رمان‌های‌ یگانه‌راد.


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


ژانر عاشقانه با پایان خوش.
هر گونه گپی پیگرد قانونی دارد.
تله‌ی فریب.
مرابخشیدی؟
تصمیم اشتباهی

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: رمان‌های‌ یگانه‌راد.

جانیارش کپیه #میکائیل خودمونه 😍😍😍

https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YULwOuA6Yjww

#پیشنهاد_ویژه_نویسنده 🔴❤️


Репост из: ❤️همگانی
#پارت_۱۲۳
#دختر_سرکش_پسر_مذهبی

هر ماشینی که رد میشد یه بوقی برام می زد و یا پسرای جوون سوت می زدن! درخواست های رکیکشون به جونم بسته میشد. می لرزیدم!
تیپی که من زده بودم حتی دختر رو وادار به درخواست میکرد چه برسه به پسرش‌!

بغضمو قورت دادم و ماشین مدل بالایی جلوی پام ترمز کرد و دست های سردمو بهم مالیدم. بخاطر بدهی کوفتی و تموم زخمای تنم و به خاطر ننه ام مجبور بودم! مرگ بود و مجبور بودم هربار بعد کتک ها با پاهای خودم به سمت مرگ برم! بدون اینکه نگاهی کنم، در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.

چشمامو بستم و با لحن سردی گفتم:

_ بالا میگیرم!

_هنوز صیغه منی، مال منی و داری اینجا تن و‌بدنی که مال منه رو حراج میکنی ؟!

با صدای آشنایی که رگه های خشم توش موج میزد، سریع چشمام رو باز کردم و به چشم های به خون نشسته ی کسی که هنوز محرمم بود، گره زدم...مرگ اینجا بود دقیقا در چشمان فرد آشنایی که قصد قاتل شدن‌داشت!

https://t.me/joinchat/AAAAAFZojb9T4a6U5nnTwQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFZojb9T4a6U5nnTwQ

دختر تن فروشی که بخاطر بدهی و اعتیاد از ناپدریش کتک می خوره‌و همون شب اول گیر پسر مذهبی میفته و ...😳😱


Репост из: ❤️همگانی
‍ ‍ #دختره‌شدیدا‌باپسره‌رودرواسی‌داره‌ولی‌امان‌ازعمادپرروو‌بی‌ادب

#پارت‌واقعی‌رمان

یک پله بالاتر نشست. سر پایین گرفت و پشت گوش راستش زمزمه کرد: امروز چندمه؟

رها هینی کشید و از جا پرید. چشمک شیطانی تحویلش داد.
-چی شد؟ ترسیدی؟

-قلبم اومد تو دهنم. یه اِهنی، اوهونی.

به جلو خم شد و کف دستانش را به هم کوبید.

-اینم از علایمشه؟
-علائم چی؟

عماد با لبی کج مرموزانه نگاهش کرد. ابرویی بالا انداخت.

-علائم تغییرات هورمونی سرکار خانم...

خون در رگ هایش یخ بست. می دانست او زیادی رک است اما این همه پر رویی و بی حیایی در باورش نمی گنجید.

-الکی رنگ به رنگ نشو واسه من. خوب خودم اولین بسته ی نوار بهداشتی تو برات خریدم، گلریز، سایز بزرگ، بالایه‌ی مشبک، دیگه چی بود، آهان باله دار...

رها از بین دندان های کلید شده اش غرید:بالدار نه باله دار...

عماد دستی در هوا پراند.
-حالا هرچی من فقط موندم چجوریه که با اونا پرواز نمی کنین شما...

رها بار دیگر هینی کشید. عماد شانه بالا انداخت و با بی خیالی غرید: انگار تنها آدم تو دنیاست که تغییرات هورمونی داره...

-تمومش کن تورو خدا عماد...

-مگه من شروع کردم که تمومش کنم؟ یه جوری تو خودتی و به همه می توپی که انگار طلب پر...

-عماد...
-جان عماد. درد داری؟

رها صورتش را پشت دستانش پنهان کرد و کلافه نالید: تمومش کن تو رو خدا...

عماد ضربه ای روی لب هایش زد.

-بیا، تموم، فقط حواست باشه من حرف بزنم یا نه تو حال خوب و بد تو فرقی نداره. نگفتی درد نداری؟

رها که به سمتش خیز برداشت با قهقهه ای از جا پرید. با چند گام بلند خودش را به بالای پله ها رساند.

