✒خودنویس( هیام)


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


زهرا صادقی
تخلص: هیام
نویسنده رمان های رویای وصال
جدال شاهزاده و شبگرد
و رمان در حال نگارش خوشه ی ماه
کارشناسی ارشد حقوق جزا و جرم شناسی، تخصص در حوزه ی سیاست، دین، فرهنگ، هنر و #داستان ...
ارتباط با نویسنده :
@z_hiam

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین می‌خواست بلند شود. تکتم نگذاشت." کادوها بابا جون.. یکم دیگه .. لطفاً.. "

- برم نماز بخونم بابا..

تکتم که می‌دانست پدرش پای سجاده بنشیند، دعا و زیارت عاشورا و قرآنش ترک نمی‌شود، گفت:" باباحسین فقط پنج دقیقه! "
کادوها را جلو کشید. اول از خودش را باز کرد. جعبه‌ی زیبای خاتم کاری را جلوی پدر گذاشت." تقدیم با عشق.. برای بهترین بابای دنیا.. "

حاج حسین بوسه‌ای بر پیشانی تکتم نشاند." خیلی قشنگه بابا.. بی‌نظیر.. مثل خودت .. "
تکتم بوسه‌ای برایش فرستاد." قابل شما رو نداره. "
بعد کادوی طاها را باز کرد. دو جفت جوراب بود. سفید و مشکی. تکتم با چشمانی که تا انتها گشاد کرده بود، جوراب را جلوی طاها تکان داد." طاهاااا! این؟! "

طاها آمد کنار حاج حسین نشست. سرش را بوسید. خواست دستش را ببوسد، نگذاشت. رو به تکتم گفت:" مگه چشه؟ اینقد احتیاج داره به اینااا که نگو! "

- بابا دوجین جوراب داره تو کشو..

- اِ...! نه بابا.. خو من نمی‌دونستم.. حالا ایناهم روش دیگه..

عاطفه چادرش را جلوی دهانش گرفت و ریز خندید.

طاها بلند شد و از کشوی میز تلویزیون کادوی کوچکی را آورد." مسخره کن تکتم خانوم!.. ولی اصل کاری مونده هنوز.. "
همین‌که طاها خواست آن را به پدر بدهد، تکتم از دستش قاپید. بازش کرد. یک انگشتر شرف‌شمس بود که نام "یا حسین " روی نگینش حک شده بود.

- وای طاها! خیلی قشنگه‌!

حاج حسین انگشتر را گرفت. آن را بوسید و روی چشمانش گذاشت.

- دستت درد نکنه بابا. خیلی باارزشه.. خیلی..
اشک در چشمانش حلقه زد. انگشتر را دستش کرد.

تکتم رفت سراغ کادوی عاطفه. " خب.. نوبتیم باشه، نوبت دوست جون خودمه. " کادو را باز کرد. یک کتاب حافظ نفیس بود با جلدی از چرم.
حاج حسین رو با عاطفه کرد. " امشب من همش شرمنده شما شدم دخترم.. حلال کن.. خیلی زحمت کشیدی.. "

عاطفه نگاهش را جایی میان گل‌های قالی سُر داد." دشمنتون شرمنده حاج آقا.. قابلتونو نداره! "

حاج حسین کتاب را برداشت." خب حالا که حافظ اینجاست نیت کن دخترم. اولین فالو به نیت خودت می‌گیرم. البته اگه دوست داری! "

عاطفه خجول سرش را پایین انداخت.

- خواهش می‌کنم. حتماً.. چی ازاین بهتر.
چشمانش را بست. زیر لب فاتحه‌ای خواند و نیت کرد."بگیرید لطفاً. "

حاج حسین کتاب را گشود. لبخندی زد و خواند:

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصه‌اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش، به پیغام اهل راز کنید

عاطفه سرش پایین بود. در ظاهر آرام؛ اما قلبش در حال انفجار. انگار می‌خواست سینه‌اش را بشکافد و خودش را رها کند. به لباسش از زیر چادر، چنگ انداخت. زبان به سقف دهانش چسبیده بود. جرأت نمی‌کرد بلند شود و برای خودش آب بریزد. می‌ترسید هر آن، زمین بخورد.

