از واژهی «بیتفاوتی» در عنوان نمایشگاه نقاشیهای اوژن شیراوژن چنین برمیآید که نقاشیها بازتابی از / واکنشی به کشاکش و هجمههای دود و سرعت و روابط شتابان و زودگذر باشند از سوی هنرمندی که شاید تنها و تنها میخواسته خود و فردیتش را با بیاعتنایی، بیقیدی، بیحسی و بیعلاقگی به ساحلی امن برساند؛ اما تجربهی دوساعتهی من در بازدید از این نمایشگاه چنین نبود و با دیدن «چهره»ی زنی آغاز شد که انگار شاخهگلی در میان حنجرهاش فرورفته، چندانکه گویی خراشی در گلویش ایجاد شده، سرکوفته و منزویشده، و همهی حرفش همانکه یدالله رویایی گفته: «سکوت، دستهگلی بود / میان حنجرهی من». و من هرچه در گرداگرد نمایشگاه پیش رفتم، با «چهره»های زنانهای روبهرو میشدم که انگار دیرزمانی «میان لانهی صدها صدا پریشان» بودهاند.
پس چهره کلیدواژهای شد برای تماشای نقاشیهای اوژن شیراوژن. اکنون با دیدن نقاشیهای چهره ـ که من با پرهیز از اصطلاحاتی چون پرتره یا چهرهنگاری، چهره ـ نقاشی میناممشان ـ پرسیدم: «آیا میتوان در برابر این چهرههای زنانه، و پریشان شاید، چهرههای تنها و متناهی، بیتفاوت بود؟» و البته همزمان پرسیدم: «آیا این چهرهها، زنانگیهای آرام، و رام شاید، در برابر من ـ نقاش، بیننده، پرسشگر، پاسخگو ـ میتوانند بیتفاوت باشند؟»
در این چهرههای زنانه که به هیچ روی بیتفاوت و بدون علقه و احساس نبودند، به سادگی میتوانستم خصوصیاتی را بازیابم که لویناس در توصیف چهرهی دیگری نام میبرد: حساسیت و آسیبپذیری. پس من ـ خواه نقاش، خواه بیننده ـ با چهرههایی مواجهم که نمیتوانم آنها را، همچون دازاین، یک نفر در میان بسیاری دیگر بپندارم. نسبت من با این چهرهها، آنگونه که هایدگر در مورد دازاین توصیف میکند، نسبت همبودی (Mitsein) نیست: من و او در کنار هم نایستادهایم و او به منِ من ملحق نشده است؛ من و او مواجههای «چهره به چهره» داریم و آنچه این مواجهه را شکل میدهد، انزوا و یأس وجودی من یا او نیست یا حتی برآمده از جهان مشترکی نیست که خود محصول انزوا بوده است. مساله اصلاً بدان نحو که هایدگر تقریر میکند، هستیشناختی (ontological) نیست؛ مساله در سطحی که لویناس بازمییابد، موجودانگارانه و انتیک (ontic) است. دازاین در جستوجوی خویشتنِ اصیل خویش و نیز فهم هستی، دیگری را نادیده میگیرد؛ اما سوژهی اخلاقی لویناسی، آنگونه که از عنوان کتاب «از وجود به موجود» برمیآید، دغدغهی انسان و هستنده را دارد. در مواجههی چهره به چهرهی من و دیگری، نه اضطراب وجودی برای خود، که اضطراب برای دیگری رخ میدهد. هستی من دیگر نه «هستی ـ رو ـ به ـ مرگ» خود، که هستی برای «مردن در قبال دیگری» است.
از این جهت، به گمان من، نقاشیهای آقای شیراوژن دغدغهی «بیتفاوت نبودن» را در برابر چهره بازنمایی میکنند؛ زیرا همانطور که لویناس به درخشانترین بیان بازگو میکند، چهرهی دیگری گواهی است بر گشودگی به روی نامتناهی، اینکه دیگری یگانه و خاص است با فردیتی یکتا و از آنِ خود، که من نمیتوانم بر او سلطه بیابم: من چهرهی دیگری را ادراک یا فهم نمیکنم یا حتی نمیتوانم از آن سخن بگویم: من تنها میتوانم ـ و باید ـ که به چهرهی دیگری پاسخ بدهم. چهره یک پُریِ بیپایان است، فراسوی هستی، و من اگر دلهره یا ترسی دارم، نه از چهرهی دیگری، که برای چهرهی دیگری است که به رغم لبریز بودنش از معنا، شکننده است و حساس و بیپناه و تهی. چهرهی دیگری آسیبپذیر است و در معرض هرگونه خشونت و تهدید. و نقاشیهای آقای شیراوژن تقلایی است دردناک و دردمند، برای پدیدار ساختن این نا ـ پدیداریِ ذاتی: چهرههای آراسته به رنگهای آرایشی زیبا و جلبکننده و همزمان رنگپریده، زخمخورده و حتی ترسخورده و غمزده که اگرچه روزنهای به سوی نامتناهیاند، خود متناهیاند؛ چشمها، بینی، چانه، حتی پیشانی و گونهای که با سرخیِ آمیخته با حس زخمآلودگی و سرمازدگی یا زردیِ آمیخته با حس رنگپریدگی و خراش ـ اشتیاقی محونشدنی و تمامنشدنی را به نامتناهی برمیانگیزند که چیزی نیست مگر مسئولیت نامتناهی در قبال آن تناهیِ تنها: چهرهها سخن میگویند و فرمان میدهند: دروغ نگو، تحقیر نکن، خیانت نکن، نفرت نَوَرز، قتل نکن! و در گالری ساربان، این من نبودم که به چهرهها نگاه میکردم، بلکه چهرهها بودند که مرا در بر گرفتند، به من مینگریستند، مرا فرامیخواندند، چیزی طلب میکردند و در انتظار پاسخ مانده بودند...