خیالش که از فاصله ی ایمنی با رها راحت شد، از همان جا فریاد زد: می گم رها، مفنامیک بخرم یا ژلوفن؟

جمله اش تمام نشده بود که لنگه کفشی مثل فشنگ از کنار گوشش گذشت و صدای فریاد رها در حیاط پیچید.

-عماد...


https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA
https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA








Репост из: ❤️همگانی
‍ 🔞اين داستان محدوديت سنى دارد و خواندن آن به دليل بستر خاص داستان به افراد زير#هجده_سال توصيه نمى شود🔞

مَســــجون
نويسنده:ص.مرادى

_ دختراى خوشگل و كه ميبينم هم تب ميكنم هم تشنج ميكنم،هم هذيون ميگم! اينم يه مَرض ديگه اس كه يقه امو گرفته!
عجيب بود كه به خنده افتادم!
حرص و استيصال به يك اندازه در خنده ام جاى داشت.
خيره به چشمانم بيشتر متمايل شد به طرف دخترى كه عاصى از رفتارهاى عجيبش مستاصل ميخنديد.
_ خندهاتم خاصه.
قطعا كنترلى بر زبان و پردازش كلماتم نداشتم كه بدون فكر گفتم:
_ چيه؛ اينجورى شدت كِراشت روى من بيشتر ميشه؟
قهقه زد و سر انگشتانش براى ضربه زدن به پيشانى ام جلو آمدند كه خنده ام قطع شد، سرم را دزديدم و اجازه ندادم حتى ناخنش با پوستم تماس پيدا كند.
_ چيكار ميكنى! چه زودم پسر خاله شدى!
دستش را عقب كشيد و خندان جوابم را داد.
_ نميخوام پسر خاله ات باشم، ميخوام همونى باشم كه قراره به رفيقش خيانت كنه و با تو بريزه رو هم.

https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw

❌❌❌❌❌❌❌❌❌

تقابل دو حس #جنون و #عشق
روايتى #جنجالى از #دلدادگى
با قلمى قوى و اعتيادآور


_ ميخوام برات يه شب فوق العاده بسازم.
كج شدن لب هايم آنقدر نامحسوس بود كه نديد و به گزافه گويى هاى خود ادامه داد.
_ بهتر از شباى ديگه.
صورتش ناگهانى جلو آمد و گرمى و رطوبت لبهايش روى لبهايم نشست.
مسكوت ماندنم و همراه نشدن در معاشقه از جانب من، برايش اهميتى نداشت آنقدر كه لب هايش قدرت طلبانه و پرحرارت تا روى گردنم پايين آمدند.
حالت سكون مرا كه احساس كرد صاف نشست اما فاصله نگرفت.
با چشمانى سرخ چهره ام را كنكاش كرد و در حالى كه تنفس غيرعادى اش قفسه ى سينه اش را پرشتاب تكان ميداد گفت:
_ هميشه اينجورى باش.
زهرخندم كامم را تلخ كرد.
_ مثل يه ربات؟
پشت دستش را با خونسردى روى صورتم حركت داد و لبخند زد.
_ تو اتاق خواب آره. ربات باش.
صورتش جلو آمد تا آنجا كه لب هايش نزديك گوشم قرار گرفتند.
_ رباتى كه من عاشقشم.
چشمانم را محكم بر هم فشردم و دست او براى بيرون آوردن لباس هايم بى تاب شد و حريص.

https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw

♨️توجه توجه: كانال اين داستان خصوصى مى باشد و فقط امشب مهلت عضويت داريد ،
بعد از آن لينك باطل خواهد شد♨️


Репост из: طوفانی ترین رمان تلگرام
💯💯💯💯💯🚫🚫🚫🚫🔴🔴🔴🔴



با تیر #وحشتناکی که زیر دلم می‌کشد چشمانم را باز می‌کنم ... درد تمام وجودم را گرفته است ... تمام سعی و تلاشی که می‌کنم تا در جایم بنشینم همه بی نتیجه می‌ماند ... دیشب به معنای واقعی شکنجه شده‌ام و اکنون قوایی برایم نمانده است ... تمام جانم درد می‌کند و کوفته شده است ... از اینکه نمیتوانم کاری کنم اشک به چشمانم نیش می‌زند ... کم مانده است تخت را به گند بکشم ...
وقتی صدای گریه هایم را که می‌شنود از جایش بر می‌خیزد ... ابتدا اخم وحشتناکی روی ابروانش می‌نشیند و وقتی که می‌بیند دستم روی #شکمم قرار گرفته و از درد به خودم پیچیده و ناله و شیون می‌کنم نزدیکم می‌شود:

- چت شده !