تکتم نگاهی به صورت برافروخته‌ی عاطفه انداخت. بلند شد و لیوان آبی برایش ریخت. عاطفه از ته دل دعایش کرد." الهی خیر ببینی.. داشتم می‌مردم از تشنگی! " و یک نفس لیوان آب را سر کشید. نگاهش روی طاها نشست. سرش را کرده بود توی گوشی و حواسش به اطراف نبود. یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود و تندتند انگشتانش را تکان می‌داد. انگار نه انگار که کسی هست و شعری خوانده شده. گوشه‌ی لبش را جوید. این بی‌خیالی طاها، آبی بود که بر آتش درونش ریخته شد. با خودش گفت:" نکنه این جاده‌ای که میرم، یه طرفه‌ست... "

•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•


#اللهم_عجل_الولیک_الفرج✨
🌸الســلام‌علیکــ‌یامولانایاصـاحب‌الزمـان(عج)🌸

#مولاےمهربان‌غزلهاےمن‌سلام

═══🌸🌿🌿🌸═══
@khoodneviss2
═══🌸🌿🌿🌸═══




•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•

حاج حسین کلید انداخت و وارد شد. تا برسد خانه شب شده بود. از حیاط کوچک با موزائیک‌های قهوه‌ای روشن، رد شد. همه لامپ‌ها خاموش بود. تعجب کرد. با خودش گفت:" باز این برقا رفته! لااله‌الا‌الله.. آخرش این یخچال می‌سوزه.. " کورمال‌کورمال کلید برق را پیدا کرد. به محض روشن شدن لامپ، صدای "تولدت مبارک " و دست زدن طاها و تکتم شوکه‌اش کرد. هاج و واج به آنها نگاه می‌کرد. فشفشه‌ای که دست تکتم بود جرقه می‌انداخت. او می‌خندید و دور پدرش می‌گشت. حاج حسین به دوروبرش نگاه کرد. خواست حرفی بزند که چشمش به عاطفه افتاد. ترجیح داد سکوت کند. با لبخند جواب سلام عاطفه را داد. رو به تکتم گفت" دختر تو که زهرتَرَک کردی منو! این چه مدلشه؟! "
تکتم در حالی که می‌خندید آهنگ شادی را پِلِی کرد. دست پدر را گرفت و روی مبلی که درست زیر قلبِ چسبیده به دیوار قرار داشت، نشاند.

طاها که دید اوضاع آرام است به حاج حسین نزدیک شد. نگاه عتاب‌آلود او را که دید، با خنده دستانش را بالا گرفت و گفت:" تولدتون مبارک.. والا من بی تقصیرم! "

کیک خوش رنگ و لعابِ گِرد، روی میز شیشه‌ای، به همه چشمک می‌زد. توت‌فرنگی‌های بزرگ و قرمزرنگ کنار شکوفه‌های خامه‌ای، با آن لایه‌ی مارمالادی قرمز، واقعاً اشتهابرانگیز بود.
تکتم شمع‌ها را روشن کرد. حاج حسین اخم دلنشینی میان ابروهایش انداخت. " آخه این چه کاری بود بابا! دیگه از من گذشته! "
تکتم با عشق نگاهش کرد.

- چه حرفیه باباجون! شما بزنم به تخته همین الانش از خیلیا سَرترین! " و با اشاره‌ی چشم و ابرو، طاها را نشان داد.

حاج حسین دماغ تکتم را گرفت و فشار داد." ای شیطون.. از دست شما بچه‌ها.. "

طاها که کنار پدرش نشسته بود متعجب گفت:" بچه‌!! این اگه شوهر کرده بود الان شما نوه داشتین! "

حاج حسین معترض گفت:" عه.. طاها جان! مهمون داریما! مراعات کن بابا! "

عاطفه لبخند زد. سرش را پایین انداخت. حاج حسین بدون مکث، شمع‌ها را فوت کرد.
طاها دست زد." هوراااا.. تولدتون مبارک.. "

تکتم آهنگ را قطع کرد. داد زد:" بابا‌حسین! اول آرزو می‌کردین بعد فوت! "

حاج حسین خندید." حالا اول فوت می‌کنیم بعد آرزو.. چی میشه مگه؟ شاید مؤثرترم باشه تازه‌! "

تکتم چاقو را دست پدر داد." زحمت این کیک خوشگلو عاطفه جون کشیده. امروز کلی بهش زحمت دادم. "

حاج حسین با مهربانی نگاهش را روی عاطفه پاشید. " دستت درد نکنه دخترم. خیلی عالیه. مشخصه مادر هنرمندی دارین که یه همچین دختر کدبانویی تربیت کرده! "

عاطفه رنگ به رنگ شد. چادر گلدار کرمی‌رنگش را جلوتر کشید." خواهش می‌کنم. نوش جونتون. "

تکتم کیک را قسمت کرد. در حالی که تکه بزرگی را در دهانش می‌گذاشت، گفت:" خیلی خوشمزه شده عاطی خانوم.. دستت طلا.. "

عاطفه ناخودآگاه به طاها نگاه کرد. او سرش پایین بود. در آن پیراهن شکلاتی، که با رنگ عسلی چشم‌هایش هم‌خوانی داشت، برازنده‌تر شده بود. نمی‌دانست چرا دوست داشت عکس‌العملی از او ببیند. تأیید او را بشنود. اما او خونسرد و آرام، تکه‌های کیک را در دهان می‌گذاشت و به هیچ‌کس توجهی نداشت. حتی یک کلام هم حرف نزد. آه کوتاهی کشید. نگاهش را بند گل‌های قالی کرد. خودش هم دلیل این افکارش را نمی‌دانست. نفهمید چطور دنیای بکر و آرامش، این‌چنین دست‌خوش یک جوّ ناآرام شده و تمام معادلات ذهنی‌اش را به هم ریخته. کیک را در دهانش گذاشت اما انگار تکه سنگ سفت را می‌بلعید. به تکتمِ شاد و بی‌خیال نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. از خودش پرسید:" از کی دنیای من این همه تغییر کرد؟ "
ابعاد نگرانی‌هایش داشت بزرگتر می‌شد و قلبش پرتپش‌تر. و این زنگ خطری بود برای آینده‌ای که نمی‌دانست چه چیز انتظارش را می‌کشد.

