در جهان بودن


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


?نوشته‌های مجتبی گلستانی
? @golestanimojtaba

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


مشهور است که به هنگام درگذشت زنده‌یاد دکتر محمد مصدق، نیروهای امنیتی و نظامی شادروان غلامرضا تختی را تهدید کرده بودند که به احمدآباد نرود و تختی در برابر آنان سینه سپر کرده بود که: «دستگیرم کنید»؛ مشهور است که تختی در مسابقات جهانی کشتی 1962 هنگامی که از آسیب‌دیدگی زانوی الکساندر مدوید، از افسانه‌ای‌ترین کشتی‌گیران تاریخ معاصر ورزش جهان، باخبر شد تا پایان مسابقه به سمت آن پای آسیب‌دیده نرفت تا جایی که بعدها مدوید این مسابقه را «پاک‌ترین مبارزه» در تمام عمرش نامید (و آن مسابقه به تساوی کشید و مدوید بر طبق قانون آن دوران، به دلیل سبک‌تر بودن وزنش پیروز اعلام شد)؛ و باز مشهور است که در پی مرگ «جهان‌پهلوان» هفت نفر خودکشی کردند، از جمله قصابی در کرمانشاه که پیش از انتحار بر شیشه‌ی مغازه‌اش کاغذی به این مضمون چسبانده بود که: «جهان بی جهان‌پهلوان ماندنی نیست».
باری، «جهان بی جهان‌پهلوان» و ـ بگذارید من چنین تعبیرش کنم که ـ بدون «اسوه‌های اخلاقی» ماندنی نیست. اسوه‌های اخلاقی هر یک به منش (character) خاص خویش شناخته می‌شوند، منشی که بی‌تردید ستایش‌برانگیز ـ و از نظر برخی، رشک‌برانگیز ـ است و به رفتارهایی می‌انجامد که نه بر حسب وظیفه و تکلیف یا حتی یک اصل و قانون اخلاقی، بلکه بر حسب لذت بردن از خودِ اخلاقی بودن رخ می‌دهند. پس اگر زیستن در جهانی بدون اسوه‌های اخلاقی دشوار می‌شود، از این جهت است که اسوه‌های اخلاقی همچون تختی، فراتر از اصل‌ها و تکلیف‌های اخلاقی، همچون راه‌ها و شیوه‌هایی‌اند که فرد می‌تواند بدون هیچ تحمیل یا اعمال قدرتی، آن راه و شیوه را برای بهتر و شادتر زیستن (به بیان اخلاقی، سعادت‌مندانه زیستن) برگزیند؛ حال آن‌که اصل و قانون اخلاقی از آن‌جا که از جایی دیگر بر من اعمال می‌شود (هرچند کانت با این تقریر موافق نیست و قانون اخلاقی را برآمده از درون من می‌داند)، در من انگیزه‌ای برای عمل و رفتار ایجاد نمی‌کند. پس برای تبعیت از اسوه‌های اخلاقی هیچ ضرورت و دلیلی وجود ندارد مگر انتخاب شخصی من، و این شیوه «خودمختاری اخلاقی» و «قدرت تصمیم‌گیری اخلاقی» مرا بیشتر از اصل‌ها و قانون‌های اخلاقی تضمین می‌کند. حال فرض کنیم من به چنین اسوه‌ای دسترسی نداشته باشم و از سوی دیگر، نخواهم به قواعد و اصول وظیفه، حال به هر دلیل، تن دهم (و چه بهتر که با توجه به اهمیت کارکرد انگیزه برای عمل اخلاقی بنویسم «نخواهم دل دهم»)، چه خواهد شد؟
برای امروزِ جامعه‌ی ایرانی که بیش از دو دهه است بسیاری از فضیلت‌ها و منش‌های مهم اخلاقی را تحت لوای فردگرایی و سودگرایی سرمایه‌دارانه عملاً فراموش کرده است، اسوه‌های نادر و البته معاصری همچون تختی عمدتاً به منزله‌ی یک امکان برای اخلاقی بودن جلوه می‌کنند (هرچند فراموش نکنیم که نهادها و رسانه‌های رسمی با روش‌های اغراق‌آمیز تبلیغاتی و ابزاری خود ـ و بخوانید: سوءاستفاده از اسوه‌های اخلاقی و حتی خودِ اخلاقی بودن ـ عملاً جامعه را نه فقط به این اسوه‌های اخلاقی، حتی به تعبیر «اسوه» و «اخلاق» نیز بی‌اعتنا و بی‌اعتماد کرده‌اند). دست‌کم در دو نمونه‌ای که از رفتارهای تختی نقل کردم، دو فضیلت شجاعت و عدالت به چشم می‌خورد: تختی شجاعانه به آرمان‌های سیاسی‌اش ـ که از قضا آرمان‌هایی اخلاقی نیز هستند ـ پشت نکرد و هیچ‌گاه اسوه‌ی بزرگی چون دکتر محمد مصدق را که نماد و نمود بزرگ تلاش برای آزادی و استقلال ایران بود و همچنان هست، تنها نگذاشت؛ تختی به آرمان‌های بزرگی چون برابری و عدالت و همچنین انصاف وفادار ماند: او هیچ‌گاه شرایط مسابقه را که از اساس باید مبتنی بر آمادگی دو طرف رقابت باشد ـ آن‌چه امروزی‌ها fair play تعبیرش می‌کنند ـ زیر پا نگذاشت؛ او زانوی آسیب‌دیده‌ی رقیب را برای برقراری انصاف و برابری و عدالت نادیده گرفت و از حق خود برای یورش به آن پا (و گرفتن زیر یک خم از آن پا) چشم پوشید. همین دو نمونه‌ی رفتار تختی که از منش اخلاقی او برمی‌آید، کافی است که گاهی در زندگی عادی و روزمره‌ی خودمان دقیق شویم: هر روز به چند آرمان خود خیانت می‌کنیم؟ چند شرایط برابر را به وضع ناعادلانه تبدیل می‌کنیم؟ و بدتر از آن، چرا هیچ ابایی نداریم که دیگری را برای محق جلوه دادن خودمان به خاک و خون بکشیم؟ دریغا که جامعه‌ی ایرانی در چند دهه‌ی اخیر نتوانسته است هیچ اسوه‌ی اخلاقی مهم و بزرگی را پرورش دهد که دست‌کم نسل‌های آینده با اتکا به روش و منش آنان، مسیر بهتر شدن ایران را در پیش گیرند...

https://t.me/BeingInTheWorld


نشست نقد و بررسی نظریه‌ی غرب‌زدگی جلال آل‌احمد

✅ چهارشنبه ۲۰ دی ماه، ساعت ۱۶

✅ اتوبان حقانی، بلوار کتابخانه‌ی ملی، سالن همایش باغ کتاب تهران

https://t.me/BeingInTheWorld


«تو از مروارید حرف می‌زنی. چیزی که گردن‌بند را می‌سازد مروارید نیست، رشته‌ی نخ است.»