حسی در آمیخته به شرم و خجالت و ترس دارم.
وقتی می‌بیند حرفی نمی‌زنم ابتدا آباژور بالای سرمان را روشن می‌کند و سپس با حرص پتو را از رویم کشیده و به گوشه‌ای پرت می‌کند.
نمی‌دانم چه می‌بیند و تا چه اندازه گند زده ام به تخت که به آنی از جایش برخاسته و کلید لامپ را روشن می‌کند و به سمت حمام می‌رود.
کمی بعد به سمتم می‌آید و با لحنی معمولی می‌گوید:

- چرا پا نمیشی؟! پاشو #خون ملافه و #شلوارت رو برداشته!

از درد به خودم پیچیده و انگشتم را گاز می‌گیرم تا صدایم در نیاید ...دوست دارم هرچه لیچار در چنته دارم بارش کرده و حالش را بگیرم! یعنی نمی‌داند که من چرا نمیتوانم از جایم برخیزم!

مسبب این حال رقت انگیز اکنون من جز خودش هیچ کس دیگری نیست ... آن ضربه هایی که دیشب بی رحمانه جای جای تنم کوبید جانی برایم نگذاشته است ... او دیشب با کارهای وحشتناکش رسماً مرا به سلاخی کشیده و اکنون نیرویی برایم نمانده است ... چنان ضعیف و ناتوان شده ام که درد یک #عادت_ماهانه‌‌، مرا از پا درآورده است ...

سکوتم را که می‌بیند نزدیکم می‌شود. خم شده و با یه حرکت مرا در آغوش کشیده و همچو پر کاهی از #تخت جدایم می‌کند ... کارهایش چنان برایم غیر منتظره و غافل گیرانه است که در این حال خراب و فجیعم به شوکی عمیق فرو می‌روم ...

من در این چند ماه از این دستانی که مرا اینگونه در آغوش کشیده اند جز کتک و آزار و اذیت چیز دیگری ندیده ام ...! او هر شب با همین دستانش مرا شکنجه داده است ... شکنجه!

بدون اینکه نگاهم کند میان بهت و تعجبم مرا به سمت حمام می‌برد و درون وان که تا لبه از آب گرم و مطلوب پر است، آرام می‌گذارد ... تعجبم وقتی بر انگیخته می‌شود که دستش روی #لباس ...📛
https://t.me/joinchat/AAAAAFF0yBKZzdRw-pJnvA

خاصترین رمانی آنلاین که نظر ۳۱ هزار نفر رو به خودش جلب کرده💯

https://t.me/joinchat/AAAAAFF0yBKZzdRw-pJnvA
یه جور معامله بود‼️
یه قرارداد صوری❗️
امّا یهو همچی بهم ریخت⁉️
اخلاقش برگشت⁉️
دیگه نمیشناختمش‼️
زد زیر همه قول و قرار هاش‼️
من موندم و ثانیه های تلف شده♨️
من موندم و امیدی که به نا امیدی تبدیل شد❗️
من موندم و قلبی که درونش حفره‌ای عمیق ایجاد شد♨️
من موندم و تن به تاراج رفته ام🚷🚷
#این_رمان_رعایت_رده‌ی_سنی_میطلبد 🚷🚷
محاله پارت اول رو بخونید و جذب این رمان و قلم گیرای نویسنده نشین❌
پس تا فرصت هست لینک رو لمس کنید چون هر آن امکان خصوصی کردنش وجود داره❌
#نظیر_سکانس‌ها_و_دیالوگ‌هایش_را_هیچ‌جا_ندیدن_نخواهید_دید
https://t.me/joinchat/AAAAAFF0yBKZzdRw-pJnvA
اخطاریه مهم ❌

فقط #ده نفر حق عضویت از کانال ما رو دارن، زود باشین الویت با کسانی هست که زود جوین دادن🚬