•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•


•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_چهاردهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
صدای تق‌تق دستگاه پرس همراه با بوی چسب در صحافی نیکنام، درهم پیچید و حاج حسین آخرین کتاب را از دستگاه خارج کرد. زنگ تلفن همراه گویای این بود که دیر شده. این چندمین بار بود که به صدا درمی‌آمد و هر بار تکتم گوشزد می‌کرد که زودتر به خانه برود. نمی‌دانست چه برنامه‌ای دارد که اینقدر مُصِر است کارش را زودتر تعطیل کند. با خودش گفت:" تکتمه دیگه.. همیشه آدمو غافلگیر می‌کنه.. نمی‌دونم این‌بار چه خوابی برام دیده! "
کتاب را روی قفسه گذاشت و حاضر شد تا به خانه برود.

دست بلند کرد تا کرکره آهنی مغازه را پایین بکشد. یک‌مرتبه دستی را دید که همراهش شد و همراه با کرکره پایین آمد. برگشت. از دیدن چهره‌ای که روبه‌رویش ایستاده بود، بهت‌زده شد.
از آشنایی عجیبی که در عمق چشمانش بود، جا خورد.
این چشم‌ها را سی سال پیش دیده بود. در لشکر ثارالله.

- سلام‌! حاج حسین!

دستش را دراز کرد. حاج حسین با دهان باز خیره‌اش بود. حیران دست او را فشرد. داشت می‌لرزید.

- حبیبم.. پسر حاج احمد فاطمی.

حاج حسین با شنیدن نام احمد، منقلب شد.
- حبیب؟! خدایا!.. این همه شباهت!

اشک در چشمانش حلقه زد. بدون هیچ کلام دیگری، او را در آغوش کشید.

- حبیب! باورم نمیشه! یه لحظه فکر کردم احمد و دیدم... خدای من!...

از آغوش هم جدا شدند. حبیب گفت:" فکر کنم آخرین بار تشییع بابا دیدمتون.. یادتونه؟!"
لبخند زد. دندان‌های مرتب و سفیدش نمایان شد. صورتش مثل حاج احمد معصوم بود. به‌خصوص حالت چشمانش.

- معلومه که یادمه. تو اون موقع شیش هف سالت بود.. همشم تو بغل من بودی.. الان ماشاءالله مردی شدی واسه خودت!

حاج حسین چشم از صورت حبیب بر نمی‌داشت. انگار رفیقش زنده شده بود و داشت به او لبخند می‌زد.

- فکر نمی‌کردم دیگه ببینمت! شنیده بودم رفتی خارج از کشور؟!

حبیب محجوبانه لبخند زد. سرش را پایین انداخت.

- بله! اتریش.. رفته بودم تخصصمو بگیرم. هفته‌ی پیش اومدم اصفهان..
سرش را بالا گرفت." اومدم برای خدمت رسانی به خلق.. "

حاج حسین خندید. دستش را روی شانه‌ی حبیب گذاشت." کار خوبی کردی پسرم.. این مردم احتیاج دارن به امثال شماها.. "
خب راه گم کردی پسر حاج احمد.. اومدی دم خونه‌ی فقیر فقرا؟!

- نفرمایین حاجی.. شما تاج سرین..
راستش می‌خوایم امسال یه مراسم کوچیک بگیریم برای بابا.. گلستان شهدا.. حاج آقا نوری رو توی بنیاد دیدم. سراغتونو گرفتم. آدرس اینجا رو دادن..

حاج حسین آهی کشید." بله.. خدمت حاج آقا نوری ارادت دارم.. خدا حفظش کنه.. بی منت کار می‌کنه برای این مردم. "

- همین‌طوره.

- حالا اینجا خوب نیست پسرم.. بریم خونه در خدمتت باشم.

- نه‌نه.. مزاحم نمیشم. اومده بودم برای مراسم دعوتتون کنم.

- مزاحم چیه! یه چای می‌خوری نمکم نداره..
دستش را کشید.

- ممنونم حاجی.. تعارف نمی‌کنم .. باید برم.. چند جای دیگه هم کار دارم..

دست حاج حسین را به گرمی فشرد. " منتظرتونیم.. حتماً تشریف بیارین.. "

- انشاءالله.. به شرط حیات..راستی نگفتی مراسم کی هست؟

- همین پنج‌شنبه. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم. با اجازتون. خدانگهدار.