(گوستاو فلوبر در نامه‌ای به لوئیز کوله)

https://t.me/BeingInTheWorld


از واژه‌ی «بی‌تفاوتی» در عنوان نمایشگاه نقاشی‌های اوژن شیراوژن چنین برمی‌آید که نقاشی‌ها بازتابی از / واکنشی به کشاکش‌ و هجمه‌های دود و سرعت و روابط شتابان و زودگذر باشند از سوی هنرمندی که شاید تنها و تنها می‌خواسته خود و فردیتش را با بی‌اعتنایی، بی‌قیدی، بی‌حسی و بی‌علاقگی به ساحلی امن برساند؛ اما تجربه‌ی دوساعته‌ی من در بازدید از این نمایشگاه چنین نبود و با دیدن «چهره»ی زنی آغاز شد که انگار شاخه‌گلی در میان حنجره‌اش فرورفته، چندان‌که گویی خراشی در گلویش ایجاد شده، سرکوفته و منزوی‌شده، و همه‌ی حرفش همان‌که یدالله رویایی گفته: «سکوت، دسته‌گلی بود / میان حنجره‌ی من». و من هرچه در گرداگرد نمایشگاه پیش رفتم، با «چهره»های زنانه‌ای روبه‌رو می‌شدم که انگار دیرزمانی «میان لانه‌ی صدها صدا پریشان» بوده‌اند.
پس چهره کلیدواژه‌ای شد برای تماشای نقاشی‌های اوژن شیراوژن. اکنون با دیدن نقاشی‌های چهره ـ که من با پرهیز از اصطلاحاتی چون پرتره یا چهره‌نگاری، چهره ـ نقاشی می‌نامم‌شان ـ پرسیدم: «آیا می‌توان در برابر این چهره‌های زنانه، و پریشان شاید، چهره‌های تنها و متناهی، بی‌تفاوت بود؟» و البته همزمان پرسیدم: «آیا این چهره‌ها، زنانگی‌های آرام، و رام شاید، در برابر من ـ نقاش، بیننده، پرسش‌گر، پاسخ‌گو ـ می‌توانند بی‌تفاوت باشند؟»
در این چهره‌های زنانه که به هیچ روی بی‌تفاوت و بدون علقه و احساس نبودند، به سادگی می‌توانستم خصوصیاتی را بازیابم که لویناس در توصیف چهره‌ی دیگری نام می‌برد: حساسیت و آسیب‌پذیری. پس من ـ خواه نقاش، خواه بیننده ـ با چهره‌هایی مواجهم که نمی‌توانم آن‌ها را، همچون دازاین، یک نفر در میان بسیاری دیگر بپندارم. نسبت من با این چهره‌ها، آن‌گونه که هایدگر در مورد دازاین توصیف می‌کند، نسبت هم‌بودی (Mitsein) نیست: من و او در کنار هم نایستاده‌ایم و او به منِ من ملحق نشده است؛ من و او مواجهه‌ای «چهره به چهره» داریم و آن‌چه این مواجهه را شکل می‌دهد، انزوا و یأس وجودی من یا او نیست یا حتی برآمده از جهان مشترکی نیست که خود محصول انزوا بوده است. مساله اصلاً بدان نحو که هایدگر تقریر می‌کند، هستی‌شناختی (ontological) نیست؛ مساله در سطحی که لویناس بازمی‌یابد، موجودانگارانه و انتیک (ontic) است. دازاین در جست‌وجوی خویشتنِ اصیل خویش و نیز فهم هستی، دیگری را نادیده می‌گیرد؛ اما سوژه‌ی اخلاقی لویناسی، آن‌گونه که از عنوان کتاب «از وجود به موجود» برمی‌آید، دغدغه‌ی انسان و هستنده را دارد. در مواجهه‌ی چهره به چهره‌ی من و دیگری، نه اضطراب وجودی برای خود، که اضطراب برای دیگری رخ می‌دهد. هستی من دیگر نه «هستی ـ رو ـ به ـ مرگ» خود، که هستی برای «مردن در قبال دیگری» است.
از این جهت، به گمان من، نقاشی‌های آقای شیراوژن دغدغه‌ی «بی‌تفاوت نبودن» را در برابر چهره بازنمایی می‌کنند؛ زیرا همان‌طور که لویناس به درخشان‌ترین بیان بازگو می‌کند، چهره‌ی دیگری گواهی است بر گشودگی به روی نامتناهی، این‌که دیگری یگانه و خاص است با فردیتی یکتا و از آنِ خود، که من نمی‌توانم بر او سلطه بیابم: من چهره‌ی دیگری را ادراک یا فهم نمی‌کنم یا حتی نمی‌توانم از آن سخن بگویم: من تنها می‌توانم ـ و باید ـ که به چهره‌ی دیگری پاسخ بدهم. چهره یک پُریِ بی‌پایان است، فراسوی هستی، و من اگر دلهره یا ترسی دارم، نه از چهره‌ی دیگری، که برای چهره‌ی دیگری است که به رغم لبریز بودنش از معنا، شکننده است و حساس و بی‌پناه و تهی. چهره‌ی دیگری آسیب‌پذیر است و در معرض هرگونه خشونت و تهدید. و نقاشی‌های آقای شیراوژن تقلایی است دردناک و دردمند، برای پدیدار ساختن این نا ـ پدیداریِ ذاتی: چهره‌های آراسته به رنگ‌های آرایشی زیبا و جلب‌کننده و همزمان رنگ‌پریده، زخم‌خورده و حتی ترس‌خورده و غم‌زده که اگرچه روزنه‌ای به سوی نامتناهی‌اند، خود متناهی‌اند؛ چشم‌ها، بینی، چانه، حتی پیشانی و گونه‌ای که با سرخیِ آمیخته با حس زخم‌آلودگی و سرمازدگی یا زردیِ آمیخته با حس رنگ‌پریدگی و خراش ـ اشتیاقی محونشدنی و تمام‌نشدنی را به نامتناهی برمی‌انگیزند که چیزی نیست مگر مسئولیت نامتناهی در قبال آن تناهیِ تنها: چهره‌ها سخن می‌گویند و فرمان می‌دهند: دروغ نگو، تحقیر نکن، خیانت نکن، نفرت نَوَرز، قتل نکن! و در گالری ساربان، این من نبودم که به چهره‌ها نگاه می‌کردم، بلکه چهره‌ها بودند که مرا در بر گرفتند، به من می‌نگریستند، مرا فرامی‌خواندند، چیزی طلب می‌کردند و در انتظار پاسخ مانده بودند...
https://t.me/BeingInTheWorld






درباره‌ی «بی‌تفاوتی»

تجربه‌ی مواجهه با چهره‌ی دیگری در نمايشگاه نقاشى‌هاى اوژن شیراوژن

@BeingInTheWorld


عبارت «روزگار خوش گذشته» به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می‌دادند، فقط معنی‌اش این است که ـ خوشبختانه ـ مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده‌اند.

(تونل، ارنستو ساباتو)

https://t.me/BeingInTheWorld


به عالیه‌ی نجیب و عزیزم!

می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین‌ که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.

