لیــــــرا ♥︎


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


من قصه گوی عشقم…♥️
| مینا منتظری |
پیج اینستاگرام:
www.instagram.com/minamontazeriii
رمان ها: عشق همین حوالیست…
باغ آلوچه، لیرا، نقطه ویرگول
مجموعه داستان کوتاه ملکه برفی

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


گیلاس شربت رو از روی میز برداشتم و نامحسوس و پرحرص بهش خیره شدم!
اومده بودم تا دلش رو بسوزونم... اومدم بهش نشون بدم بدون اون هم میتونم خیلی راحت به زندگیم ادامه بدم!
ولی... ولی اون انگار بخشی از منو از بر بود... اون بخش حسود و لجبازم رو... که حالا دست پارتنر جدیدش رو گرفته بود و با لبخند خاصش با بقیه معاشرت می‌کرد!
با حرص ازشون که زیادی به هم میومدن، چشم گرفتم و خواستم برم سمت سرویس که یهو دستی کمرم رو گرفت و به خودش چسبوند. نگاه عاشق کیان رو دیدم و اینو دیگه کجای دلم میذاشتم؟!
_ کیان ولم کن... باید برگردیم!
_ چرا؟!
_ حالم خوب نیست... میرم سرویس... تو هم برو ماشینو آماده کن تا بیام!
بدون اینکه اصرار کنه، قبول کرد و رفت. وارد سرویس شدم. لوازم آرایشمو درآوردم تا صورت رنگ پریدمو درست کنم. باید برای خداحافظی باهاش روبه‌رو می‌شدم... نمی‌خواستم بغض چشامو بخونه!
کارم تموم شد و خواستم برم بیرون که یهو همه جا تاریک شد. با ترس سریع از سرویس خارج شدم. اونجا هم چیزی معلوم نبود. انگار برق کل باغ رفته بود.
چند قدم برداشتم و خواستم کسی رو صدا کنم که یهو دست محکمی پر قدرت دور کمرم پیچید و منو از پشت به خودش چسبوند.
با ترس گفتم:
_ کیان تویی؟ چیکار میکنی؟!
_...
همه جا تاریک بود و این ترسمو بیشتر می‌کرد. نالیدم:
_ کیان...
این‌بار اما برخلاف انتظارم صدایی سرد و خشن زیر گوشم پیچید:
_ ششش... کافیه فقط یک بار دیگه اسم نحسشو به زبونت بیاری تا دندونات تو دهنت خورد بشه عروسک... آروم بگیر تا نرم اون مردک رو از زندگی ساقط کنم!

https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0


Репост из: تب لیستی سایه♥️
این لیست به درخواست شما اعضای محترم‌ کانال آماده شده پس فرصت عضویت رو از دست ندید❤️


سودای تقدیر
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
💕
تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
🎀
یک عاشقانه بی صدا
https://t.me/+c96on9pec4ZlZTA0
🦠
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
مجنون تمام قصه ها
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
🍻
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk
🏵
رمانسرای تخیلی
https://t.me/+8TuPpVuW5cE3NDE0
🍋
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
کارت خونی
https://t.me/+zh5KIrPOuyMxM2Rk
🧧
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
هایش
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
🥬
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
دودخاکستری
https://t.me/+2CMIYhTI2z01Zjg5
🔻
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0
🎨
دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0
🫐
تاختن برای باختن
https://t.me/+pt1NfR3XiBxkZmE0

طعمه‌ هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
رمانخانه آتی
https://t.me/+o70dmih471YxN2E0

خانم ریزه میزه من
https://t.me/+IriDIdGgs3FlMjJk
🎄
بد گمان
https://t.me/+WTkflu5l7Cs1ZTc0
❤️‍🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
این شهر مرا باتو نمی خواست
https://t.me/+WV-Si4Z1sEQyYzVk
💔
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
🌪
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
باران عشق وغرور
https://t.me/+tzq53_IQjbZjNjRk
☔️
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🍄
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝


Репост из: بنرای امروز
#سودای_تقدیر

پارتی از آینده رمان😱

با وحشت از پشت بهش نزدیک شدم. از ترس رو به موت بودم و قبلم انگار تو دهنم نبض می‌زد!
دیدن صحنه روبه‌روم از مرگ هم برام بدتر بود...
مردی که عاشقانه می‌پرستیدمش، اسلحش رو به سمت پدرم گرفته بود و تهدید به مرگش می‌کرد!
اما منم یه اسلحه تو دستم داشتم!
آروم پشتش ایستادم و دستای لرزونمو بلند کردم. ولی قبل از اینکه لوله اسلحه رو به سرش بچسبونم، صداش به شدت از جا پروندم!