- خیر پیش پسرم.

حاج حسین تسبیح شاه‌مقصودش را در دست چرخاند. به قدوبالای حبیب نگاه می‌کرد. چقدر این پسر شبیه پدر‌ بود. هنوز هم باور نمی‌کرد پسر حاج احمد اینجا بود. آسمان را نگریست. ابرهای پراکنده در جای‌جایش دیده می‌شد." می‌دونستی چقدر دلم برات تنگ شده با معرفت؟!.. پسرتو فرستادی؟ آقایی دیگه.. "
مطمئن بود حاج احمد یک جایی از آن بالا شاهد این ملاقات بود. آه پردردی کشید. الحمدللّهی گفت و راه افتاد.
حسرت شهادت یک عمر با او بود و یک لحظه هم رهایش نمی‌کرد. حسرت جا ماندن از رفقایش. از قافله‌ی عشق..
دیدن حبیب باز هم او را هوائی کرده بود.

•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•


•••
در کار عشق، دوری و
هجران به ما رسید
یوسف ڪه رفت ،
غُصه کنعان به ما رسید

#آقا_دیگھ_بیا 🥀
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج✨
🌸الســلام‌علیکــ‌یامولانایاصـاحب‌الزمـان(عج)🌸

#مولاےمهربان‌غزلهاےمن‌سلام

═══🌸🌿🌿🌸═══
@khoodneviss2
═══🌸🌿🌿🌸═══




عاطفه سرش را بالا گرفت و به تکتم نگاه کرد. جرأت نداشت تکان بخورد. طاها که پشت سر عاطفه بود با اشاره چشم و ابرو و حرکات دست می‌خواست چیزی بگوید.

تکتم خنده‌اش گرفت." چیه هی داری اون پشت بال‌بال می‌زنی؟ "

طاها سرخ شد. زیر لب غرید:" دارم برات.. "
سر به زیر از کنار عاطفه رد شد.

- با اجازتون.. فعلاً.

تکتم به دنبالش رفت. باید سفارش می‌کرد یک کادوی خوب بخرد.

عاطفه از جایش تکان نخورد. نمی‌توانست. حتی نفس هم نمی‌کشید. انگار یک وزنه‌ی چند تُنی به پاهایش بسته بودند. دستانش به وضوح می‌لرزید. وقتی طاها رفت، نفس حبس شده‌اش را به راحتی بیرون داد. دست روی پیشانی‌اش گذاشت." خدایا! چه مرگم شده! این چه حال و روزیه دیگه! وای خدا.. "

تکتم صدایش زد. نفهمیده بود کِی رفته و کِی برگشته. کمی به خودش مسلط شد. چند نفس عمیق کشید. روسری‌اش را مرتب کرد. به آشپزخانه رفت تا خودش را در کار غرق کند. شاید از این حال و هوای اسف‌بار خارج می‌شد.

ذوق و شوق تکتم او را هم به ذوق آورد. آستین‌هایش را بالا زد و سعی کرد آرام باشد، اگر دل عصیان‌گرش می‌گذاشت.

•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•


•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_سیزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
نگاهی با رضایت و از سر شوق، دورتادورش انداخت. هال کوچک خانه‌شان زیباتر شده بود. بادکنک‌های رنگارنگ. آویزهای نقره‌ای درخشان. آن قلب بزرگ با اکلیل‌های نقره‌ای و طلایی که به دیوار چسبانده بودند و حروف اول اسم پدرش به انگلیسی وسط آن خودنمایی می‌کرد.
طاها مخالف این همه تزئین و به قول خودش زَلَم زیمبو بود. دائم غر می‌زد. تکتم اما آنقدر ذوق داشت که همه غرغرهای طاها را به جان می‌خرید و کار خودش را می‌کرد. حالا فقط مانده بود کیک، که باید عاطفه می‌آمد.

طاها بعد از کلی حرص خوردن، گفت:" من میرم یه دوش بگیرم. خسته شدم." کش و قوسی به بدنش داد و رفت.

بیست دقیقه‌ای گذشت. تکتم در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که صدای زنگ بلند شد. به سمت در پرواز کرد.

- به‌به.. سلام! دوست با معرفت خودم.. خوش اومدی.. بفرمایین..

عاطفه با خوش‌رویی جواب داد. زیر لب بسم‌اللهی گفت و داخل شد. کادویی را که خریده بود، دست تکتم داد.

- ناقابله.
وارد هال که شد ذوق‌زده گفت:" وای‌ چه خوشگل شده اینجا! " و دور خودش چرخید.

تکتم در را بست. کادو را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت.
- دستت درد نکنه.. راضی به زحمت نبودیم.. همین‌که اومدی منت گذاشتی سر من.. این چه کاری بود آخه! نگا تو رو خدا.. شرمندم کردین.. والا من توقعی نداشتم..