بالعکس دیشب را خوب خوابیده‌ام. ولی خواب را برای بی‌خوابی دوست می‌دارم. دوباره حاضرم. من هرگز این راحت را به آن‌چه در ظاهر ناراحتی به نظر می‌آید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمی‌دهد،‌ مگر این‌که در این تاریکی شب، خیالات هراسناک و زمان‌های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند!
بارها تلقین کرده است. تصدیق می‌کنم سا‌ل‌های مدید به اغتشاش‌طلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کرده‌ام. مثل عقاب، بالای کوه‌ها متواری گشته‌ام. مثل دریا، عریان و منقلب بوده‌ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده‌ام. کم‌کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، حقگی و گناه‌های عجیب عوض شدند.

آه! اگر عذاب‌های الهی و شراره‌های دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چطور معامله می‌کرد!
آیا نسبت به او بیشتر کینه‌ورزی می‌داشت؟ آیا حرص و غضب الهی خاموش می‌شد یا سال‌های دراز برای تسلی دادن به وجود خود، یک جسد حقیر را می‌سوزانید؟ حال٬ من یک بسته‌ی اسرار مرموزم. مثل یک بنای کهنه‌ام که دستبرده‌های روزگار مرا سیاه کرده است. یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می‌شود. سرم به شدت می‌چرخد. برای این‌که از پا نیفتم، عالیه، تو مرا مرمت کن. راست است: من از بیابان‌های هولناک و راه‌های پرخطر و از چنگال سباع گریخته‌ام. هنوز از اثره‌ی آن منظره‌های هولناک هراسانم.
چرا؟ برای این‌که دختر بی‌وفایی را دوست می‌داشتم. قوه مقتدره‌ی او به تو، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می‌کند.

پس محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم.

گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده‌ام.

عالیه عزیزم! آن‌چه نوشته‌ای، باور می‌کنم. یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل‌مکان دادن یک گل سرمازده‌ی وحشی، برای این‌که به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است.

چقدر قشنگ است تبسم‌های تو!
چقدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می‌غلتد! کسی که به یاد تبسم‌ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است.

(نامه‌ی نیما یوشیج به عالیه جهانگیری در تاریخ چهاردهم اردیبهشت ماه ۱۳۰۴)

https://t.me/BeingInTheWorld


خیلی چیزا رو نگفتن معرفت می‌خواد نه طاقت. طاقت یه روزی تموم می‌شه اما معرفت نه...

(جسدهای شیشه‌ای، مسعود کیمیایی)

@BeingInTheWorld


ممکن نیست که بتوان هنری یا مهارتی را بدون تمرین آموخت. از نظر فروم، آموختن هنر عشق‌ورزی نیز همچون سایر مهارت‌ها به تمرین مجموعه‌ای از قواعد کلی نیاز دارد. و تمرین هر مهارتی بیش و پیش از هر چیر مستلزم داشتن انضباط و نظم است، البته نه انضباطی برای تمرین این مهارت خاص، بلکه انضباطی که باید در همه‌ی شئون زندگی فرد رعایت شود. بنابراین، عامل نخست در تمرین عشق‌ورزی نظم دادن به زندگی و اندیشه‌های شخصی است. دومین عامل تمرین یک مهارت «تمرکز» است. جامعه‌ی امروز انسانی را پرورده است که فاقد تمرکز لازم برای زیستن و درک زندگی است، انسانی مصرف‌کننده، بی‌قرار، با زندگی مغشوش که از شدت عصبی بودن و بی‌قراری، تنها می‌خواهد دهان و دستش را به کار بیندازد و «سیگار کشیدن یکی از علائم این فقدان تمرکز است، زیرا دست، دهان، چشم و بینی را به کار می‌اندازد». سومین عامل، از نظر فروم، بردباری و شکیبایی است. بردباری شرط لازم موفقیت در هر هنری است و آموختن هرگونه مهارتی به آسانی و در کوتاه‌ترین زمان میسر نمی‌شود. و در نهایت این‌که اگر آن هنر و مهارت نزد فرد از ارزش و اهمیت کافی برخوردار نباشد، آن «علاقه‌ی شدید به چیره‌دستی در آن هنر» در وی پدید نمی‌آید. پس اگر ورزیدگی و چیره‌دستی در هنر عشق نیز امری ضروری باشد، فرد نباید در هنرآموزی خود در حدّ یک هنرجوی صرف باقی بماند و باید خود را به مرتبه‌ی استادی و چیره‌دستی ارتقا دهد. برخی نکته‌هایی را که فروم در مورد تمرین هنر عشق‌ورزی و شرایط آن برمی‌شمارد، با هم مرور کنیم:

🔹مهم‌ترین اقدام برای یادگیری تمرکز فکر این است که یاد بگیریم که تنها باشیم، بدون این که چیزی بخوانیم، به رادیو گوش دهیم یا سیگار بکشیم. در حقیقت، توانایی تمرکز دادن به فکر به معنی تنها بودن با خویشتن است ـ و این خود یک شرط مسلم برای توانایی عشق ورزیدن است... حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمه‌ی توانایی دوست داشتن است...

🔸اساس تمرکز حواس در مناسبات افراد این است که شخص بتواند به سخنان دیگران گوش بدهد. بیشتر مردم به دیگران گوش می‌دهند، حتی آن‌ها را نصیحت می‌کنند، بدون این‌که واقعاً به آن‌ها گوش داده باشند. آنان نه سخنان دیگران را جدی می‌انگارند، نه جواب خود را. به طور کلی گفت‌وگو آن‌ها را خسته می‌کند. آنان گرفتار این پندارند که اگر با تمرکز کامل گوش دهند به مراتب بیشتر خسته می‌شوند، حال آن‌که عکس این درست است، هر نوع فعالیتی که با تمرکز انجام شود، انسان را بیدارتر می‌کند.

🔹تمرکز داشتن یعنی به طور کامل در زمان حاضر، در اینجا و اکنون زیستن، نه این‌که ضمن انجام دادن کاری به کار بعدی فکر کردن. احتیاج به تذکر نیست که کسانی که همدیگر را دوست دارند، بیشتر از هرکس باید به تمرین تمرکز بپردازند. آنان باید یاد بگیرند به هم نزدیک باشند، بدون این‌که به بهانه‌های مختلفی که رایج و عادی است، از هم بگریزند.

🔸اساسی‌ترین شرط رسیدن به عشق این است که بر خود ـ فریفتگی فایق آییم. جهت‌گیری آدم خودفریفته چنان است که تنها آن چیزهایی را که در خودش دارد، واقعی می‌پندارد؛ در صورتی که پدیده‌های دنیای خارج نفساً دارای واقعیتی نیستند، بلکه فقط از دیدگاه فایده یا خطری که برای شخص دارند، احساس می‌شوند. قطب مخالف خودفریفتگی واقع‌بینی است؛ و آن استعدادی است ذهنی که دیدن مردمان و اشیا را، چنان‌که هستند و به طور عینی، ممکن می‌سازد و به شخص امکان می‌دهد که صور عینی را از تصاویری که زاییده‌ی ترس‌ها و آرزوهای خود اوست، جدا کند... چون وجود عشق واقعی وابسته به فقدان نسبی خودفریفتگی است، پس عشق به تکامل فروتنی و واقع‌بینی و خرد نیاز دارد. سراسر زندگی باید وقف این هدف شود.

