Deep in my head


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




شاید باید تورا زودتر درآغوش میگرفتم تا قلبم از سنگ نشود
همگان چرا اینگونه نگاه میکنید؟ آعوش او امن ترین زندان دنیاست و استارت زیبا ترین تصویر از دوست داشتن در حوالی من است.
همگان فکر میکنید من میترسم؟ هرگز ، من پروایی ندارم از اینکه فریاد بزنم عاشق شده ام
همگان فکر میکنید من میترسم؟ بله میترسم
از اینکه جز در مقابل او از هیچکس نمیتوانم آزار ببینم میترسم
از اینکه شاید به فراموشی سپرده شوم میترسم
هرگاه اشک هایت مانند قطره ای با ارزش از چشم هایی که زیباترین تصویری که تا به حال دیده ام فرو میچکد، گویی هر کدامشان ضربه ای عمیق به قلبم میزنند و لعنتی به خود میفرستم که چگونه الهه ی کوچک زیبایی های خود را ازرده ام
الهه ی من؛
تو همان انگیزه بخش قلم خاک خورده ی من بودی
تو همان شخصی بودی که قلبم سنگی ام نرم کرد و در دستان خود گرفت و به من عشق ورزیدن را آموخت
تو همان کسی بودی که درون این کالبد هیولا مانند به ظاهر شاد و خودخواه را رام کردی و عاشقی را به من یاد دادی


All these words that I left unspoken
I will say when I meet you again
I see you but I can't feel your presence
I feel you but you're fading away


درست مثل یک فیلم سینمایی در یک دقیقه ی قبل از مرگم تمام خاطرات را مرور میکنم و حالا دلتنگ تمام آن لحظاتم ؛ دلتنگ خودم ؛ دلتنگ سایه ؛ دلتنگ آن آدمک های بی چهره ؛ دلتنگ میراث به جامانده از تمام لحظات سپری شده ؛ محبوب گم شده
کاش کسی بیاید و مرا زنده نگه دارد
کاش قلبم را در آتش نسوزانی و بگذاری تا ابد جاودانه در میان حرف های ناگفته به تپش سرد خود ادامه دهد

-تو...


سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم.


اگر قرار است در انتهای کوچه ای بن بست دل از زندگی ببری واز شدت غم به سیریِ تهوع آوری برسی و اسلحه را بالا بیاوری و به قلب پاکت شلیک کنی هم ..بازهم و بازهم من باید آن اسلحه را بر پیشانی ات بگذارم و ماشه باید میزبانِ مهمانیِ انگشتان من باشد
نه
من به قلبت شلیک نمیکنم
هرچقدر هم التماس کنی و اشکانت را برایم اقیانوسی پر از رمز و راز کنی من به قلبت شلیک نمیکنم
قلب تو پاک است و من توان به خون آلوده کردن این قلب پاک را ندارم ؛ قلب تو تندیسی بوسیدنی است و من تاب به آتش کشیدن تندیس زیبایم را ندارم الهه گناهکارِ من
شاید هیچوقت نتوانم به تو باختم را اعتراف کنم و حتی شاید کمی درمورد برنده شدنم در این بازیِ کثیف اغراق کنم ولی تو تا ابد پروانه ی زیبای من خواهی ماند که هیچگاه از پیله ی ابریشمی خانه ی من بیرون نخواهی آمد
نمی‌گذارم
نمی گذارم از پیله ی ابریشمی خانه ی من بیرون بیایی و بعد مرا به سمت مقصدی نامعلوم ترک کنی ؛ در آغوشت میگیرم ؛ در آغوشت میگیرم تا کوبش شدید قلبم را احساس کنی و اشکانم را باور کنی ؛ در آغوشت میگیرم تا از لرزش بال های زیبای از جنس حریرت بکاهم و مرهمی روی زخم های از خون خشک شده ات بگذارم ؛ در آغوشت میگیرم تا دستانم موج موهایت را پرستش کنند ؛ در آغوشت میگیرم تا برای لحظه ای معبود من باشی و آغوش کوچکم عبادت گاهی برای جسم گناه آلودم


در پَـستویِ کوچه هایِ دوده گرفته یِ جامانده از جنگ هایِ گذشتـه
من تنـها رزمنده ای گم کرده روحـَم
امـا
در میـانِ نالـه هایِ جان سوزِ مجروحیـنِ جنگ
نغمـه یِ سازِ تـو به گوش رسیـد
نغمه را دنبال کردم
به تک پیانـویِ خاک خـورده ای رسیـدم
سرانگشتـانِ کبـودم به کلاویه هایِ ساز رسیـدند
و
تـو
از سرانگشتانـَم دمیـدی در مَـن
نغمـه یِ سازِ تـو
پَس داد به من
گم کرده روحـَم را
نغمـه یِ سازِ تـو سحـرآمیز اسـت
یـا سرانگشتانِ من آمیـخته انـد با جـادو‌؟
کـه من از کلـاویـه هایِ خـاک خورده یِ ایـن سـاز
گـم کرده پاره یِ روح را
به تـاراج می‌برم
و تـو
از سرانگشتـانِ من مرهـم می‌سازی و زخم تیـمار می‌کنی!