Репост из: ❤️همگانی
‍ ‍ ‍ ‍ نوک انگشتانش به سمت #نرمی گوشم حرکت کرد
«یه لنگ گوشواره ات افتاده!»
باز شستش را روی نرمی گوشم کشید و چهار انگشت دیگرش نرم تر گردنم را لمس کرد. نه صدایی از گلویم بیرون آمد و نه هوایی!
نفسم حبس بود.
گردنم به سمتی که نوازش کرده بود یله شد و باز زمزمه کرد: «خوشگذرونیش برای تو بوده... کلافگیش برای من!»
تنم داشت گرم که نه کوره آتش می شد. چیزی توی دلم، زیر شکمم مدام پیچ می خورد و قلبم محکم می کوبید. نا خواسته خودم را جلو کشیدم تا مبادا نقطه اتصال نوک انگشتانش قطع شود. داشتم وا می دادم.
دوباره شنیدم که گفت: «چرا اینقدر خواستنی هستی تو... نمی تونم...»
دستش را پس کشید. پوستم سرد شد. پلکهایم تا نمیه باز شد. می خواستم حرفش را تحلیل کنم. خواستنی بودن خوب بود؟!
از لای آن پلک های نیمه باز نگاهش کردم. پیشانی اش کمی خیس بود. پوست لب هایم به هم چسبیده بود و او باز گفت:
« لنگه گوشواره ات... پیش کیه؟»
نفس‌ بریده گفتم: « نمیدونم...»
« حیف...»
تمام آن فاصله را پر کرد. گرمای شکمش را حتی از روی لایه های لباسمان هم حس میکردم. تنش را به تنم چسبانده بود همان که خواستم چشمانم را باز کنم نرمی لبهایش گوشه لبهایم را خیس کرد. بوسه ای کوتاه، آنقدر که به من بفهاند بیشترش را می‌خواهد...

https://t.me/joinchat/AAAAAELXNjzszAqc-BZq1Q

دوستانی که ازوضعیت رمانها ومحتواشون ناراحتید با اطمینان میگم این رمان جز رمانهایی هست که از خوندن وتایمی که میگذارید پشیمون نمیشید این رمان تضمینی هست ومن خودم دنبال میکنم

https://t.me/joinchat/AAAAAELXNjzszAqc-BZq1Q






Репост из: گسترده یاقوت
محمد #پسر خشن و #عصبیی که از طریق اینستاگرام با دختری به اسم رویا آشنا می شه، رویایی که برای #فراموش‌کردن عشق اولش به سراغ محمد اومده و حالا...❗️
https://t.me/joinchat/AAAAAEg-x0BcniaoktOVVw

طبق معمول با حالتی پر از تردید مشغول رصد کردن گوشیم شد و من اما بیخیال به اخم های دلبرش چشم دوختم. اون تو دنیای شک و شبه ش سیر می کرد و من تو دنیایی که می گفت اخم چقدر به چهره ی مردونه ش میاد!

به یک باره سرش رو بالا گرفت و با لحن سردی رو بهم گفت:
-اینستاتو پاک می کنی! همین الان هم پاک می کنی، می خوام ببینم!

با قیافه ی آویزون و لحن مظلومی در جوابش گفتم:
-توروخدا نه! من که کاری نمی کنم توی اینستام، فقط با دوستام چت میکنم. بذار داشته باشم، خواهش می کنم!

نچ بلندی گفت و دستش رو روی شونم انداخت. حالا با فاصله ی کمتری کنارش بودم، دلم نمی خواست روز قشنگمون خراب بشه، دلم نمی خواست دلش رو بکشونم:
-باشه... هر چی تو بگی! ولی خب اگه حوصله م سر رفت چی؟!

بوسی روی موهام نشوند و با لحن دلفریبش گفت:
-خودم سر جاش میارم توله سگ!

لبخندی به روش زدم و بی اینکه توجه ای به آه و ناله های همیشگی حس مزاحم وجودم کنم برنامه رو پاک کردم. لبخند روی لب هام بود اما یه چیزی مثل خوره توی جونم داشت جلز و ولز می کرد، یه چیزی که از این حجم از شک و بی اعتمادی این مرد می ترسید!

افکارم رو پس زدم و سرم رو به سمتش گرفتم و با شیطنت گفتم:
-خب خب... توام پاک کن ببینم که!