🔹تمرین هنر عشق ورزیدن، به تمرین ایمان [= باور] داشتن نیازمند است. وقتی که به خود ایمان داشته باشیم، می‌توانیم قول بدهیم؛ زیرا بنا به گفته‌ی نیچه بشر را می‌توان از روی ظرفیتی که برای قول دادن دارد، شناخت. ایمان [= باور] یکی از شرایط زندگی بشری است.

🔸رویه‌ی دیگر که برای تمرین هنر عشق لازم است، فعال بودن است. فعالیت نیز اساس تمرین عشق است. عشق فعال بودن است... یکی از شرایط ضروری تمرین هنر عشق، فعال بودن در فکر و احساس است. چشم‌ها و گوش‌ها را در سراسر روز باز نگه داشتن و از تنبلی درونی اجتناب کردن است، قابلیت دوست داشتن احتیاج به جدیت، بیداری و شور زندگی دارد، و همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی فعال و ثمربخش بودن در بسیاری از شئون دیگر زندگی است. اگر کسی در شئون دیگر خلاق نباشد، در عشق نیز خلاق نیست.
https://t.me/BeingInTheWorld


آن‌چه مسلم است، عشق در نظریه‌ی فروم یک امر غیرعقلانی نیست و برخلاف سنت متافیزیکی عشق، در برابر عقل تعریف نمی‌شود. از این جهت، شور عاشقانه بدون تأمل و درنگ، بدون خویشتنداری، بدون دستیابی به شناخت عمیق از خود و دیگری ممکن نخواهد شد. از دیدگاه فروم، تحولات صنعتی و رشد جامعه‌ی سرمایه‌داری موجب شده است که صورت‌های راستین عشق ـ عشق برادرانه، عشق مادرانه و عشق زن و مرد، آن‌گونه که فروم آن‌ها را توضیح داده بود ـ به پدیده‌های نادر و کمیاب تبدیل شوند و صورت‌های گوناگونی از عشق دروغین ـ عشق‌های مبتنی بر توهم و قطع رابطه با جهان واقعی ـ جای آن‌ها را بگیرد، عشق‌هایی که به تمامی «انحطاط عشق» را تحت نظام سرمایه‌داری و اقتصاد بازار آزاد نشان می‌دهند. اکنون مرور کنیم که «عشق‌های دروغین» چگونه‌اند و چه ویژگی‌هایی دارند:

🔹نوعی عشق دروغین، که چندان کمیاب نیست (و بیشتر در سینماها و داستان‌ها دیده می‌شود) و از آن به عنوان «عشق بزرگ» یاد می‌شود، عشق بت‌پرستانه است. اگر شخص به مرحله‌ای نرسیده باشد که احساس هویت و «من بودن» بکند، از معشوق خود «بتی» خواهد ساخت. او با قوای خود بیگانه شده است و آن‌ها را در معشوق خود، که او را همانند خیر مطلق می‌پرستد و تجسم همه‌ی عشق، همه‌ی روشنایی و همه‌ی خوشی می‌داند، منعکس می‌کند. در این وضع، او خود را از احساس هر نوع قدرتی محروم می‌کند و به جای این‌که خود را در معشوق پیدا کند، در او گم می‌شود. چون معمولاً هیچ‌کس نمی‌تواند تا پایان کار طبق انتظارات بنده‌ای که اسیر عشق خویش است رفتار کند، ناگزیر سرخوردگی پیش خواهد آمد و درمان آن یافتن بتی جدید است؛ و اغلب این دور بی‌پایان همچنان ادامه می‌یابد... احتیاجی به تذکر نیست که گاه نیز نوعی پرستش دوجانبه در عاشق و معشوق پیدا می‌شود که اغلب، در حد افراط، نمودار حماقت دوجانبه است.

🔸نوع دیگری از عشق دروغین، عشقی است که بدان می‌توان «عشق احساساتی» نام داد. اساس این نوع عشق در این حقیقت نهفته است که عشق فقط در خیال وجود دارد، نه در عالم واقع که مشهود و محسوس است. رایج‌ترین شکل این نوع عشق را در کسانی می‌توان دید که از مصرف‌کنندگان فیلم‌های سینمایی، دوستداران داستان‌های عاشقانه‌ی مجلات و آوازهای عاشقانه هستند و به واسطه‌ی آن‌ها، لذت می‌برند. همه‌ی آرزوهای برآوده‌نشده‌ی عشق، وصل و نزدیکی با مصرف این فرآورده‌ها سیراب می‌شوند... تا ‌وقتی عشق رؤیاست، آنان نمی‌توانند در آن سهیم باشند، به محض این‌که آن عشق رؤیایی به عالم واقعی بیاید و در رابطه‌ی بین دو شخص حقیقی تجلی یابد آنان ـ آن زن ومرد ـ منجمد می‌شوند.

🔹جنبه‌ی دیگری از عشق احساساتی، تجرید عشق بر حسب زمان است. ممکن است یک زوج تحت تأثیر یادآوری عشق گذشته‌ی خود قرار بگیرند، گرچه وقتی که گذشته برای آنان زمان حال بود، عشقی احساس نمی‌کردند ـ و نیز ممکن است از اوهام شیرین آینده‌ی عشق‌شان به هیجان آیند. چه بسیارند نوعروسان و تازه‌دامادهای جوانی که در عالم خیال، شادی عشق زمان آینده را احساس می‌کنند، در صورتی که همین امروز بیزاری و خستگی آنان از یکدیگر شروع شده است. این تمایل با رفتار عمومی خاص انسان امروز مطابقت دارد. او یا در گذشته زندگی می‌کند یا در آینده، به زمان حال تعلقی ندارد. او با احساسات شدید دوران کودکی، مادرش را به یاد می‌آورد، یا برنامه‌های شادی‌بخش برای آینده تدارک می‌بیند... عشق به منزله‌ی نوعی مخدر... که در واقعیت، درد تنهایی و جدایی فرد را تسکین می‌دهد.

🔸حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت‌وشنید کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این «کانون هستی» است، زندگی فقط در همین‌جاست، و بنیاد عشق فقط در این‌جاست. عشقی که بدین‌گونه درک شود، مبارزه‌ای دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می‌کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می‌کنند، در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می‌کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه‌ای است که عشق با آن شناخته می‌شود.

✅ اما چگونه می‌توان به این مرتبه از عمق ارتباط و سرزندگی و نشاط رسید؟ پاسخ فروم این است که با تمرین و ممارست در عشق‌ورزی و مهم‌تر از آن، در آموختن عشق به مثابه یک هنر، و همان‌طور که پیش‌تر نوشتم، رسیدن به درکی از عشق به مثابه یک مهارت و فضیلت (اخلاقی). در روزهای آینده درباره‌ی ممارست و تمرینِ هنر عشق‌ورزی در نظریه‌ی فروم خواهم نوشت.
https://t.me/BeingInTheWorld


🔹عشق برادرانه، عشق افراد برابر است، عشق مادرانه عشق به ناتوانان است. گرچه این دو با هم برابر نیستند، ولی به سبب طبیعت خاص‌شان، یک صفت مشترک دارند و آن این است که این موضوع عشق‌ها به یک نفر محدود نمی‌شود. اگر من برادرم را دوست دارم، تمام برادرهایم را دوست دارم؛ اگر کودکم را دوست دارم، تمام کودکانم را دوست دارم؛ نه، خیلی بالاتر از این: همه‌ی بچه‌ها و تمام کسانی را که احتیاج به کمک دارند، دوست دارم. اما عشق جنسی درست برخلاف این است؛ این عشق شوق فراوان به آمیزش کامل است به منظور حصول وصل با فردی دیگر. ماهیت این عشق طوری است که فقط به یک نفر محدود می‌شود و عمومی نیست، و چه بسا که فریبکارترین نوع عشق است.

