•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_چهاردهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
صدای تقتق دستگاه پرس همراه با بوی چسب در صحافی نیکنام، درهم پیچید و حاج حسین آخرین کتاب را از دستگاه خارج کرد. زنگ تلفن همراه گویای این بود که دیر شده. این چندمین بار بود که به صدا درمیآمد و هر بار تکتم گوشزد میکرد که زودتر به خانه برود. نمیدانست چه برنامهای دارد که اینقدر مُصِر است کارش را زودتر تعطیل کند. با خودش گفت:" تکتمه دیگه.. همیشه آدمو غافلگیر میکنه.. نمیدونم اینبار چه خوابی برام دیده! "
کتاب را روی قفسه گذاشت و حاضر شد تا به خانه برود.
دست بلند کرد تا کرکره آهنی مغازه را پایین بکشد. یکمرتبه دستی را دید که همراهش شد و همراه با کرکره پایین آمد. برگشت. از دیدن چهرهای که روبهرویش ایستاده بود، بهتزده شد.
از آشنایی عجیبی که در عمق چشمانش بود، جا خورد.
این چشمها را سی سال پیش دیده بود. در لشکر ثارالله.
- سلام! حاج حسین!
دستش را دراز کرد. حاج حسین با دهان باز خیرهاش بود. حیران دست او را فشرد. داشت میلرزید.
- حبیبم.. پسر حاج احمد فاطمی.
حاج حسین با شنیدن نام احمد، منقلب شد.
- حبیب؟! خدایا!.. این همه شباهت!
اشک در چشمانش حلقه زد. بدون هیچ کلام دیگری، او را در آغوش کشید.
- حبیب! باورم نمیشه! یه لحظه فکر کردم احمد و دیدم... خدای من!...
از آغوش هم جدا شدند. حبیب گفت:" فکر کنم آخرین بار تشییع بابا دیدمتون.. یادتونه؟!"
لبخند زد. دندانهای مرتب و سفیدش نمایان شد. صورتش مثل حاج احمد معصوم بود. بهخصوص حالت چشمانش.
- معلومه که یادمه. تو اون موقع شیش هف سالت بود.. همشم تو بغل من بودی.. الان ماشاءالله مردی شدی واسه خودت!
حاج حسین چشم از صورت حبیب بر نمیداشت. انگار رفیقش زنده شده بود و داشت به او لبخند میزد.
- فکر نمیکردم دیگه ببینمت! شنیده بودم رفتی خارج از کشور؟!
حبیب محجوبانه لبخند زد. سرش را پایین انداخت.
- بله! اتریش.. رفته بودم تخصصمو بگیرم. هفتهی پیش اومدم اصفهان..
سرش را بالا گرفت." اومدم برای خدمت رسانی به خلق.. "
حاج حسین خندید. دستش را روی شانهی حبیب گذاشت." کار خوبی کردی پسرم.. این مردم احتیاج دارن به امثال شماها.. "
خب راه گم کردی پسر حاج احمد.. اومدی دم خونهی فقیر فقرا؟!
- نفرمایین حاجی.. شما تاج سرین..
راستش میخوایم امسال یه مراسم کوچیک بگیریم برای بابا.. گلستان شهدا.. حاج آقا نوری رو توی بنیاد دیدم. سراغتونو گرفتم. آدرس اینجا رو دادن..
حاج حسین آهی کشید." بله.. خدمت حاج آقا نوری ارادت دارم.. خدا حفظش کنه.. بی منت کار میکنه برای این مردم. "
- همینطوره.
- حالا اینجا خوب نیست پسرم.. بریم خونه در خدمتت باشم.
- نهنه.. مزاحم نمیشم. اومده بودم برای مراسم دعوتتون کنم.
- مزاحم چیه! یه چای میخوری نمکم نداره..
دستش را کشید.
- ممنونم حاجی.. تعارف نمیکنم .. باید برم.. چند جای دیگه هم کار دارم..
دست حاج حسین را به گرمی فشرد. " منتظرتونیم.. حتماً تشریف بیارین.. "
- انشاءالله.. به شرط حیات..راستی نگفتی مراسم کی هست؟
- همین پنجشنبه. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم. با اجازتون. خدانگهدار.
- خیر پیش پسرم.
حاج حسین تسبیح شاهمقصودش را در دست چرخاند. به قدوبالای حبیب نگاه میکرد. چقدر این پسر شبیه پدر بود. هنوز هم باور نمیکرد پسر حاج احمد اینجا بود. آسمان را نگریست. ابرهای پراکنده در جایجایش دیده میشد." میدونستی چقدر دلم برات تنگ شده با معرفت؟!.. پسرتو فرستادی؟ آقایی دیگه.. "
مطمئن بود حاج احمد یک جایی از آن بالا شاهد این ملاقات بود. آه پردردی کشید. الحمدللّهی گفت و راه افتاد.
حسرت شهادت یک عمر با او بود و یک لحظه هم رهایش نمیکرد. حسرت جا ماندن از رفقایش. از قافلهی عشق..
دیدن حبیب باز هم او را هوائی کرده بود.
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•