خودش هم نمیدونست چرا اولین قرارشو توی اون هتل خارج از شهر پذیرفته بود اما تنها چیزی که ذهنشو درگیر کرده بود دیدن آدمی بود که مدت ها پیش با فاصله ی خیلی دور و در کمال تعجب بهش دلباخته بود،با پا گذاشتن توی هتل ناآشنا و رسیدن به اتاقی که پشت درش شخصی انتظارشو میکشید با بازشدن در تنها چیزی که تونست ببینه و یا حس کنه دست هایی بود که به دور کمرش پیچیده شد و لب هایی که بی قرار روی صورت و لب هاش به رقص در میومد پس اجازه داد....