🔸این عشق غالباً با احساس شدید «گرفتار» عشق شدن، یعنی فرو ریختن ناگهانی مانعی که تا آن لحظه بین دو بیگانه وجود داشته است اشتباه می‌شود. این احساس دلبستگی ناگهانی طبیعتاً عمرش کوتاه است... «معشوق» را به اندازه‌ی خودمان می‌شناسیم، یا شاید بهتر است بگوییم، او را مانند خودمان کم می‌شناسیم. اگر تجربه‌ی ما از معشوق عمق بیشتری داشت، اگر می‌توانستیم بی‌انتها بودن شخصیت او را درک کنیم، هرگز او تا این پایه شناخته‌شده جلوه نمی‌کرد ـ و معجزه‌ی چیره شدن بر موانع هر روز از نو اتفاق می‌افتاد... برای آنان صمیمیت مقدمتاً از طریق تماس‌های جنسی برقرار می‌شود. چون آنان جدایی را در درجه‌ی اول، تنها، یک جدایی جسمی می‌انگارند، وصل جسمانی برایشان به منزله‌ی غلبه بر جدایی است.

🔹درباره‌ی زندگی شخصی خود، امیدها و اضطراب‌های خود صحبت کردن، جنبه‌های بچگانه‌ی خود را نشان دادن، برقرار کردن یک علاقه‌ی مشترک در مقابل دنیا ـ همه‌ی این‌ها برای اکثر مردم به منزله‌ی غلبه بر جدایی است. آنان حتی ابراز خشم، تنفر و فقدان کامل منع را نیز دلیل بر صمیمیت می‌دانند، علاقه‌های انحرافی که معمولاً بین زنان و شوهران وجود دارد، به خوبی این مسئله را بیان می‌کند. آنان فقط در بستر یا وقتی که دریچه‌های تنفر و خشم خود را متقابلاً به روی هم باز می‌کنند، به نظر یکدل می‌رسند. ولی همه‌ی این‌گونه نزدیکی‌ها با گذشت زمان بیشتر و بیشتر کاهش می‌یابد. در نتیجه انسان هوس می‌کند به جست‌وجوی عشقی دیگر یا شخصی تازه و بیگانه‌ای تازه برود. باز این بیگانه تبدیل به «آشنا» می‌شود، و باز تجربه‌ی گرفتاری عشق شدید و شورانگیز است، و باز کم‌کم از شدتش کاسته می‌شود... و همیشه با همان خیال واهی که عشق تازه با عشق‌های قبلی فرق خواهد داشت.

🔸به همان اندازه که عشق می‌تواند خواهش‌های جنسی را برانگیزد، بسیاری از چیز‌های دیگر مانند ترس از تنهایی، علاقه به غلبه کردن یا مغلوب شدن، یاوگی، شهوت آزار رساندن و حتی منهدم کردن هم ممکن است آن خواهش‌ها را برانگیزند. ظاهراً ممکن است خواهش‌های جنسی به آسانی با انواع هیجان‌های شدید، که عشق فقط یکی از آنهاست، بیامیزد و به وسیله‌ی آن‌ها برانگیخته شود. منتها، چون تمایلات جنسی در نفس اکثر مردم در کنار عشق قرار دارد، آنان اشتباهاً به این نتیجه می‌رسند که فقط وقتی عاشقند که از نظر جسمی همدیگر را بخواهند... اگر عشق زن و مرد، در عین حال عشقی برادرانه نباشد، هرگز به پیوندی بیشتر از آن‌چه از پیوندِ گذرایِ عیاشی دست می‌دهد، منتهی نخواهد شد.

✅ در روزهای آینده در مورد یکی از درخشان‌ترین جنبه‌های تحلیل فروم خواهم نوشت که به مفهوم «عشق‌های دروغین» می‌پردازد و نسبت آن با جامعه‌ی سرمایه‌داری.
https://t.me/BeingInTheWorld


اریش فروم در تشخیص انواع عشق ابتدا از «عشق پدر و مادر و فرزند» یاد می‌کند. کودک رشد می‌کند و «احتیاج ندارد برای محبوب بودن کوششی بکند» زیرا او بدون هیچ قید و شرطی عشق مادری را دریافت می‌کند و از این جهت، کیفیت این عشق به این جنبه‌ی منفی دچار است که به ایجاد و اکتساب شایستگی‌ها هیچ ربطی پیدا نمی‌کند، موهبت و آرامشی است که بی‌دریغ به وی ارزانی می‌شود. به تعبیر فروم، بر این نوع نگرش که او «عشق کودکانه» می‌خواند و می‌تواند در بزرگسالی فرد هم ادامه پیدا کند، این اصل حاکم است که: «من دوست دارم، چون دوستم دارند»؛ اما در مقابل، عشق پخته و کامل از این اصل پیروی می‌کند که: «مرا دوست دارند، چون دوست دارم»؛ به بیان دیگر، در عشق نابالغ اصل این است که: «من تو را دوست دارم، چون به تو نیازمندم» و در عشق رشدیافته: «من به تو نیازمندم، چون دوستت دارم». با این‌همه، عشق پدرانه ـ در مقابل عشق مادرانه ـ عشقی بدون قید و شرط نیست؛ عشق مشروط پدر مبتنی بر این اصل است که: «من تو را دوست دارم، برای این‌که انتظارات مرا برآوری، برای این‌که وظایفت را انجام دهی، برای این‌که شبیه منی». این عشق نیز دارای دو جنبه است؛ جنبه‌ی مثبت: «از آن‌جا که عشق او مشروط است، پس من می‌توانم با کوشش خود آن را به دست بیاورم» و جنبه‌ی منفی: «اطاعت فضیلتی مهم و نافرمانی گناهی بزرگ است که کیفرش بازپس‌گرفتن عشق است». پس فروم می‌کوشد تا ویژگی‌های انواع گوناگون عشق را بر حسب انواع مطلوب آن عشق‌ها برشمارد، از جمله «عشق برادرانه» که «اساسی‌ترین نوع عشق» است و «زمینه‌ی همه‌ی عشق‌های دیگر را تشکیل می‌دهد» و بر حسب «برابری» شکل می‌گیرد؛ «عشق مادرانه» که «مبتنی بر نابرابری است. یکی به همه‌ی یاری‌ها نیاز دارد و دیگری همه‌ی آن یاری‌ها را فراهم می‌آورد. به سبب همین خاصیت نوع‌پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشق‌ها و مقدس‌ترین پیوندهای عاطفی نامیده شده است»؛ و «عشق به خود» که بر مبنای آن «باید خود را نیز به اندازه‌ی دیگری دوست بداریم. قبول زندگی خود، سعادتِ رشد و آزادی خویش، ریشه‌هایشان در استعداد مهر ورزیدن آبیاری می‌شود، یعنی منوط هستند به دلسوزی، احترام، حس مسئولیت و دانایی. فردی که قادر است عشق بورزد، و عشق‌ورزی‌اش با باروری همراه است، خودش را نیز دوست دارد، کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد، اصلاً معنی عشق را نمی‌داند». در ادامه، مفهوم «عشق جنسی» را آن‌گونه که فروم شرح می‌دهد، مرور می‌کنیم:
https://t.me/BeingInTheWorld