چشم غره ای به سمتم رفت و تمسخر آمیز گفت:
-چرا اونوقت؟

دستش رو محکم فشار دادم و با لحن لوسی گفتم:
-چون خانومتون پاک کردن، شماهم باید پاک کنید. این یه دستوره!

پوزخندی به روم زد و با تلخ ترین لحن ممکن لب زد:
-چه گوه خوریا، من فرق دارم با تو، من پسرم، تو چی؟!

لب هام لرزیدند و با ترس از همدیگه جدا شدند:
-یعنی چی محمد؟ مگه من دخترم باید...

انگشت اشاره ش جلوی صورتش کشید و بی رحمانه گفت:
-همین که گفتم، قرار شد هر چی گفتم بگی چشم، بی کم و کسر... دخترای الان هر گوهی بگی می خورن، نمی خوام تو جزء اونا باشی!

https://t.me/joinchat/AAAAAEg-x0BcniaoktOVVw

#پسرفوق‌شکاک‌‌و‌عصبی
#دختری‌مظلوم‌و‌در‌عین‌حال‌‌پررو
#داستانی‌کاملا‌واقعی
مناسب افرادی بالای #هیجده‌سال


Репост из: گسترده یاقوت
‌‌#دختره‌مجبور‌میشه‌ناز‌پسره‌ی‌وحشی‌رو‌بکشه!!!!❌❌❌❌
#200
با ناز نیم تنه ی #شیری ام را کنار استخر پرت کردم و دوباره روی آب شناور شدم.

طی یک حرکت به زیر آب فرو رفتم و بعد از چند ثانیه سرم را از زیر آب بیرون کشیدم.

همه ی این کارها برای #اغوا کردن و به نوعی #ناز کشیدن بهراد خان بود. برای این‌که #ناراحتی از یادش برود.

قیافه اش نشان می‌داد که کارم را درست انجام داده بودم چون از آن #خشونت اولیه و سگرمه های درهم خبری نبود.

دستی داخل موهای #خیس و کوتاهم کشیدم و به طرفش #شنا کردم. مقابلش ایستادم و دستم #بی‌اراده به طرف موهای نم دارش روانه شد.

موهایش را دوست داشتم... وقتی دستم را داخلشان فرو می کردم غرق خوشی می‌شدم.

به موهایش #چنگ زدم و طی یک حرکت سرش را به سرم چسباندم که این بار او هم دستانش بالا آمد و دور #کمرم حلقه شد و مشغول #بوسیدن یکدیگر شدیم.

بهراد به خودش #فشارم می‌داد و می بوسیدم. طعم #لبانش مثل #شاتوت بود. شیرین و ترش... #ملس و گس!

آنچنان که دلت نمی خواست یک لحظه رهایشان کنی‌. با فکری که به ذهنم رسید دستان بهراد را از دورم باز کردم که متعجب نگاهم کرد.

با لبخند نگاهش کردم و از او جدا شدم‌. چند گام از او دور شدم و چرخیدم طوری که #پشتم به او بود.

حالا شروع کردم به برعکس شنا کردن به طرف بهراد و آنقدر نزدیک و نزدیک‌تر شدم که از پشت تن #خیسم را به تن #داغ بهراد چسباندم.

بهراد لب هایش را روی شانه ام گذاشت و بر آن بوسه زد.
# گردنم را بوسه ای زد و با صدای خش داری کنار گوشم‌ گفت:
- #طاقت ندارم ببینم کسی دیگه واسه #زنم نظر می‌ده.

از #خشمی که توی صدایش بود ته دلم قنج رفت. چشمانم بسته شد و سرم را به سینه اش تکیه دادم. ادامه داد:
- #دیوونه می‌شم وقتی می‌بینم کسی بهت دست می‌زنه....❌❌

https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrdk6COEoiSCQg

#عشقی‌خشونت‌آمیز!!!
#رز دختری هجده ساله و خوشگله☺️
اون که به همراه پدرش از فرانسه به ایران میاد با پسرعمه ی #مذهبی و #متاهلش آشنا میشه🤦‍♀
اونا طی اتفاقاتی کنار هم قرار می گیرند و رزِ خوش استایل و خوش قیافمون بهراد، پسرعمه ش، #سرگردِخشن رو اغوا می کنه...
بهراد به دور از چشم نامزدش ریحانه با رز...
#بهراد‌دخترداییشو‌حامله‌میکنه‌در‌حالی‌که خودش‌زن‌داره!!!
#عشقی‌ممنوعه❌❌❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrdk6COEoiSCQg