_ اومدی دختر شایان؟!

خنده بی‌صدایی کرد:

_ میدونستم... میدونستم دوست نداشتی این لحظه جذاب رو از دست بدی!

با بهت به قامت راست و محکمش خیره شدم. هنوز هم تیز بود. اگر چشماش نابینا بود، عوضش گوشاش خوب کار می‌کرد!
سعی کردم ترس رو بذارم کنار و خونسرد باشم.

اسلحه رو روی سرش گذاشتم:
_ اگه جونتو دوست داری، دست از سر منو پدرم بردار!
نیشخندی زد:
_ نه بابا... شجاع شدی... البته خون یه قاتل تو رگاته دیگه... چیزی غیر از این ازت انتظار نمی‌رفت!
با بهت به چهره شکسته پدرم نگاه کردم؛ قاتل؟!
نه!
این امکان نداشت!
_ ولی این کارا رو من جواب نمیده... زود باش با پدرت خداحافظی کن!

با ترس نگاهش کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای شلیک گلوله تو خونه پیچید و جسم بی جان پدرم روی زمین افتاد!
با گریه جیغ بلندی کشیدم. حرص و نفرت توی تنم فوران کرد. لابد فکر می‌کرد چون عاشقشم دلم نمیاد یه گلوله تو مغزش خالی کنم که بدون هیچ ترسی دست به این کار زد. ولی اشتباه می‌کرد!

_ عوضی...

خواستم ماشه رو بکشم که به سرعت برگشت طرفم و محکم زیر دستم زد. تیر اسلحه منحرف شد و این بار صدای شکستن شیشه‌ها منو از جا پروند!

https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0

دستش روی قفسه سینم نشست و هلم داد. کمرم محکم به دیوار برخورد کرد و آخی از گلوم خارج شد. با ترس نگاهش کردم که مردمک‌های غرق خونش بین چشمام جابه‌جا شدند!
نه... نه! امکان نداره!
اروم دستم رو بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم. مردمک‌هاش هم زمان با دست من به این طرف و اون طرف می‌چرخیدند!
اون میتونست... میتونست ببینه!
پوزخندی روی صورت بی‌حالتش نشست.

_ هنوز خیلی مونده که منو بشناسی دختر شایان... من از پدرت نیش خوردم که افعی شدم!

صدای آژیر پلیس حواس هردومون رو پرت کرد. دوباره نگاهش رو به من دوخت؛ اما بدون اینکه حرفی بزنه، ضربه‌ای به پشت گردنم زد.
بی‌حال روی دستش فرود اومدم. اما قبل از اینکه کامل از هوش برم، صداش رو شنیدم:

_ هنوز خیلی کارها باهات دارم نفس شایان... حیف که نفسم به نفست بنده!


Репост из: تب لیستی سایه♥️
این لیست به درخواست شما اعضای محترم‌ کانال آماده شده پس فرصت عضویت رو از دست ندید❤️


سودای تقدیر
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
💕
تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8
🎀
یک عاشقانه بی صدا
https://t.me/+c96on9pec4ZlZTA0
🦠
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🕊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
مجنون تمام قصه ها
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0
🍻
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
روایت های عاشقانه
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk
🏵
رمانسرای تخیلی
https://t.me/+8TuPpVuW5cE3NDE0
🍋
روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
🦋
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
کارت خونی
https://t.me/+zh5KIrPOuyMxM2Rk
🧧
شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
بیا عشق را معنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
هایش
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
🥬
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
دودخاکستری
https://t.me/+2CMIYhTI2z01Zjg5
🔻
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0
🎨
دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0
🫐
تاختن برای باختن
https://t.me/+pt1NfR3XiBxkZmE0

طعمه‌ هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
فراموشی دریا
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
رمانخانه آتی
https://t.me/+o70dmih471YxN2E0