با تحلیلی که فروم از عشق‌ورزی ارائه می‌دهد، این مهارت مستلزم آموختن و ممارست و پرورش بسیاری صفات در درون خود است. فروم تاکید می‌کند که فرد برای آن‌که به «توانایی» در عشق‌ورزی برسد، باید از خود نیز یک معشوق بسازد، یعنی باید زندگی راستین فردی خویش را که تجلی خواسته‌ی ارادی اوست، به شکوفایی برساند. پس «توانایی عشق ورزیدن» مستلزم آن است که «صفات و منش‌های شخصی» در فرد عاشق یا معشوق رشد کند و به تکامل برسد. و این رشد و تکامل به بیان صریح فروم در این جهت‌گیری خلاصه می‌شود که شخص «بر عدم استقلال خود، قدرت مطلق خودستایانه‌اش، عشقش به استثمار دیگران، و بر علاقه‌اش به احتکار چیره شود» زیرا «هر قدر شخصی بیشتر فاقد این صفات باشد، بیشتر از نثار کردن خودش ـ یعنی از عشق ورزیدن ـ واهمه دارد». پس فروم در کنار عنصر نثار کردن از چهار عنصر دیگر به عنوان خصیصه‌های فعال عشق یاد می‌کند: «دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام، دانایی». با هم این چهار عنصر را مرور کنیم:

🔸دلسوزی:
اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می‌کند گل‌هایش را آب دهد، طبیعتاً «عشق» او را به گل باور نخواهیم کرد. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آن‌چه بدان مهر می‌ورزیم. آن‌جا که این رغبت جدی وجود ندارد، عشق هم نیست. جوهر عشق «رنج بردن» برای چیزی و «پروردن» آن است، یعنی عشق و رنج جدایی‌ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می‌دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می‌کند که عاشقش باشد.

🔸احساس مسئولیت:
امروز احساس مسئولیت با اجرای وظیفه، یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است، اشتباه می‌شود. در حالی که احساس مسئولیت، به معنای واقعی آن، امری کاملاً ارادی است؛ پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر، خواه این احتیاجات بیان شده باشد، یا بیان نشده باشند. «احساس مسئولیت کردن» یعنی توانایی و آمادگی برای «پاسخ دادن». آدم عاشق جواب می‌دهد، زندگی برادرش تنها مربوط به برادرش نیست، بلکه از آن او هم هست. او برای همنوعان خود احساس مسئولیت می‌کند، همانطور که برای خود احساس مسئولیت می‌کند. این احساس مسئولیت، در مورد مادر و کودکش، بیشتر به معنی دلسوزی برای احتیاجات بدنی کودک است. در مورد عشق بزرگسالان، عشق بیشتر متوجه احتیاجات روانی است.

🔸احترام:
اگر جزء سوم عشق یعنی احترام وجود نداشته باشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه‌جویی و میل به تملک دیگری سقوط می‌کند. منظور از احترام، ترس و وحشت نیست؛ بلکه توانایی درک طرف، آن‌چنان که وی هست، و آگاهی از فردیت بی‌همتای اوست. احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن‌طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آن‌جا که احترام هست، استثمار وجود ندارد... احترام تنها بر پایه‌ی آزادی بنا می‌شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، «عشق فرزند آزادی است»، نه از آنِ سلطه‌جویی.

🔸دانایی:
رعایت احترام دیگری بدون شناختن او میسر نیست، اگر دلسوزی و احساس مسئولیت را دانش رهنمون نباشد هر دوِ آن‌ها کور خواهند بود. دانش نیز اگر به وسیله‌ی علاقه برانگیخته نشود خالی و میان‌تهی است. دانش درجات بسیار دارد، دانشی که زاده‌ی عشق است، سطحی نیست، بلکه تا عمق وجود رسوخ می‌کند. چنین دانشی فقط وقتی میسر است که من بتوانم بر علاقه‌ی به خودم فایق آیم و دیگری را چنان‌که هست، ببینم. مثلاً من ممکن است بدانم که فلان کس تندخوست، گرچه این را آشکار نشان نداده باشد، ولی ممکن است او را باز هم عمیق‌تر از این بشناسم، در این صورت می‌فهمم که او مضطرب و نگران است، احساس تنهایی می‌کند، یا احساس گناه می‌کند. بدین ترتیب درمی‌یابم که اوقات‌تلخی و عصبانیت او معلول چیزی عمیق‌تر است. در نتیجه او را فردی نگران و ناراحت می‌بینم، یعنی انسانی که رنج می‌کشد، نه آدمی که بدخو و عصبانی است.

و فروم در نهایت نتیجه می‌گیرد که دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی مجموعه‌ای از رویه‌هاست که تنها در انسان «بالغ» یافت می‌شود، انسانی که نیروهای درون خود را به بهترین وجه پرورده باشد.
باز هم از نظریه‌ی فروم درباره‌ی عشق‌ورزی خواهم نوشت.
https://t.me/BeingInTheWorld


همه‌ی دغدغه‌ی اریش فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن» این است که عشق‌ورزی مهارتی است که باید آموخت: آموختن مسئولیت، گفت‌وگو، دیدن دیگری آن‌گونه که هست، برخورداری از قدرت نثار و ایثار کردن و همچنین تمرین دستیابی به صفاتی همچون واقع‌بینی و بردباری و خردورزی و تمرکز داشتن در لحظه‌ی اکنون. به تعبیر دقیق‌تر، فروم می‌کوشد عشق را به منزله‌ی نوعی فضیلت معرفی کند، فضیلت در معنای اخلاقی که با میل‌ورزی و به تعبیر خودش، عیاشی بسیار تفاوت دارد؛ فضیلت و مهارتی که به نحوه‌ی وجود انسان و در نهایت، اصلی‌ترین اضطراب او یعنی اضطراب جدایی ربط پیدا می‌کند و می‌تواند به انسان در فهم این اضطراب و چیرگی بر آن یاری برساند. خلاصه آن‌که عشق بارور و اصیل از نظر فروم با خود شادی می‌آورد، نه رنج و اندوه. در ادامه برخی نکته‌های مهم کتاب فروم را با هم مرور می‌کنیم:

🔹عشق احساسی نیست که هرکس، صرف نظر از مرحله‌ی بلوغ خود، بتواند به آسانی بدان گرفتار شود. این کتاب می‌خواهد خواننده را متقاعد سازد که تمام کوشش‌های او برای عشق ورزیدن محکوم به شکست است، مگر آن‌که خود با جد تمام برای تکامل تمامی شخصیت خویش بکوشد، تا آن‌جا که به جهت‌بینی سازنده‌ای دست یابد.

