For you: https://t.me/Calminsilenceکتابمو باز کردم..شروع کردم به خوندن
ساعت ها می گذشت و من نمیتونستم دست از سر
کتاب بردارم..که نمیدونم چیشد خوابم برد..
وقتی بلند شدم همه جا واسم جدید بود
انگار به جای شخصیت های توی کتاب بودم
گیج شده بودم..من کجا و اینجا کجا
شهری کوچیک که پر از سر سبزی و صفا بود انگار وارد باغی شده بودم
یه عالمه
گل رز کاشته شده بود
تاحالا اینقد گلای رز رنگی رنگی ندیده بودم
عطرش رو بگم؟توصیف نشدنی بودی
یک جایی که پر از درختای بلند و سبز بود
روی سبزه ها دراز کشیده بودم
حس باور نکردی..چیجوری توصیفش کنم؟
همه جارو
سکوت فرا گرفته بود
اشک ابر ها در اومده بود
یک قطره روی گونه م سُر خورد
اسمون پر از ابر شده بود و ابر ها میباریدن هوای دل انگیزی شده بود به گل ها و درخت ها و حیوون ها نگا میکردم ینی
مادر طبیعت کی میتونست باشه؟..
چشمام رو باز کردم
توی اتاقم بود
ینی اون اتفاقات فقد یک خواب بود؟
ولی بازم حس های خیلی خوبی رو تونستم تجربه کنم
کتابو بستم و رفتم روی تختم دوباره خوابیم…