در این میانه، انگار راوی نیز با خندیدن به دیگران، به خود میخندد یا با وادار کردن خواننده به خندیدن، یعنی خندانیدن خواننده، خود را در کنار دیگران به ابژهای برای خندیدن تبدیل میکند؛ به دیگر سخن، راوی در روایت خود، سوژهای است که همچون فردی مالیخولیایی عمل میکند؛ فرد مالیخولیایی برخلاف فردِ سوگوار و ماتمزده، هیچکس یا هیچ ابژهای را از دست نداده است و بر مبنای تعبیر و تفسیر سایمون کرایچلی از مقالهی «ماتم و مالیخولیا»ی فروید، «کلید حلّ این معمّا آن است که در مالیخولیا “خود تبدیل به یک ابژه میشود.” معنای این جمله آن است که در دل خود، میان خود و یک عامل انتقادی انشقاق پدید میآید، یعنی Über-Ich یا “ابرمن” یا “فراخود” که بر من نظارت و من را خوار و تحقیر میکند. این همان چیزی است که فروید “وجدان” یا das Gewissen مینامد.» در روایت مالیخولیایی راوی رمان «مایا یا قصّهی آپارتمانی در خیابان کریمخان» نیز خودِ راوی به ابژه بدل شده است، اما این خود جز دیگری کسی نیست. او که همچون فرد مالیخولیایی در پی خودشناسی است، با روایت خود از دیگران دائم درون خود را میکاود، و بنابراین همانطور که ژاک لکان با یادآوری شعری از آرتور رمبو یادآور شده است که «من یک دیگری است»، راوی نیز در راه شناخت خودناگزیر از مواجهه با دیگری خواهد بود. بدینسان، هویتیابی راوی ـ سوژه جز با انطباق هویت با ساکنان ـ ابژهها میسّر نخواهد شد و بیشتر از آنکه ساکنان ـ ابژهها در «اندیشه»ی راوی حاضر باشند، «هستی» راوی ـ سوژه در آنجاست که ساکنان ـ ابژهها حضور دارند؛ از اینروست که واژهی سرکوب را در نوشتار حاضر باید به دو معنا دریابیم: یکی، در معنای سلطهگری که بیشتر معنایی جمعی و اجتماعی است و دیگری، در معنای مکانیسمی برای دفع امیال که معنایی روانکاوانه است، زیرا در روایت راوی، سرکوب خود و سرکوب دیگری چندان جدا و دور از هم نیست، یعنی عینیت رئالیستی روایت را میتوان به ذهنیت ایدهآلیستی راوی فروکاست و دریافت که روایت بیرونی راوی از دیگران، روایت درونی او از واقعیت و بهتعبیری لکانی، نمادین کردن حیث خیالی است؛ و چنین است که راوی مالیخولیایی، در پایان کاوش خود، داستانش را با جملهای اعترافگونه به پایان میرساند تا به خیانتپیشگی آدمها ـ خود و دیگران؟ ـ اقرار کرده باشد: «انسان حیوانی است خیانتکار». پیشتر نیز راوی دستش را به همین شیوه و با ذکر جملهای از ژرژ باتای در ابتدای فصل دهم رو کرده بود: «اقرار، وسوسهی گناهکار است»، گناهکاری که در ابتدای کتاب نیز با استناد به جملهای از آرتور رمبو به تفوّقطلبی و سلطهگری خود اعتراف کرده بود و با اشاره به تهی بودنش از هرگونه عاطفه و احترام به دیگری گفته بود: «آنچه باعث برتری من بر دیگران میشود این است که من قلب ندارم».
https://t.me/BeingInTheWorld
https://t.me/BeingInTheWorld