🔹علت این‌که می‌گویند در عالم عشق هیچ نکته‌ی آموزنده وجود ندارد، این است که مردم گمان می‌کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است، نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می‌انگارند و برآنند که مسئله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب ـ یا محبوب دیگران بودن است ـ که به آسانی میسر نیست.

🔹اشتباه دیگر که باعث می‌شود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از این‌جا سرچشمه می‌گیرد که احساس اولیه‌ی «عاشق شدن» را با حالت دائمی عاشق بودن، یا بهتر بگوییم در عشق «ماندن» اشتباه می‌کنیم.

🔹اولین قدم این است که بدانیم عشق یک هنر است، همان‌طور که زیستن هم یک هنر است. اگر ما بخواهیم یاد بگیریم که چگونه می‌توان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجاری، یا هنر طبابت، یا مهندسی بدان نیازمندیم.

🔹عشق فعال بودن است، نه فعل‌پذیری؛ «پایداری» است، نه «اسارت». به طور کلی خصیصه‌ی فعال عشق را می‌توان چنین بیان کرد که عشق در درجه‌ی اول نثار کردن است، نه گرفتن.
نثار کردن چیست؟ ممکن است این پرسشی ساده به نظر برسد، ولی در حقیقت پر از ابهام و پیچیدگی است. معمول‌ترین اشتباه مردم این است که نثار کردن را با «ترک» چیزها، محروم شدن، و قربانی گشتن یکی می‌دانند. کسانی که هنوز منش‌های آنان به اندازه‌ی کافی رشد نیافته و از مرحله‌ی گرفتن، سود بردن و اندوختن فراتر نرفته‌اند، از کلمه‌ی «نثارکردن» درکی همانند مفهوم فوق دارند. شخص تاجرمسلک همیشه حاضر است چیزی بدهد، ولی فقط در صورتی که بتواند متقابلاً چیزی بگیرد؛ دادن بدون گرفتن برای او به منزله‌ی فریب خوردن است. مردمی که جهت‌گیری اصلی آنان بارور نیست، احساس می‌کنند که نثار کردن فقر می‌آورد. بدین ترتیب، اکثر این نوع افراد از نثار کردن می‌پرهیزند. به عکس، عده‌ای آن را نوعی فضیلت به معنی فداکاری می‌دانند. اینان فکر می‌کنند که درست به همان دلیل که «نثار کردن» عملی دشوار و ناگوار جلوه می‌کند، انسان باید نثار کند و ببخشد. فضیلت نثار کردن برای آنان در همان قبول فداکاری تجلی می‌کند. برای آنان این اصل که نثار کردن بهتر از گرفتن است، بدین معنی است که رنج کشیدن و محرومیت والاتر از احساس شادی است.
برای کسی که دارای منشی بارور و سازنده است، نثار کردن مفهوم کاملاً متفاوتی دارد. نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می‌کنم. تجربه‌ی نیروی حیاتی و قدرت درونی که بدین وسیله به حد اعلای خود می‌رسد، مرا غرق در شادی می‌کند. من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه شاد احساس می‌کنم. نثار کردن از دریافت کردن شیرین‌تر است، نه به سبب این‌که ما به محرومیتی تن در می‌دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می‌کند.

در روزهای آینده باز هم بخش‌های دیگری را از این کتاب مرور خواهیم کرد.
https://t.me/BeingInTheWorld


دوشیزه آرنت عزیز!
باید امشب بیایم و با قلبت سخن بگویم. همه چیز میان ما باید ساده، روشن، و خالص باشد. فقط در این صورت است که مجازیم و ارزش دارد که همدیگر را ببینیم. تو شاگرد من هستی و من معلمت، اما این فقط فرصتی بوده است برای آن‌چه میان ما رخ داده است. هرگز نمی‌توانم بگویم تو مال منی، اما از این به بعد تو به زندگی من تعلق داری و زندگی من با توست که پیش خواهد رفت. ما هرگز نمی‌توانیم بدانیم که با «بودن‌مان» برای دیگران چه می‌توانیم بشویم. اما یقیناً اندکی تأمل بر ما آشکار می‌کند که تا چه حد تأثیر ما بر دیگران می‌تواند ویران‌گر و سدکننده باشد. راه زندگی نوپای تو هنوز پنهان است. باید با این مسأله کنار بیاییم و دلبستگی من به تو فقط می تواند به تو کمک کند که با خودت صادق باشی.
تو «هیاهوی درونت» را از دست داده‌ای، که بدان معناست که راه خودت را به اندرونی‌ترین و ناب‌ترین ذات زنانه‌ات یافته‌ای. روزی این را خواهی فهمید و سپاسگزار خواهی بود ـ نه از من ـ بلکه از این‌که آن آمدنت به دیدار من در ساعت فراغت در دفتر من گامی قطعی بوده است برای عقب‌گرد از آن راه به سوی انزوای وحشتناک تحقیق دانشگاهی که فقط مردان می‌توانند تحملش کنند ـ و تازه آن هم مردانی که این بار و این شور جنون‌وار آفرینندگی بر دوش‌شان قرار می‌گیرد.
«شاد باشی!» ـ اکنون آرزوی من برای تو همین است.
تو فقط زمانی که شاد و خوشبخت باشی زنی می‌شوی که می‌تواند شادی و خوشبختی ارزانی بدارد، و در گرداگردت همه چیز شادی و خوشبختی و امنیت و آرامش و احترام و سپاس زندگی شوند. و فقط بدین ترتیب است که می‌توانی آماده‌ی آن چیزهایی شوی که دانشگاه می‌تواند و باید به تو بدهد. این راه اصیل بودن و جدی بودن است، اما نه کار دانشگاهی اجباری بسیاری از هم‌جنس‌هایت. کاری که بالاخره روزی به نحوی از هم می‌پاشد و این زنان را درمانده و ناصادق با خودشان برجای می‌گذارد. زیرا درست در آن زمان که کار فکری فردی شروع می‌شود، حفظ اندرونی‌ترین ذات زنانه واجب می‌شود.
به ما امکان دیدار همدیگر عطا شده است: ما باید این عطیه را در درونی‌ترین لایه‌های بودن‌مان حفظ کنیم و نگذاریم خودفریبی درباره‌ی خلوص زیستن آن را کج و معوج کند. ما نباید خودمان را زوج روحی همدیگر بدانیم، چیزی که هیچ‌کس هرگز تجربه‌اش نمی‌کند. نمی‌توانم و نمی‌خواهم آن چشمان پر مهر و آن اندام عزیزت را از اعتماد نابت، و از شرف و نیکی ذات دخترانه‌ات جدا کنم. امّا همین سبب می‌شود عطیه‌ی دوستی‌مان بدل به پای‌بندی و تعهدی شود که باید با آن خو بگیریم و پیش برویم. و همین مرا وامی‌دارد از تو به خاطر آن لحظات کوتاهی که هنگام قدم زدن‌مان از خودم غافل شدم عذرخواهی کنم. اما اینک می‌خواهم بتوانم از تو تشکر کنم و با بوسه‌ای بر آن ابروان نابت، این افتخار را نصیب خود ببینم که تو را در کار خود داخل ببینم.
شادباش، دختر خوب!
م . ه . خودت

