پسرکوچکتر لبخند به لب داشت.مثل همیشه مرموز بود و اگه شخصی که رو به روش بود نزدیکترین ادم زندگیش نبود قطع ب یقین تصور میکرد قراره روی اون تخت به قتل برسه اما با این حال مردی که رو به روی پسرش به تاج تخت تکیه داده بود و نیشخندش رفته رفته پررنگ تر میشد خوب میدونست پشت اون چهره ی شیطون چی قایم شده.
-نوبت منه دال فیس.
حرفشو قاطع بیان کرد و با حرکت دادن وزیرش بازی رو تموم و پسرشو کیش و مات کرد. کمی خودشو روی تخت بالا کشید و با قرار دادن دست هاش دو طرف پاهای لخت پسر روبه روش با یکی از دست هاش تخته ی شطرنجو گوشه ی اتاق پرت کرد اما صدای مهیبش حتی باعث کوچکترین لرزش پلکی از جانب فرد تخس رو به روش نمیشد. و جفتشون خوب میدونستن که هیچ یک قرار نیست عقب نشینی کنه.پس مرد ویسکی رو از میزکنار تخت کینگشون برداشت و بعد از جرعه ای که ازش نوشید باتلو سمت پسر رو به روش گرفت.
-قرارمون چیبود لوزر؟!نمیخوام حتی یه تیکه از بدنت ازم دریغ شه پس همشونو دربیار،کل باتلو خالی کن.
جفتشون گر گرفته بود،پسر از باختی که توی احساسات و بازیش داشت،مرد از حس خواستنی که نسبت به اون پوست کاراملی رنگ داشت...
https://t.me/apaintersoulhttps://t.me/y3rDad