Those were the days my friend, we thought they never end


و ای وای و ای داد بر تمام طناب های دار
و ای وای و ای داد بر هرچیزی که آورد فاصله
ز محجوری تا کی باید صبوری کنم محبوب من ؟
در آستانه یِ برگزاریِ جشنِ رقصِ ستارگان تو همچون الماسی نایاب در رأس بزرگانِ مجلس می درخشی و من به این درخشش مغرورم
اراده کرده ام تا بالگردی بسازم و نامش را الهه ی من بگذارم و سپس در پروازی به بلندایِ قامتِ غرورِ مغرورت با چمدانی پر از آرزو به درگاهت سفر کنم به یاد همان روزی که سفرمان به دورترین نقطه‌ی موجود در آسمان مرتفع ترین آرزویمان
هنگامی که سایه و سالوا و همان هیولایِ مخوف زیرِ تختِ تو به پیکر های بی جانِ خسته ی ما حمله ور شدند ؛ دستان هردویِ ما به خون آلوده بود چرا که این زندگی در کمرکش این مسیر ناهموار ما را در ژرفایِ بی بازگشتِ دره پرتاب کرده بود ؛ ما برای آینده ای روشن چمدان بسته بودیم و کسی از ما که آماده ی سقوط نبود !
و حالا ارواحِ سرگشته ی ما با پروانه های بال خونینِ این حوالی بر فراز این دشت برای سقوط نابهنگام ما اشک می ریزند
من مُردم و نتوانستم بر زبان جاری کنم که در انتظار بازگشتِ تو به استقبالِ مرگ رفتم
و تو مُردی و نتوانستی بر زبان جاری کنی که در انتظارِ بازگشت من به استقبال مرگ رفتی

-k


:>


ولی تورا دوست دارم
به همان اندازه ای که خدا آفریده اش را دوست دارد و همان اندازه ای که آفریده خالقش را دوست دارد
ولی به تو وابسته ام
به همان اندازه ای که بنده به عبادت گاهش و نجواهای دعاگون زیرلبش و به همان اندازه ای که عبادت گاه بدون بنده خالی از هرگونه عشقی است به تو وابسته ام
ولی به تو نیاز دارم
به همان اندازه ای که یک خلق به خدایش دارد

-k


سختی ماجرا وقتیه که ادم مورد علاقتو از توی گود زندگیت جدا میکنی چون میدونی چقدر روحش پاکه و تو چقدر واسش سمی میتونی باشی
بعدش کلی عذاب بکشی بخاطر اینکه مجبوری تظاهر کنی که فقط رفیقته و هیچوقت و هیچ زمان نگاهت بهش جور دیگه ای نبوده....


کاش میتوانستم این جملات و کلمهای نحس و نفرین شده را کنار هم جوری به بازی بگیرم که بشود در وصف حالم چیزی نوشت.
جملاتی که دیگر رنگ و بوی همیشگی را ندارند
اصلا چطور میتوان گفت چه بر من میگذرد؟
چگونه میتوان گفت که سنگینی قلبم چطور روحم را می‌بلعد و مرا به نابودی میکشاند؟
شاید اشتباه از همان روزی بود که دست به انکارش زدم و اجازه دادم در دور دست ترین نقطه ی ذهنم محفوظ بماند ؛ اما برای چه؟ با خودم زمزمه میکنم، برای به دور ماندن از زخم زبان ها و قضاوت ها...
ذهن من برای او زیاد از حد معمول شلوغ بود و او مدام برای پیدا کردن مکان مناسبی برای متولدشدن همه چیز را با چنگ هایش  کنار میزد ولی نمی‌دانست تنها کاری که انجام میدهد زخمی کردن ذهنم با چنگ های تیزش است !
و میدانی جالب چیست ؟
من هرروز صبح که مرا ترک میکرد روی زخم هایم مرهمی میگذاشتم و آن هارا ترمیم میکردم ولی شب که میشد دوباره بی پروا وارد محدوده ی ذهن من میشد و تمام زخم هارا از نو چنگ میزد و در نهایت دوباره من را با خونریزی مغزیِ بی انتهایی تنها می‌گذاشت.

چه میتوان گفت از روزهایی که با نفرت از وجودیت خویش به پیش میرود؟
اصلا چه میتوان گفت از جسم بی جان و نفرت انگیزم؟
به راستی چه میتوان گفت؟
-k


Its easy to pretend, but i know you're not a fool.


کاش بتونم یکم از کثافت درونمو کنترل کنم چه وضعشه.....


Oh simple thing where have u gone...




حالا باید حقیقت را به تو بگوییم.
آن چه در نامه هایم گفتم نبودم،
تمامِ آن را پاره کن که من کسِ دیگری هستم...
به آدم ها لبخند سنگین نمیزنم و دوستشان ندارم
با آن ها بلند میخندم و ازشان به اندازه رنج هایم بیزارم.
احساسات خودرا بیان نمیکنم و عمیق ترینشان هیچوقت گفته نشده است.
روزهایم عالی نمیگذرد، وقت کم دارم و به اندازه یک هفته در روز مغزم مشغول است.
به خودم می‌آیم از خود عقب تر هستم و از زندگی جلوتر جایی در هواست و در هراس.
حتی به خودم هم دروغ گفتم ، زخم روحم چرکین است باید نگاهش میکردم نه انکار.

Показано 19 последних публикаций.

12

подписчиков
Статистика канала