(نامه‌ی مارتین هایدگر به هانا آرنت در دهم فوریه‌ی ۱۹۲۵)
https://t.me/BeingInTheWorld


از سهروردی که پیچیدم، دیدمش که از روبه‌رو می‌آمد تهِ آپادانا. شال آبی سرش بود و مانتوی مشکی تنش. رفتم توی حال و هوای همان روز که گفتم: «این شال آبی‌یه چه‌قدر بهت میاد»؛ و دلبری کرد که: «آبی که نیست. خط‌های قرمز داره با گل‌های بنفش و سفید و حاشیه‌ی آبی». صورت گردِ مثل سیبش را که نگاه می‌کردم، وسوسه شده بودم آن لُپ‌ها را چنان با حرص گاز بگیرم که تا یک هفته ردش بماند، نه فقط ردش که جایش بسوزد. البته من جزو آن دسته از آدم‌هایی هستم که بیش‌تر از گاز زدن سیب، دوست دارند تماشایش کنند. گفتم نمره‌ی ماشینش با خودش یک مشابهت دارد، آن‌ هم سین وسط نمره و اول سیب صورتش. قند توی دلش آب شد که: «دیوونه!» و آن‌قدر جدی که باورم شد او واقعاً فکر می‌کند که من از بس با کلمه‌ها و حروف بازی کرده‌ام، دیوانه شده‌ام! دلم برایش سوخت. بیچاره نمی‌داند که سیب‌ها همه اسیر جاذبه‌اند، حتی اسیر جاذبه‌ای که برای دیگران به وجود می‌آورند؛ و وقتی اسیر جاذبه باشی، چه دیگران ساخته باشند برای تو و چه تو ساخته باشی برای دیگران، آخرش سقوط می‌کنی، یا تو یا او یا هر دو با هم. اگر قدری خوش‌شانس باشی می‌افتی وسط کله‌ی یکی مثل نیوتن که لااقل با تو چیزی کشف کند و بنابراین تو توانسته‌ای برای دیگران از جاذبه چیزی ساخته باشی. بدشانس هم که باشی، نیوتن پیدا نمی‌شود که، دیگران از تو جاذبه می‌سازند و سر و کله‌ی کسی مثل هدایت پیدا می‌شود و پیرمرد خنزرپنزری وسط کوچه چوب حراج می‌زند به تو و جاذبه و هفت جد و آبادت. توِ احمق هم گل نیلوفر را می‌دهی به یکی که اصلاً نمی‌داند کشف و انکشاف یعنی چه!؟
به زیبایی‌اش خیره شدم. و تنها زیر لب زمزمه کردم: «تنها خدایی می‌تواند ما را نجات دهد.»
همین. بالاخره حرف‌های هایدگر یک‌بار به دردم خورد! (بخشی از یک #داستان_نانوشته).
https://t.me/BeingInTheWorld


دو پست قبل، یادداشتی است که حدوداً هفت سال پیش درباره‌ی رمان «مایا یا قصه‌ی آپارتمانی در خیابان کریم‌خان» نوشته‌ی فرید قدمی نوشته بودم.
https://t.me/BeingInTheWorld


در این میانه، انگار راوی نیز با خندیدن به دیگران، به خود می‌خندد یا با وادار کردن خواننده به خندیدن، یعنی خندانیدن خواننده، خود را در کنار دیگران به ابژه‌ای برای خندیدن تبدیل می‌کند؛ به دیگر سخن، راوی در روایت خود، سوژه‌ای است که همچون فردی مالیخولیایی عمل می‌کند؛ فرد مالیخولیایی برخلاف فردِ سوگوار و ماتم‌زده، هیچ‌کس یا هیچ ابژه‌ای را از دست نداده است و بر مبنای تعبیر و تفسیر سایمون کرایچلی از مقاله‌ی «ماتم و مالیخولیا»ی فروید، «کلید حلّ این معمّا آن است که در مالیخولیا “خود تبدیل به یک ابژه می‌شود.” معنای این جمله آن است که در دل خود، میان خود و یک عامل انتقادی انشقاق پدید می‌آید، یعنی Über-Ich یا “ابرمن” یا “فراخود” که بر من نظارت و من را خوار و تحقیر می‌کند. این همان چیزی است که فروید “وجدان” یا das Gewissen می‌نامد.» در روایت مالیخولیایی راوی رمان «مایا یا قصّه‌ی آپارتمانی در خیابان کریم‌خان» نیز خودِ راوی به ابژه بدل شده است، اما این خود جز دیگری کسی نیست. او که همچون فرد مالیخولیایی در پی خودشناسی است، با روایت خود از دیگران دائم درون خود را می‌کاود، و بنابراین همان‌طور که ژاک لکان با یادآوری شعری از آرتور رمبو یادآور شده است که «من یک دیگری است»، راوی نیز در راه شناخت خودناگزیر از مواجهه با دیگری خواهد بود. بدین‌سان، هویت‌یابی راوی ـ سوژه جز با انطباق هویت با ساکنان ـ ابژه‌ها میسّر نخواهد شد و بیش‌تر از آن‌که ساکنان ـ ابژه‌ها در «اندیشه»ی راوی حاضر باشند، «هستی» راوی ـ سوژه در آن‌جاست که ساکنان ـ ابژه‌ها حضور دارند؛ از این‌روست که واژه‌ی سرکوب را در نوشتار حاضر باید به دو معنا دریابیم: یکی، در معنای سلطه‌گری که بیش‌تر معنایی جمعی و اجتماعی است و دیگری، در معنای مکانیسمی برای دفع امیال که معنایی روان‌کاوانه است، زیرا در روایت راوی، سرکوب خود و سرکوب دیگری چندان جدا و دور از هم نیست، یعنی عینیت رئالیستی روایت را می‌توان به ذهنیت ایده‌آلیستی راوی فروکاست و دریافت که روایت بیرونی راوی از دیگران، روایت درونی او از واقعیت و به‌تعبیری لکانی، نمادین کردن حیث خیالی است؛ و چنین است که راوی مالیخولیایی، در پایان کاوش خود، داستانش را با جمله‌ای اعتراف‌گونه به پایان می‌رساند تا به خیانت‌پیشگی آدم‌ها ـ خود و دیگران؟ ـ اقرار کرده باشد: «انسان حیوانی است خیانت‌کار». پیش‌تر نیز راوی دستش را به همین شیوه و با ذکر جمله‌ای از ژرژ باتای در ابتدای فصل دهم رو کرده بود: «اقرار، وسوسه‌ی گناهکار است»، گناهکاری که در ابتدای کتاب نیز با استناد به جمله‌ای از آرتور رمبو به تفوّق‌طلبی و سلطه‌گری خود اعتراف کرده بود و با اشاره به تهی بودنش از هرگونه عاطفه و احترام به دیگری گفته بود: «آن‌چه باعث برتری من بر دیگران می‌شود این است که من قلب ندارم».
https://t.me/BeingInTheWorld

Показано 20 последних публикаций.

207

подписчиков
Статистика канала