خانم ریزه میزه من
https://t.me/+IriDIdGgs3FlMjJk
🎄
بد گمان
https://t.me/+WTkflu5l7Cs1ZTc0
❤️‍🔥
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
این شهر مرا باتو نمی خواست
https://t.me/+WV-Si4Z1sEQyYzVk
💔
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
🌪
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
به تودچارگشته ام
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
باران عشق وغرور
https://t.me/+tzq53_IQjbZjNjRk
☔️
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
دلیبال
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
🐚
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
ردپای آرامش
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0
🍄
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝


قشنگ ترین توصیف رابطه لانگ دیستنس رو محـمود درویش گفته:
دوستت داشتم با وجود اینکه تو را به آغوش نکشیدم
و تو را همیشه نمی بینم!
دوستت داشتم چون برایت نوشتم و برایت خواندم و بخاطرت خندیدم و بخاطر تو تغییر کردم!
تو را دوست داشتم؛
در حالی که دور بودی ولی نزدیکترین به قلبم بودی...




قلبم براتون آخه🤭🥹
رمان لیرا تو باغ استور خیلی جلوتر از تلگرامه ولی همینجا هم به زودی فعال تر میشم و پارت های بیشتری براتون میذارم☺️♥️


Репост из: @harfbemanbot
#پیام_ناشناس
ببین رمانت عالیه
فوقالعاده کمه براش چرا توی خود چنل پارت گذاری نمیکنی؟ چون من واقعا هیجان دارم براش که اخرش چی میشه

@HarfBeManBot




Репост из: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری

#پارت_سی_و_پنجم

-به به ببین دلی خانم چه کرده…همه رو دیوونه کرده.البته به جز آقای مظاهری رو…آخه این از قبل هم خل و چل می زد.
با چشم غره ی نیک به کسری،خنده روی لب های دلیار هم ماسید و آب دهانش را قورت داد…حتی او هم فهمید که نیک از دنده ی چپ بلند شده است!

-وا بده داداش من…نشستیم دور هم!
-لازم نکرده.جمع کن برو…من به آرامش نیاز دارم.

رویش را از کسری گرفت و ندید که پشت سرش شکلک درمی آورد.

-آرامشم دیگه از دستت خسته شده…ما که جای خود داریم.
دیروز خواهرت زنگ زده بود سراغتو از من می گرفت.چه غلطی می کردی که جواب این تلفن بی صاحاب رو نمی دادی؟

نیک نیم نگاهی به او و سپس به دلیار انداخت.
دلیار،مضطرب از نگاه مستقیم او،سینی چای را برداشت و با گفتن بااجازه،از آن ها دور شد.

-میشه اینجوری به این بدبخت نگاه نکنی؟!کرک و پرش می ریزه!
-بهتر.تو نمی فهمی من نمی خوام به این بچه رو بدم؟!
همینجوریش رو اعصاب و روانم هست.وای به اون وقتی که روشم بهم باز بشه.
-دختر خوبیه…از من بپرس که آدم شناسم.
-بس کن کسری…دست از سر من و زندگی من بردار.
-بابا چیکارت دارم؟!خواهرت دستور فرمود بیام بهت سر بزنم که اومدم.انقدر این زن حامله رو حرص نده…به خدا که از زندگیش هیچی نمی فهمه.همه ی فکر و ذکرش پیش توئه.
هرمز خان بیچارم که…

دست های نیک مشت شد و به عادت هروقت دیگر که اسم این مرد را می شنید،فریاد زد:اسم این آدمو پیش من نیار.
-لعنت بهت نیک.با زمین و زمان دشمنی داری.چه بدی ای در حقت کرده که تشنه ای به خونش؟این مرد پدر توئه!
-من پدر ندارم…هیچ کسیو ندارم.توام اگه می خوای به لیست نداشته هام اضافه نشی انقدر واسطه ی این و اون نشو.
-به خدا خر منم که انقدر نگران تو و روابطتم.همیشه وضع اینجوری نمی مونه ها…یه روزی بهشون نیاز پیدا می کنی…از من گفتن بود.
-پاشو جمع کن بساطتو…لازم نکرده نگران من و آدمای دورم باشی.

لیوان چای را که کسری تا نزدیک دهانش برده بود به زور از دستش کشید و تلاش می کرد برای بیرون کردنش.

-بذار حداقل اینو کوفت کنم.
-برو خونت تا دلت می خواد کوفت کن.
-عجبا…
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:نکنه با این دلی خانم خبریه که هربار میام اینجا دکم می کنی؟جون من…این تن بمیره اگه خبری هست بگو.
-ببین آدم نیستی از اخلاق خوشم سواستفاده می کنی.عادت کردی فحش بخوری فقط…دور شو از جلو چشام.

