندارد، اسلامی خسته‌کننده، اسلامی برای پیرمردها و پیرزن‌ها!

می‌گویم ماه رمضان اصلا ماه عشق و عاشقی است، ماه دل دادن است، ماه لبخند.
ماه خدایی است که ما را شاد می‌خواهد.
می‌گویم می‌دانید!
ما اینجا خوش نباشیم آن دنیا نمی‌توانیم خوش باشیم!
باور نمی‌کنند...

چرا این نسل باور نمی‌کند خدا چقدر با خندیدن ما خوشحال می‌شود!
چرا باور نمی‌کند رمضان بهترین ماه اوست!
چرا باور نمی‌کند می‌شود عشق را در همین ماه پیدا کرد!
راستی تقصیر کیست؟!

رمضان دارد می‌رود...

@ghomeishi3

Показано 20 последних публикаций.

1 480

подписчиков
Статистика канала