من بهرادم!
سرگردی خشن و مغرور که به همه چیز بی تفاوته
اما با اومدن #رز همه چیز به هم میریزه!
دختر چموش و #عشوه گری که کارش فقط دلبریه!
به خاطر شرایطم مجبور میشم #صیغه ش کنم اما وقتی به خودم میام که عاشقش شدم...
#خشن #جنجالی!!!
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrdk6COEoiSCQg
#سورپرایزویژه‼️
این رمان حق عضویتیه اما فقد امروز لینکش رو رایگان گذاشته.
توجه کنید این آخرین تبادل ما با این کاناله و تا چند ساعت دیگه لینکش پاک میشه!
اونم به اصرار ویژه ی من گذاشتن وگرنه لینکش به این راحتی ها به دست نمیاد پس زودتر جوین شین بعدا گله نکنید🤤🤧


Репост из: گسترده یاقوت
‌‍ ‍ ‍ ‍ #پارت_341

گندم

نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :

_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!

گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :

_ چی میگی محمد؟

نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:

_ هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی گندم ، سه برابر من طول و عرض داری بخدا روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!

مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :

_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟

دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :

_ اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!

با خوشحالی خندید و گفت :

_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!

با تعجب گفتم : سوپرایز؟

سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار محمد نشست ..!

گنگ به محمد نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :

_ عشق من مینا خانم ..!

دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت :

_ ایشونم خرس فامیل گندم جان دختر خاله ام..!

با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!
خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به محمد نگاه کردم که با خنده گفت :
_ نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخواد بخور..!

با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟
کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...❌♨️🔞

ادامه رمان در لینک زیر 👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEZ58lenIQX6ric2Kg

#پسره‌_دختره_روبخاطرچاق_بودنش_مسخره_میکنه_اما_دوسال_بعدش_باهاش_بازروبرومیشه_امادختره_خیلی_تغییرکرده


Репост из: گسترده یاقوت
‍ آزاد یه خلافکار در و دافه 😍
که عاشق یه دختر دبیرستانی تکواندوکار می شه🤨
حالا شما حسابشو بکنید یه دختر سلیطه و یه پسر بی اعصاب چه ماجراهایی می تونن داشته باشن🤨😂

رمان طنز می خواید جوین شید که جفتشون دیوونه ان😂😂💛

💢 نگم براتون اگه رمان محبوب و مورد علاقه #نویسنده رو نخونید، تحریم می کنه پارت نمیده🥴🖤

♨️♨️♨️👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A

‍ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
👇👇👇😹😹

‍ ‍ ‍ ‍ کی بود رمان #طنز می خواست؟ من که با خوندن این رمان پاره شدم از خنده✋😂😂


از کوچه‌ی باریک و خلوتشون که بیرون می زنم، دختره رو می بینم که داره کوله پشتیش رو روی زمین می کشه.
سرعتم رو کمتر می کنم و دنبالش راه می افتم، انگار که خستگی از سر و صورتش بباره، با شونه های افتاده‌اش قدم های آروم بر می داره.
شیشه رو پایین می کشم و می گم:
- هوی؟
جواب نمیده، دوباره صداش می زنم و چون اسمش رو بلد نیستم مجبورم باهاش یه طوری ارتباط بگیرم.
- با تواَم.
باز هم جواب نمی ده و من از دخترای هولی که ادای تنگا رو در میارن متنفرم.
- می خوای برسونمت؟
یه دفعه ای سر جاش می ایسته، بر می گرده سمت و من لبخند دندون نمایی می زنه‌.
من هم بالطبع از اون؛ لبخند دندون نمایی می زنم و برای اینکه روانم شاد بشه و بهش ضدحال زده باشم می گم:
- هوم؟ می خوای؟
این پا و اون پا می کنه، آخرش چشم ریز می کنه و می گه:
- مزاحمت که نیستم؟
- پس می خوای؟!
شونه بالا می اندازه و کوله اش رو از روی زمین بلند می کنه و روی شونه‌اش می‌ا‌ندازه.
می خندم، ابروهام رو چند بار متوالی بالا می اندازم و می گم:
- خب خوبه، فقط می خواستم ببینم می خوای یا نه.
چشم هاش تا آخرین درجه باز می شه و قبل از اینکه پام رو بذارم روی گاز و با سرعت ازش دور بشم داد می زنه:
- روا...نی!
اون قدر با حرص این کلمه رو به زبون می آره که یه لحظه به سالم بودن خودم شک می کنم ولی همچنان لبخندِ موذیانه‌ام روی لبام حفظ شدن و احساس سبک بالی می کنم.
از آینه نگاهش می کنم و می بینم که هنوز همون نقطه وایساده و داره داد می زنه...
https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A
https://t.me/joinchat/AAAAAEzefb9lkRTHJl5d2A