https://t.me/BeingInTheWorld
پس چهره کلیدواژهای شد برای تماشای نقاشیهای اوژن شیراوژن. اکنون با دیدن نقاشیهای چهره ـ که من با پرهیز از اصطلاحاتی چون پرتره یا چهرهنگاری، چهره ـ نقاشی میناممشان ـ پرسیدم: «آیا میتوان در برابر این چهرههای زنانه، و پریشان شاید، چهرههای تنها و متناهی، بیتفاوت بود؟» و البته همزمان پرسیدم: «آیا این چهرهها، زنانگیهای آرام، و رام شاید، در برابر من ـ نقاش، بیننده، پرسشگر، پاسخگو ـ میتوانند بیتفاوت باشند؟»
در این چهرههای زنانه که به هیچ روی بیتفاوت و بدون علقه و احساس نبودند، به سادگی میتوانستم خصوصیاتی را بازیابم که لویناس در توصیف چهرهی دیگری نام میبرد: حساسیت و آسیبپذیری. پس من ـ خواه نقاش، خواه بیننده ـ با چهرههایی مواجهم که نمیتوانم آنها را، همچون دازاین، یک نفر در میان بسیاری دیگر بپندارم. نسبت من با این چهرهها، آنگونه که هایدگر در مورد دازاین توصیف میکند، نسبت همبودی (Mitsein) نیست: من و او در کنار هم نایستادهایم و او به منِ من ملحق نشده است؛ من و او مواجههای «چهره به چهره» داریم و آنچه این مواجهه را شکل میدهد، انزوا و یأس وجودی من یا او نیست یا حتی برآمده از جهان مشترکی نیست که خود محصول انزوا بوده است. مساله اصلاً بدان نحو که هایدگر تقریر میکند، هستیشناختی (ontological) نیست؛ مساله در سطحی که لویناس بازمییابد، موجودانگارانه و انتیک (ontic) است. دازاین در جستوجوی خویشتنِ اصیل خویش و نیز فهم هستی، دیگری را نادیده میگیرد؛ اما سوژهی اخلاقی لویناسی، آنگونه که از عنوان کتاب «از وجود به موجود» برمیآید، دغدغهی انسان و هستنده را دارد. در مواجههی چهره به چهرهی من و دیگری، نه اضطراب وجودی برای خود، که اضطراب برای دیگری رخ میدهد. هستی من دیگر نه «هستی ـ رو ـ به ـ مرگ» خود، که هستی برای «مردن در قبال دیگری» است.
از این جهت، به گمان من، نقاشیهای آقای شیراوژن دغدغهی «بیتفاوت نبودن» را در برابر چهره بازنمایی میکنند؛ زیرا همانطور که لویناس به درخشانترین بیان بازگو میکند، چهرهی دیگری گواهی است بر گشودگی به روی نامتناهی، اینکه دیگری یگانه و خاص است با فردیتی یکتا و از آنِ خود، که من نمیتوانم بر او سلطه بیابم: من چهرهی دیگری را ادراک یا فهم نمیکنم یا حتی نمیتوانم از آن سخن بگویم: من تنها میتوانم ـ و باید ـ که به چهرهی دیگری پاسخ بدهم. چهره یک پُریِ بیپایان است، فراسوی هستی، و من اگر دلهره یا ترسی دارم، نه از چهرهی دیگری، که برای چهرهی دیگری است که به رغم لبریز بودنش از معنا، شکننده است و حساس و بیپناه و تهی. چهرهی دیگری آسیبپذیر است و در معرض هرگونه خشونت و تهدید. و نقاشیهای آقای شیراوژن تقلایی است دردناک و دردمند، برای پدیدار ساختن این نا ـ پدیداریِ ذاتی: چهرههای آراسته به رنگهای آرایشی زیبا و جلبکننده و همزمان رنگپریده، زخمخورده و حتی ترسخورده و غمزده که اگرچه روزنهای به سوی نامتناهیاند، خود متناهیاند؛ چشمها، بینی، چانه، حتی پیشانی و گونهای که با سرخیِ آمیخته با حس زخمآلودگی و سرمازدگی یا زردیِ آمیخته با حس رنگپریدگی و خراش ـ اشتیاقی محونشدنی و تمامنشدنی را به نامتناهی برمیانگیزند که چیزی نیست مگر مسئولیت نامتناهی در قبال آن تناهیِ تنها: چهرهها سخن میگویند و فرمان میدهند: دروغ نگو، تحقیر نکن، خیانت نکن، نفرت نَوَرز، قتل نکن! و در گالری ساربان، این من نبودم که به چهرهها نگاه میکردم، بلکه چهرهها بودند که مرا در بر گرفتند، به من مینگریستند، مرا فرامیخواندند، چیزی طلب میکردند و در انتظار پاسخ مانده بودند...
https://t.me/BeingInTheWorld