𓂃𝑃𝑎𝑝𝑖𝑙𝑙𝑜𝑛
بچه که بودم، همیشه از تاریکی میترسیدم؛
مامانم که چراغا رو خاموش میکرد میپریدم زیر پتو، پتو رو میکشیدم روی سرم تا یه وقت نکنه لولو خرخره های زیر تخت منو با خودشون ببرن...
یادمه... یادمه بهزور خوابم میبرد ، مامانم میگفت چشمات رو ببند گوسفندا رو بشمر تا خوابت ببره...
منم چشمام رو روی هم فشار میدادم و میشمردم:
یه ببعی از روی حصار پرید دو تا ، سه تا...
بعضی وقتا به چهارمی نمیکشید ، غرق دنیای خواب و خیال میشدم...
انقدر که تو دلم دعا دعا میکردم میگفتم خدایا میشه زودتر صبح شه؟ میشه خورشید خانم دوباره بیاد تو آسمون؟!
خورشید خانم؛گوش میدی ؟!
بچه که بودم میترسیدم شب بشه، میترسیدم ماه بیاد تو آسمون و لولو خرخره ها دوباره کمین کنن زیر تختم...
میترسیدم آره،آره...
ولی دیشب، دیشب برام فرق داشت ، فرق داشت با همه ی اون شبای لعنتی که من منتظر بودم صبح بشه و تو طلوع کنی...
فرق داشت...
مامانش دیروز رفته بود ملاقاتش ، میگفت حالش خوبه...
میگفت روند دادگاه خوب پیش رفته ، ممکنه آزاد بشه...
ولی دیشب خیلی دلم شور میزد، میدونستم... میدونستم...
خورشید خانم شاید باورت نشه من هنوزم از تاریکی میترسم، هنوزم سایه های وحشتناک میبینم، اما دیشب خدا خدا میکردم صبح نشه تو طلوع نکنی...
البته نشد ، نشد نه...
وقتی، وقتی صدای زنگ تلفن رو شنیدم؛
وقتی صدای زجه های مادرش رو شنیدم؛
وقتی گفتن، اعدام شد ، و تو مغزم این صدا اکو میشد که "کشتنش، کشتنش، کشتنش"
وقتی گفتن برید بگردید قطعه ۶۶ قبرش رو پیدا کنید؛
وقتی اون ساعت از صبح خبر آسمونی شدنش رو شنیدم،
قلب و روحم برای همیشه توی اون شب کذایی حبس شد...
درسته؛
صبح شد، شب شد...
صبح شد، شب شد...
روزا گذشتن؛
اما من، ما... گیر کردیم و حبس شدیم تو شبی که معلوم نیست چطور برای اون پسر ، صبح شد...
و تشنه به خون خورشیدی شدیم ، که بر فراز آسمان طلوع کرد و درخشید...
درخشید و نفهمید با درخشش شمع زندگی پسر ایران بانو رو خاموش کرد...
یک شمع دیگه خاموش شد و ایران تاریک تر از دیروز شد...
...
نفهمید...
نخواست که به بفهمه
نخواستی بفهمی خورشید خانم...
نخواستی بفهمی که با هر روز دوباره پدیدار شدن توی آسمون ایران خانم اون رو تاریک تر میکنی...
نخواستی نه، تو هم، چشم روی حقیقت بستی و هر صبح ، طلوع کردی...
تقدیم به روح آنان که در خَفا و تنهایی اعدام شدند...
. . . . . . . .
↳𝐿𝑖𝑙؛𝑀𝑜𝑜𝑛
بچه که بودم، همیشه از تاریکی میترسیدم؛
مامانم که چراغا رو خاموش میکرد میپریدم زیر پتو، پتو رو میکشیدم روی سرم تا یه وقت نکنه لولو خرخره های زیر تخت منو با خودشون ببرن...
یادمه... یادمه بهزور خوابم میبرد ، مامانم میگفت چشمات رو ببند گوسفندا رو بشمر تا خوابت ببره...
منم چشمام رو روی هم فشار میدادم و میشمردم:
یه ببعی از روی حصار پرید دو تا ، سه تا...
بعضی وقتا به چهارمی نمیکشید ، غرق دنیای خواب و خیال میشدم...
انقدر که تو دلم دعا دعا میکردم میگفتم خدایا میشه زودتر صبح شه؟ میشه خورشید خانم دوباره بیاد تو آسمون؟!
خورشید خانم؛گوش میدی ؟!
بچه که بودم میترسیدم شب بشه، میترسیدم ماه بیاد تو آسمون و لولو خرخره ها دوباره کمین کنن زیر تختم...
میترسیدم آره،آره...
ولی دیشب، دیشب برام فرق داشت ، فرق داشت با همه ی اون شبای لعنتی که من منتظر بودم صبح بشه و تو طلوع کنی...
فرق داشت...
مامانش دیروز رفته بود ملاقاتش ، میگفت حالش خوبه...
میگفت روند دادگاه خوب پیش رفته ، ممکنه آزاد بشه...
ولی دیشب خیلی دلم شور میزد، میدونستم... میدونستم...
خورشید خانم شاید باورت نشه من هنوزم از تاریکی میترسم، هنوزم سایه های وحشتناک میبینم، اما دیشب خدا خدا میکردم صبح نشه تو طلوع نکنی...
البته نشد ، نشد نه...
وقتی، وقتی صدای زنگ تلفن رو شنیدم؛
وقتی صدای زجه های مادرش رو شنیدم؛
وقتی گفتن، اعدام شد ، و تو مغزم این صدا اکو میشد که "کشتنش، کشتنش، کشتنش"
وقتی گفتن برید بگردید قطعه ۶۶ قبرش رو پیدا کنید؛
وقتی اون ساعت از صبح خبر آسمونی شدنش رو شنیدم،
قلب و روحم برای همیشه توی اون شب کذایی حبس شد...
درسته؛
صبح شد، شب شد...
صبح شد، شب شد...
روزا گذشتن؛
اما من، ما... گیر کردیم و حبس شدیم تو شبی که معلوم نیست چطور برای اون پسر ، صبح شد...
و تشنه به خون خورشیدی شدیم ، که بر فراز آسمان طلوع کرد و درخشید...
درخشید و نفهمید با درخشش شمع زندگی پسر ایران بانو رو خاموش کرد...
یک شمع دیگه خاموش شد و ایران تاریک تر از دیروز شد...
...
نفهمید...
نخواست که به بفهمه
نخواستی بفهمی خورشید خانم...
نخواستی بفهمی که با هر روز دوباره پدیدار شدن توی آسمون ایران خانم اون رو تاریک تر میکنی...
نخواستی نه، تو هم، چشم روی حقیقت بستی و هر صبح ، طلوع کردی...
تقدیم به روح آنان که در خَفا و تنهایی اعدام شدند...
. . . . . . . .
↳𝐿𝑖𝑙؛𝑀𝑜𝑜𝑛