پارتهای امروز❤️❤️❤️❤️❤️


Репост из: 🍁تله فریب🍁
🍁تله فریب🍁

#پارت_دوازدهم
سریع حاضر شدم وآژانس گرفتم.
وقتی به بیمارستان رسیدم سمت پذیرش رفتم.
پرستار با دیدن من لبخندی زد.
- سلام خانم دکتر!
- سلام عزیزم،خانم دکتر سعادت هستن؟
-بله با دکتر امیری و جناب سرهنگ تو اتاقشونن.
تشکر کردم وسمت اتاق کیمیا رفتم.در زدم و وارد اتاق شدم و سلام کردم.چند آقا و خانمِ سرهنگ و کیمیا و دکتر سعادت توی اتاق بودن.
کیمیا لبخندی بهم زد
- خب دکتر فریبا احمدی.
دوباره سلام کردم .
همه بهم جواب دادن.
کنار کیمیا نشستم.
خانم سرهنگ ایرانی گفت:
-خوشحالم می بینمتون
تشکر کردم.
سرهنگ سرشو تکون داد و گفت:
-پرونده‌ ی بیمار تکمیل شد؟
-بله! بخاطر همین اومدیم.اسمش عسله،پدرش ومادرش یک سالی هست خبر گم شدنشو گزارش کردن. بعد از مرگ داییش،عسل خونه رو ترک کرده و دیگه برنگشته. مثل اینکه ۶ ماه قبلم با رضا و گروهش آشنا میشه و رضا هم بهش ابراز
علاقه میکنه.چون اجازه‌ی پدر رو نداشتن نمیتونن ازدواج کنن. یکی از روحانی های محل محرمشون میکنه! به گفته ی یکی از همدستاشون، عسل خیلی آروم و سر به زیر بوده و به حرف رضا هم گوش میکرده وبهش نه نمیگفته ولی رضا اونو فقط برای پیش بردن نقشه اش میخواسته.
سرهنگ ایرانی:چیکار میکردن؟
-هر کاری فکرشو بکنی.اما بیشتر تو کار قاچاق انسان بودن کارشونم خوب بوده،دختر پسرا رو به صورت غیر قانونی رد میکردن به ترکیه.

⁦✍️⁩ یگانه راد


#پارت‌دویست‌وهیجده.

- اشکال نداره خودم کمکت می‌کنم نه نظرم دختر باهوشی هستی!
نگاهی به اطراف کردم.
زهرا نبود نگران بلند شدم تا سرم را می‌چرخانم زهرا را سرگم بازی با کیف خانم معلم می‌بینم .
سریع سمتش رفتم و کیف و از دستش می‌‌گیرم، کنی تقلا می‌کند تا کیف را از او نگیرم اما من کیف را از دستش بیرون می‌کشم و به کناری می‌گذارم
صدای گریه‌اش بلند می‌شود من بی‌توجه سمت رودخانه می‌ برمش، وقتی پاهایش را داخل آب می‌گذارم انگار خیال بازی کردن با آن کیف در آب شسته می‌شود و عروسکم دوباره می‌خندد، کمی سمتش آب می‌ریزم و مشغول بازی می‌شویم او کاملا کیف و فراموش می‌کند.
- منم بازی کنم؟
نگاه خانم معلم کردم . هنوز او خجالت می‌کشیدم. اما باشه‌ی ارامی گفتم.
خم شد و سمتم مشت آبی پاشید،این شروع آشنایی می شود که کل زندگیم را تغییر می‌دهد، بعد از کمی آب بازی کردن لباسم هایمان خیس شد بود اما با هر جست ووخیز ما زهرا بلند می‌خندید. نگاهم به زهرا بود که خانم معلم آب به صورتم پاشید . با هر دو دست قطرات آبی را که اسرار به رفتن داخل چشمم را داشتن پاک می‌کنم و با خنده نگاهش کردم.
- بجنب.
دستانم را داخل آب بردم و با ذوق سمتش آب پاشیدم؛
آن لحظه به کل همه چیز را فراموش کرده‌ بودم. انگار دوباره کنار رضا، مرتضی و مریم ( خواهر مرتض) بودم از ته دل می‌خندیدیم بدون هیچ نگرانی میان آن قطرات آبی که در هوا پخش می‌شد وصدای خندهای ما شاخه و برگ دختان را می‌لرزاند زهرا هم با دیدن خندهای ما از سر ذوق جیغ می‌زد و می‌خندید.
خانم معلم که حسابی خسته شده بود روی تخته سنگی نشست.
- دختر کیف کردم خیلی وقت بود انقدر نخندیده بودم؛ وای نگاه کن لباسام همه خیسه حالا من چطوری برم خونه با این سر و شکل؟

