چیزیدرمنتغییرکرد؛
تا همین چند هفته پیش، تنها میلم به مرگ بود ؛با تمام وجودم، بیوجودی میطلبیدم. گویی درد هایی در سینه داشتم که تنها مرگ آنها را تسکین میداد.
اما امروز، راستش از دیروز ،بد جوری میخواهم زندگی کنم، میخواهم او را به خنده بیندازم تا چال گونه اش نمایان شود؛ میخواهم تمام جهان را با او بگردم، تمام کوچه های شهر را با او کشف کنم، میخواهم غنچه لبهایش را همه جا حس کنم. میخواهم برایش کتاب بخوانم، شعر بگویم و به او هدیه بدهم، میخواهم برایش غذا درست کنم، لباس هایش را مرتب کنم، وقتی چیز احمقانه ای گفت او را مسخره کنم و به آغوش بکشمش، میخواهم به او گوش دهم، کاش میتوانستم صدایش را ضبط کنم و انقدر زیاد به او گوش دهم تا خون از گوش هایم جاری شود، میخواهم با او در باغچه حیاط نهالی بکارم، میخواهم هنگامی که از شیرینی رویا های معصومانه اش در خواب لبخند میزند او را تماشا کنم،میخواهم زندگی کنم.