عاطفه دست به سینه وسط هال ایستاده بود و به تکتم نگاه می‌کرد. " حالا تا صب می‌خوای تعارف تیکه پاره کنی؟! برو یه چایی، نسکافه‌ای، چیزی بیار بخورم یخ زدم. "

تکتم تا کمر خم شد. " بله بله .. الساعه بانووو.. "
و با سرعت به آشپزخانه رفت. همان‌طور که چای میریخت گفت:" باید زودتر دست به کار بشیم.. بابا شاید امشب زود بیاد خونه.. "

- باشه من آماده‌ام.

دلش می‌خواست بپرسد برادرش خانه نیست؟! اما نپرسید. حتماً نبود. سر و صدایی که نمی‌آمد. اطراف خانه را نگاه کرد. سکوت بود. پشت مبلی که نشسته بود، اتاق طاها قرار داشت. درش باز بود. سرکی آنجا کشید. خبری نبود. ظاهراً طاها خانه نبود. نفسش را به راحتی بیرون داد. کش چادرش را از سر کشید و به مبل تکیه داد.

تکتم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:" الان برمی‌گردم. "

عاطفه با خیال راحت، چای خوش‌رنگ را برداشت. داغ بود. یک جرعه‌اش را نوشید. طعم دارچین می‌داد. همراه با بوی خوش دارچین، داشت فکر می‌کرد چه نوع کیکی آماده کند. شکلاتی یا پرتقالی. یا یک کیک وانیلی ساده با روکش مارمالاد. کاپ کیک هم درست می‌کرد، بد نبود. یک قند در دهانش گذاشت و چای را مزه‌مزه کرد.

- سلام!

با صدای طاها، نیم متر به هوا پرید. چای توی گلویش جَست. نصفش را روی پایش ریخت. به سرفه افتاده بود. می‌خواست چادرش را هم سر کند؛ ولی دور دست و پایش پیچیده بود. کش چادر را هم گم کرده بود. در حالی که سرفه می‌کرد، دور خودش می‌چرخید.

طاها در حالی که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند، عقب‌گرد کرد و به اتاقش رفت.
عاطفه عاجزانه نشست. تکتم در حالی که از خنده ریسه رفته بود، نزدیکش شد. به پشتش زد." چی شدی تو؟! ترسیدی؟! "

اشک از چشم‌های عاطفه جاری شده بود. هنوز داشت سرفه می‌کرد.
- کوفت.. فکر..کردم..خونه نیست..

تکتم جعبه دستمال کاغذی را به سمتش گرفت و هنوز می‌خندید.

- رو آب بخندی.. خفه شدم تو داری هرهر کرکر می‌کنی؟!

تکتم قهقهه زد." قیافت خیلی بامزه شده بود.. اگه می‌دیدی خودتو.. "
و روی مبل رها شد.

عاطفه دوروبرش را نگاه کرد." مرض.. بسه دیگه! آبروم رفت.. چرا نگفتی داداشت خونه است؟! "

- من چه می‌دونستم! فکر کردم می‌دونی..

خودش هم خنده‌اش گرفته بود." حالا کجا رفت بنده خدا! "

- تو اتاقش. اونم هول شده بود. نمی‌دونست چیکار کنه..

تکتم استکان چای را برد تا عوض کند. عاطفه سری تکان داد و نشست. با مشت به پیشانی‌اش کوباند. در دلش گفت:" اِی خاک تو اون سرت عاطفه! خیر سرت دانشجویی! مث یه دختر چارده ساله هول می‌کنی؟! دیوانه.. ناقص‌العقل.. مجنون.. اَه.. "
از دست خودش حرص می‌خورد.

تکتم کنارش نشست. با محبت دستش را گرفت." بمیرم الهی.. الان بهتر شدی‌؟ نگا قیافشو.. چقد سرخ شده.. نکنه تب کردی؟! "

عاطفه دستی به صورتش کشید.
" نه بابا تب چیه... چیزیم نیس.. اتفاقه پیش میاد.. "

- بیا اگه نمی‌ریزی رو خودت بخور!

عاطفه برایش زبان درآورد. چایش را هم نخورد. بلند شد. به تکتم گفت:" پاشو کیکه کار داره‌ها! زود باش.. اینقد فس‌فس نکن.. "

- بشین حالا میریم. بذار یکم حالت جا بیاد.

استکان را برداشت. طاها را دید که آماده شده بود، بیرون برود. بافت یقه اسکی سفیدی تنش بود. کاپشن سورمه‌ای رنگش را هم روی دستش انداخته بود. تکتم با دیدنش گفت:" کجا به سلامتی؟! "
👇👇👇


•••

در این کشاکشِ سختِ میان موت و حیات
امید وصلِ تو ما را دلیل هر نفس است ...