کسری خندان از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.و دلیار خیره به رفتن او ماند.دوباره این خانه ماتم زده می شد…دوباره نیک به اتاقش پناه می برد.

نیک متعجب از نگاه خیره ی دخترک به راه رفته ی کسری،اخم هایش را درهم کشید و به اتاقش رفت.
دلیار،غصه دار از این وضع،زیرلب زمزمه کرد:بیا…نگفتم!
آهی کشید و خودش را روی مبل رها کرد.

-اجازه ی تلویزیون دیدنو که دیگه دارم؟!
نیک با صدای بلند دخترک جا خورد…چقدر پررو بود!
-دارم؟!

انگار که او برای دخترک کار می کرد.
سری تکان داد و کتابش را ورق زد.اما حرصی که دخترک با کارش به جانش انداخته بود،نگذاشت تمرکزی داشته باشد.پس روی تخت دراز کشید.دستش را روی پیشانی گذاشت و دوباره غرق گذشته شد.


Репост из: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری

#پارت_سی_و_چهارم

پشت میز آشپزخانه نشسته بود و منتظر بود تا نیک برای صبحانه بیدار شود.انتظار بیهوده ای بود اما دلیار آدمی نبود که ناامید شود.

بودن در این خانه،خوب اما کسل کننده بود.
چقدر می خواست منتظر بماند تا نیک در را باز کند و تنها برای صرف غذا از آن دخمه بیرون بیاید؟حتی گاهی گمان می کرد که این آدم دستشویی و حمام هم نمی رود!
مگر می شد یک نفر این همه مدت را در اتاق بگذراند؟بدون هیچ تفریح و هیچ سرگرمی ای.باید هم افسرده و ضداجتماع می شد!

دلیار اینطور فکر می کرد اما خبر نداشت که حضور آنهاست که زندگی را برای او سخت کرده بود و ترجیح می داد در اتاقش خلوتی داشته باشد تا با آن ها رو به رو‌ شود.
خودش به فروغ خانم اصرار کرده بود و حالا،با آمدن نوه اش،به شدت پشیمان بود از کرده ی خود.
دخترک حتی جسارت می کرد و پا به اتاقش می گذاشت!
درست بود که این اتاق را اتاق ممنوعه اعلام نکرده بود اما خودش نباید شعورش می رسید که اینجا حریم شخصی اوست و نباید پا به آن بگذارد؟!پس فروغ خانم چه به او یاد داده بود؟!
از آن مادربزرگ،این نوه…نوبر بود!

نزدیکی های ظهر،سر و صدای بیرون،خبر از آمدن کسری می داد.
انگار جفت خود را پیدا کرده بود و مثل زن های خاله زنک،نشسته بودند پای غیبت و صحبت کردن.
انگار نه انگار که چندین بار به هردویشان تذکر سکوت را داده بود.
نمی فهمیدند واقعا؟!

تیشرتی را تن زد و از اتاق خارج شد.
کسری با دیدنش لودگی های همیشگی اش را شروع و دخترک،با لبخند،سلامی محجوبانه کرد.

-ببین واست چی آوردم.شما که تو‌ خواب ناز بودی ولی من واست تلویزیون نو خریدم،نصب کردم…حالام دارم تنظیماتش رو انجام میدم.البته با کمک این دلی خانم…
دلی خانم!یه چایی به ما نمیدی؟
-حتما…تازه دمم هست الان میارم.شما هم میل دارین؟
-معلومه که میل داره…نداشته باشه هم من به میل میارمش.بیار شما.

نیک دست به سینه مقابلش ایستاد.
-معلوم هست اینجا چه خبره؟
کسری همانطور که سعی می کرد سرک بکشد و تلویزیون را ببیند،جواب داد:معلوم نیست؟
دارم سبزی پاک می کنم عصری آش رشته بزنیم.