میان خندهایش گفتم:
نمی‌دونم، ولی بهتره این طوری نری!! .
- چرا؟.
- خوب لباست سفیده حالا که خیسه شده ناجوره!
نگاهی به خودش کرد و بلند خندید.
- اها از این لحاظ
لپم و گرفت و کشید.
- اسمت چیه؟
- روناک
- چه اسم قشنگی داری!! چند سالته؟
- تقریبا ۱۴
- بهت نمی یادا!!!
لبخندی زدم.
- اسم تو چیه؟ معلم؟
متعحب نگاهم می‌کند بعد باز بلند خندید. چقدر قشنگ می‌خندید آن دندانهای سفید و یک دستش مثل صدف می‌درخشید. با آن چشمای چه رنگی‌ش ، سبز یا ابی، دقت می‌کنم اما نه سر در نمی‌آورم.
خیره‌ی صورتش بودم که با خنده ضربه‌ای به بازویم زد.
- وای نه،! اسمم صفوراس، معلمی شغلمه!

حوله را سمت صفورا پرت می‌ کردم
- بگیرید بنداز دورت فعلا تا کمی خشک بشی.
حوله را روی سر شانه‌اش می‌اندازد .
- مرسی اما خودت چی؟
- نیازی نیست من لباسم زخیمه.
صدای خش خشی از بین درختان باعث نگرانیم شد سریع سمت زهرا رفتم و بغلش کردم .
صفورا که از ترسم من ترسیده بود با استرس پرسید:
- چیه؟
سرم را تکان دادم.
- نمی‌دونم !
- نکنه حیون وحشی باشه؟
- سنگی لز روی زمین برداشتم.
میکایئل از پشت درختان بیرون آمد با دیدن ما اخمهایش را درهم می‌کند و با عصبانیت جلو می‌اید.
- معلوم هست کجایی؟
دائم گم وگور می‌شی، مگه من بیکارم بیست وچهار ساعت دنبال تو باشم؟ چرا این بچه رو باخودت آوردی؟ها؟
زهرا را در اغوشم جابه‌جا می‌کنم.
با صدای لرزان ببخشیدی می‌گویم.
انگار تازه صفورا را دیده باشید اخمهایش را بیشتر در هم می‌کند. .
- سلام خانم.
- سلام .
نگاهش و بهم دوخت و با چشم و ابرو می پرسد این کیه؟
صفورا خودش را جلو می‌کشد .
من معلم جدید روستام!!.
میکایئل سرش رو پایین انداخته و در همان حالت گفت:
- سلام خانم خوشبختم .
بعد رو به من کرد و گفت،:
- بریم دیر وقته، همه رو نگران کردی!
بعد زیر لب چیزی گفت و را افتاد
صفورا چند قدم جلو آمد.
- ببخشیدش اقا.
میکایئل نگاه عصبیش، را به من دوخت. اما مخاطبش صفورا بود.
- بله؟
- میگم روناک و ببخشید دعواش نکنید!!
- ما به این بی‌عقلیاش عادت کردیم.
سرم را بیشتر در گریان می‌برم.
با چشمان شرم زده خیره‌ی خانم معلم می شوم و بغضم را فرو می‌برم.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram

Показано 20 последних публикаций.

1 012

подписчиков
Статистика канала