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
🌸الســلام‌علیکــ‌یامولانایاصـاحب‌الزمـان(عج)🌸

#مولاےمهربان‌غزلهاےمن‌سلام

═══🌸🌿🌿🌸═══
@khoodneviss2
═══🌸🌿🌿🌸═══




دوباره همان حس همیشگی، مثل یک موجِ ناآرام، سراسر وجودش را فرا می‌گرفت. تلاطمی در جسم و جانش به وجود می‌آورد و به همش می‌ریخت. قرآن را از روی طاقچه‌ی کوچکِ اتاقِ عزیز برداشت و به حیاط رفت. باران بند آمده بود. قرآن را به سینه‌اش فشرد، تنها پناهی که می‌توانست کمی از آشوب درونش بکاهد. او آرامش را در آیه‌‌آیه‌ی نورانی این کتاب پیدا می‌کرد.

" هو الّذی اَنْزَلَ السَکینةَ فی قلوب المؤمنین لِیَزدادوا ایماناً مَعَ ایمانِهِم "

•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•


﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_دوازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
باران شدیدی می‌بارید. انگار خدا درهای آسمان را گشوده بود و از میان آن، قطره‌های رحمتش بر سر و روی زمینیان، بی‌وقفه می‌بارید.
تکتم فرصت ندا‌شت. با مشقت خودش را به بازار هنر رساند. همان جعبه خاتم‌کاری زیبا را که چند وقت پیش نشان کرده بود، خرید. گران بود؛ اما ارزشش را داشت. پولی را که برای خرید کتاب پس‌انداز کرده بود، داد بالای جعبه. پشیمان هم نبود. بعداً فکری برای خرید کتاب‌ها می‌کرد. از بازار مسقُفِ هنر خارج شد. باید وسایل کیک و تزئینات را هم می‌خرید. نگاهی به آسمان کرد. این باران خیال بند آمدن نداشت. آب از ناودان‌های خانه‌ها ومغازه‌ها در پیاد‌رو جاری بود. با طاها تماس گرفت. خاموش بود. با خودش گفت:" معلوم نیس تو این اوضاع کجا گذاشته رفته! ...بی فکر.. نمیگی من دست تنها چیکار کنم؟! "
خواست به عاطفه زنگ بزند، پشیمان شد. حدس زد الان در حال استراحت است و درست نیست مزاحمش بشود. تصمیم گرفت خریدهایش را انجام دهد و همان‌طور که آمده بود، به خانه برگردد.

چترش را گشود. خیابان شلوغ بود. ماشین‌ها تندتند رد می‌شدند. صدای ریزش باران و لاستیک‌ آنها روی خیابان خیس، مثل ریختن پشت سر هم سیب‌زمینی توی روغن داغ، شنیده می‌شد. انگار زودتر می‌خواستند از باران خلاص شوند و به خانه برسند. روی مبل یا کنار بخاری‌های گرم‌، لم بدهند و چای بنوشند.

تکتم با خوش فکر کرد:" بارون نعمتیه که باید حسش کنی! باید اون قطرات خو‌شگل و خنک، بخوره رو صورتت و لرز کنی از خُنَکیش.. باید خیس بشی تا بفهمی چقدر این نعمت خدا زیباست. "

نقس عمیقی کشید. هوای پاک پاییزی را همراه با بوی باران، به ریه‌هایش کشید. چترش را بست. صورتش را به سمت آسمان گرفت. به نگاه‌های خیره‌ی عابران توجهی نکرد. عجب دلپذیر بود این پاییزِ قشنگِ دوست‌داشتنی.

در همین حال و هوا بود که تلفنش زنگ خورد. موبایلش را نگاه کرد. لبخند زد." چه حلال‌زاده! "

- سلام دوشیزه‌ خانوم خوشگل! حال و احوالت چطوره!

- سلام! خوبم.. تو خوبی!

- من خوووب.. بهتر از این نمیشم. زیر بارون، تو خیابون، مث لیلی واسه مجنون.. پقی زد زیر خنده!

- چیه شاعر شدی!

- چه کنم دیگه این هوا و این بارون آدمو شاعر می‌کنه، عاشق می‌کنه..

- تکتم جدی میگی یا سر کارم؟!

- باور کن جدی میگم! تو خیابونم! اومدم بازار هنر.. واسه تولد بابام خرید کردم. اگه گفتی چی؟!

- اومممم...همون جعبه خاتم‌کاری!

- آفرین باهوووش.. از کجا فهمیدی!

- ما اینیم دیگه... می‌گفتی با هم می‌رفتیم.

- نه دیگه گفتم مزاحمت نشم. راستی فرداشب یادت نره‌ها! نمیام و نمی‌تونم و زشته و کار دارمو اینا رو نداریم!
از الان دارم بهت میگم ... بهونه مهونه هم قبول نمی‌کنم. باید بیای! کیک با توعه! من که بلد نیستم.

صدایی نشنید.
- الو.. هستی؟

- آره..

