Репост из: 𝘕𝘦𝘷𝘦𝘳𝘭𝘢𝘯𝘥'𝘴𝘊𝘪𝘵𝘪𝘻𝘦𝘯☘︎
قضیه ازین قراره که یه روز که کافکا داشته توی پارک قدم میزده یه دختر کوچولویی رو میبینه که داره خیلی شدید گریه میکنه، ازش میپرسه که چیشده و دختر جواب میده که عروسکش گم شده. کافکا در لحظه داستانی خلق میکنه و به دخترک میگه، عروسکت رفته سفر. دخترک میپرسه از کجا میدونی؟ کافکا جواب میده چون برای من نامه نوشته. کافکا اینقدر مطمئن جوابشو میده که دخترک لحظه ای مردد میشه، میپرسه: نامهش رو داری؟ کافکا میگه: متاسفم نامه رو توی خونه جا گذاشتم. ولی فردا اون رو برات میارم.
کافکا به خونه برمیگرده تا نامه رو بنویسه، پارتنر اون زمان کافکا تعریف میکنه که کافکا درست با جدیتی که در نوشتن آثارش از خودش نشون میداد دست به نوشتن نامه میزده، قصد نداشته سرشو کلاه بذاره.
مینویسه که عروسک متاسفه ولی از دست آدم ها خسته شده و میخواد مدتی ازشون دور باشه، میخواد بره سفر و باید مدتی از هم دور باشند اما قول میده هر روز برای دخترک نامه بنویسه و اون رو در جریان قرار بده.
فردای اون روز کافکا میره پارک و از اون جایی که دخترک خوندن بلد نبود نامه رو براش میخونه.
و این روند تا سه هفته ی تمام ادامه داشت، کافکا هر روز نامه مینوشت و میرفت پارک تا برای دخترک بخونتشون.
کم کم دخترک رو برای لحظه ای که باید برای همیشه با عروسک وداع کنه آماده میکنه، نهایتا داستان عروسک رو اینطور پیش میبره که عروسک عاشق شده و میخواد ازدواج کنه، به جای خیلی خیلی دوری بره که دیگه نمیتونه برای دخترک نامه بنویسه. در این زمان دیگه دخترک به نبود عروسک عادت کرده. کافکا با این کار رنج دخترک رو التیام میده و اون رو برای ترک همیشگی عروسکش آماده میکنه. این شانس رو بهش میده که در ماجرا و داستانی خیالی زندگی کنه تا درد های دنیای واقعی براش آسونتر بگذرن...
کافکا به خونه برمیگرده تا نامه رو بنویسه، پارتنر اون زمان کافکا تعریف میکنه که کافکا درست با جدیتی که در نوشتن آثارش از خودش نشون میداد دست به نوشتن نامه میزده، قصد نداشته سرشو کلاه بذاره.
مینویسه که عروسک متاسفه ولی از دست آدم ها خسته شده و میخواد مدتی ازشون دور باشه، میخواد بره سفر و باید مدتی از هم دور باشند اما قول میده هر روز برای دخترک نامه بنویسه و اون رو در جریان قرار بده.
فردای اون روز کافکا میره پارک و از اون جایی که دخترک خوندن بلد نبود نامه رو براش میخونه.
و این روند تا سه هفته ی تمام ادامه داشت، کافکا هر روز نامه مینوشت و میرفت پارک تا برای دخترک بخونتشون.
کم کم دخترک رو برای لحظه ای که باید برای همیشه با عروسک وداع کنه آماده میکنه، نهایتا داستان عروسک رو اینطور پیش میبره که عروسک عاشق شده و میخواد ازدواج کنه، به جای خیلی خیلی دوری بره که دیگه نمیتونه برای دخترک نامه بنویسه. در این زمان دیگه دخترک به نبود عروسک عادت کرده. کافکا با این کار رنج دخترک رو التیام میده و اون رو برای ترک همیشگی عروسکش آماده میکنه. این شانس رو بهش میده که در ماجرا و داستانی خیالی زندگی کنه تا درد های دنیای واقعی براش آسونتر بگذرن...