نیک پوفی کشید و کنارش روی مبل نشست.
-داری با زندگی من چیکار می کنی کسری؟
-والا من تو زندگی خودمم موندم…با زندگی تو که اصلا کاری ندارم.
-اینجا شده پاتوق که ولت می کنن اینجایی؟یا حلوا خیرات می کنن؟!
آهان…شایدم میری و میای بلکه فرجی بشه و اون قرارداد احمقانه رو امضا شده ببینی؟

کسری پلک روی هم فشرد و سعی کرد خود را کنترل کند.
همین که نیک به حرف آمده بود کافی بود.همین که با حضور او و این دختر از آن خراب شده بیرون زده بود کافی بود.از دنده ی چپ بلند شدنش را هم به جان می خرید…مگر جز او برادر دیگری هم داشت؟!


این نظرسنجی رو یادتونه؟!🤭
خبرای جدید در راهه…😎




Репост из: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری

#پارت_سی_و_سوم

دلیار باز هم آمده بود.به توصیه های مادربزرگش گوش نکرده بود و آمده بود.

کسی از حرف هایی که کسری به او زده بود خبر نداشت.اما برایش قوت قلب شده بود که باشد…حضور داشته باشد.در خانه ای که غصه هوایش را مسموم کرده بود و امید جایش را به ناامیدی داده بود.خانه ای که مرگ را آرزو داشت و صاحبش،روزشمار فرارسیدنش بود.

حس تکلیف می کرد در برابر حرف های کسری و انگار باور داشت که او در وجودش چیزی دیده بود که اینطور برای بودنش در آن خانه اصرار می کرد.

با یادآوری حرف های کسری،لبش به لبخندی عمیق کش آمد.
چرخی زد تا چین های دامنش به رقص دربیایند…اولین قانون او برای ماندن در این خانه،لبخند بود…یک لبخند پر از عشق!

شیر و عسل گرم شده را داخل ماگ مخصوص نیک ریخت بلکه اول صبحی،خلقش با خوردن اکسیر زندگی مادربزرگش باز شود.
و پاورچین پاورچین قدم به اتاقش گذاشت!

بار سومی بود که نیک را در خواب ناز می دید…آن هم با تن نیمه برهنه…آخ که اگر طرفدارانش می دانستند چه تن برومندی دارد!

سعی کرد نگاهش را منحرف کند و خیره نشود به تن عریان پسر مردم اما شدنی نبود…آن عضله ها و سیکس پک لعنتیش،چشمک می زدند و التماس می کردند که نگاهشان کند!

آب دهانش را به سختی بلعید و با دستانی لرزان،ماگ را روی میز پاتختی گذاشت.
باید فرار می کرد پیش از این که عنان از کف بدهد،شل بشود و حرکتی بزند که آبروی خودش،خانواده اش و جد و آبادش برود!

در را که بست،به آن تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
از کی انقدر سست عنصر شده بود؟!
غش و ضعف رفتن برای یک پسر؟!
پلک هایش را روی هم فشرد و با لبخندی به خود جواب داد:آخه اون که هر پسری نیست!

لبخندش پررنگ تر شد وقتی یاد مادرش افتاد که اگر اینجا بود،حتما می گفت که دوره و زمانه عوض شده و آخرالزمان است و…


قصد دارم از امروز به بعد، یه وقتایی پیام های ناشناس رو اینجا هم بذارم☺️برای قدردانی از وقتی که می ذارید تا رمان رو بخونید و نظرات خوشگلتونو برام بنویسید🤭😍


عزیزای دلم می تونید نظرات،پیشنهادات و انتقادات خودتونو از طرق زیر برای من ارسال کنید☺️♥️

اینستاگرام به نشانی:
www.instagram.com/minamontazeriii

تلگرام به نشانی:
@miss_m_mtz74

و لینک پیام ناشناس من:
https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTQ4MzExMzExOQ


چقدر شب اضافه می آید ؛
وقتی که تنهایی ...!

#سیدروح_اله_سیدمومنی


بعضی رابطه ها نه عادته نه عشق ، نه دوست داشتنه ،
یه چیزی فراتر از ایناست
و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی ، نه اون برای تو
ولی هردو هم بدون هم نمیتونید بمونید
و این دردناکترین رابطه های دنیاست


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
اصن‌بخاطرت‌باید‌زد‌قید‌همرو‌ :))


قلب من به این امید می‌تپد که تو هستی
تویی وجود دارد
که من می‌توانم آن را ببینم
او را ببوسم
او را در آغوش خود بفشارم
و او را احساس کنم

#شاملو

Показано 20 последних публикаций.

721

подписчиков
Статистика канала