- اون کتاب دیفرانسیلتم بیار. یکم بعدش کار کنیم باش؟

- باشه. مامان داره صدام می‌کنه. کاری نداری؟

- نه.. من خونه رسیدم بهت زنگ می‌زنم. فعلاً.. بای

- اوکی. خدافظ.

عاطفه مثل خواهر نداشته‌اش بود. که اگر داشت، به همان اندازه دوستش می‌داشت. دختری خون‌گرم و مهربان. درست مثل اسمش عاطفی بود. از همان لحظه‌ی ورود به دانشگاه، دقیقاً روز ثبت نام با او آشنا شد. وقتی مدارکش را خانه جا گذاشته بود و عاطفه در کمال محبت او را تا خانه‌شان رسانده و مدارک را آورده بود.
از یادآوری آن روز لبخند زد. خوشحال بود که با چنین دختری آشنا شده. دوستی با او برایش خوش‌یمن بود و با برکت. پر از روزهای خوب و خاطره‌های به یادماندنی.

عاطفه اما از وقتی تکتم برای تولد، دعوتش کرده بود، مثل مرغ سرکَنده، این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی در اتاقش می‌ماند. درس می‌خواند؛ اما چیزی در مغزش فرو نمی‌رفت. گاهی به آشپزخانه می‌رفت، کنار مادرش. آنجا هم قرار نمی‌گرفت. به اتاق عزیز سر می‌زد. فایده نداشت. روبه‌رو شدن با طاها برایش از کوه‌کندن هم سخت‌تر بود.

تصمیم داشت تولد نرود و یک کلام بگوید نه؛ اما وقتی زنگ زد و شور و شوق تکتم را دید، نتوانست ناراحتش کند. از طرفی او از مدت‌ها قبل خواسته بود که در تمرینات دیفرانسیل کمکش کند. دلش نمی‌آمد قلبش را بشکند. دل به دریا زد و قبول کرد. حالا در دلش به قول عزیز، رختشوی‌خانه به پا شده بود.

👇👇👇



.
اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
.
#ياصاحب‌الزمان‌عجل‌الله

چه‌انتظارعجیبی!چه‌انتظارعجیبی!؟
تو‌بین‌منتظران‌هم،عزیزمن‌چه‌غریبی!


🌸الســلام‌علیکــ‌یامولانایاصـاحب‌الزمـان(عج)🌸

#مولاےمهربان‌غزلهاےمن‌سلام

═══🌸🌿🌿🌸═══
@khoodneviss2
═══🌸🌿🌿🌸═══




•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿

رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی

#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_یازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین سماوات مرد محترمی بود. صحافی کوچکش درخیابان هشت بهشت غربی معروف بود. هرچند درآمدش ناچیز؛ اما از کارش رضایت داشت. شغلی که از پدرش یاد گرفته بود و به آن افتخار می‌کرد.
تکتم علاقه بیشتری به این کار از خودش نشان می‌داد. یاد هم گرفته بود. خیلی خوب. طوری‌که حتی گاهی کمک پدر کار می‌کرد. حاج حسین دوست داشت که طاها هم این هنر را بیاموزد؛ اما او از بچگی عاشق ماجراجویی بود.

آن روز، زودتر کار را تعطیل کرد. خسته بود. وقتی رسید انتظار نداشت کسی خانه باشد؛ اما تکتم دانشگاه نرفته بود. دو واحد عمومی داشت که خودش می‌خواند. چای مورد علاقه پدرش را دم کرد. عطر هل و دارچین کل آشپزخانه را برداشته بود. نگاهش که به چهره‌ی خسته و مهربان پدرش افتاد، سلام کرد.

حاج حسین متعجب اما خوشحال، جواب داد." سلام به روی ماهت! امروز خونه‌ای‌ بابا؟! "

- آره! امروز به خودم استراحت دادم. کلاسام تخصصی نبودن. بعدم دو ساعت بیشتر نبود. خودم می‌خونمش.

وقتی از آشپزخانه خارج شد، حاج حسین را دید که توی مبل راحتی، فرو رفته و تلویزیون نگاه می‌کند. ایستاد و تماشایش کرد. موهای جو گندمی‌اش کمی خالی شده بود، به خصوص از وسط سر. کنار شقیقه‌ها کاملاً سفید شده بودند. ریش‌های صاف و مرتبش کمی بلند بود. سفیدی آنها روی چانه‌اش بیشتر توی چشم می‌زد. چشم و ابروی کشیده و سیاهش هنوز هم زیبایی و گیرایی خودش را داشت؛ حتی با وجود آن چین‌های پنجه عقابی ریز و درشت، کنار آنها. با خودش گفت:" قربون شکل ماهت برم. یه تولدی برات بگیرم تا آخر عمر یادت نره بابا جونم. "

دو استکان چای ریخت. چند دانه خرما را هم توی یک بشقاب گل‌قرمز کوچک، توی سینی خوش نقش و نگاری گذاشت و خندان از آشپزخانه خارج شد. سینی را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست. دستانش را دور گردن او حلقه کرد و بوسه‌ای محکم روی گونهی بابا‌حسینش کاشت. یاد حرف‌هایش با طاها افتاد. با دیدن صورت خسته‌ی پدر، عزمش را بیشتر جزم کرد تا خوشحالش کند. حتی با یک تولد کوچک.

- قربون بابای خوشگلم برم.. خسته نباشین. گشنتون نیست؟

حاج حسین با محبت دستی روی موهای ابریشمی دخترش کشید. "سلامت باشی دخترم... نه بابا یه چیزایی خوردم "

- طبق معمول نون پنیر! من برم یه شام خوشمزه آماده کنم واستون.

همین‌که می‌خواست بلند شود، آلبوم آشنای قدیمی را روی میز دید. آلبومی با جلد چرم قهوه‌ای که جاهایی از آن پوسته‌پوسته شده بود. کمی زیرورویش کرد.

-بازم خاطره‌بازی با دوستای قدیمتون؟!

حاج‌حسین آهی کشید. "من با اونا زندگی می‌کنم. خودت می‌دونی که! "

-شما که هم با اونا زندگی می‌کنین هم با این یادگاریایی که تو تنتون مونده، هر لحظه به یاد اونا میوفتین!
ریه‌تون هم که دیگه.. نگم..

-اینا که چیزی نیست باباجون...بدتر از من هستن و ادعایی هم ندارن.

-ما هم که ادعایی نکردیم حاجی. شما از همه حق و حقوقتون گذشتین. پول هم که نمی‌گیرین. سهمیه هم که نداریم.. بگم بازم؟

-دختر جان! آدم وقتی برای رضای خدا کاری رو می‌کنه دیگه نباید دنبال مزایا و پاداشو و حقو حقوق باشه که. مزایای اصلی پیش خودش محفوظه بابا. میده به موقعش.

-بر منکرش لعنت حاج حسین. من که چیزی نگفتم. ما نوکر شمام هستیم فرمانده!

حاج حسین آلبوم را ورق زد. رفقایش همه رفته بودند. صفحه‌ی آخر آلبوم بغض را در گلویش نشاند. قطره اشکی آرام از گوشه‌ی چشمش خزید و روی صورت احمد افتاد. احمد فاطمی..معاون فرمانده لشکر چهل‌ویک ثارالله.. به چشمان احمد خیره شد. دلش هوای او را کرد. هوای همه‌ی آن‌هایی که جلوی چشمانش پرپر شدند. یاسر، اصغرآرپی‌جی، داوود، آن پیرمرد خوشرویی که همیشه شعرهای فایز را می‌خواند. بابارحیم. با آن کلاه بافتنی که می‌گفت دخترش برایش فرستاده. و حالا تنها او مانده بود و خاطره‌ی آنها. آرام و با بغض، زیر لب زمزمه کرد؛

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه‌ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سرِ نعشم گذشتند
فغان‌ها کردم اما برنگشتند...
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونه‌کپی‌وانتشار‌حرام‌وپیگردقانونی‌دارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•




اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
.
#العجل‌به‌حق‌‌حضرت‌مادر...
.
علت‌کوری‌یعقوب‌نبی‌معلوم‌است
شهر‌بی‌یار‌مگـــر‌ارزش‌دیدن‌دارد؟
🌸الســلام‌علیکــ‌یامولانایاصـاحب‌الزمـان(عج)🌸
═══🌸🌿🌿🌸═══
@khoodneviss2
═══🌸🌿🌿🌸═══




Репост из: تذکرة الاولیاء
‌ بزرگی میفرمود : هر موقع ، حال خوشی به شما دست داد و متوجه شدید که دعایتان مستجاب است ، بگویید : اللهم اقض حوائج مولانا المهدی ، پروردگارا ، حاجات مولای ما ، امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را روا بفرما ؛ در این صورت ، اگر حاجات شما ، جزو حاجات امام عصر باشد که مستجاب می گردد و اگر در بین حاجات ایشان نباشد ، متوجه می شوی که آن حاجت ، حاجت مطلوبی نبوده است. امام عصر ناظر است و می بیند که شما ، حال خوش ات را برای او ایثار نموده ای.

تذکرة الاولیاء
@tezkar


ممنون بنت الحیدر عزیز❤️
به عنوان یک هم زبان می‌گویم که دلم با شماست🙏

خدا به حرمت خون های شهدا هرچه زودتر افغانستان را از لوث طالبان ظالم پاک کند.
برای مردم افغانستان آزادی و استقلال خواستارم.

دعا می‌کنیم سرنوشت کشورتان به دست خودتان رقم بخورد، در انتخاباتی آزاد و به دور از دسیسه های خارجی بخصوص پاکستان که چشم طمع به افغانستان دوخته است.

#به‌یادتان‌هستیم
#مقاومت‌پنجشیر

#هیام

@khoodneviss

Показано 20 последних публикаций.

637

подписчиков
Статистика канала