Репост из: Freaked-Up Me
یه خانم اومد و خیلی صمیمی سلام-احوالپرسی کرد و من خجالت کشیدم که اون من رو یادشه از دفعه قبل و من یادم نیست و داشت تو دفترچهها رو نگاه میکرد و گفت:«امروز تولدمه، اومدم برای خودم کادو بخرم.» و ده دقیقه باهاش راه رفتم و حرف زدم و درمورد این گفتم که چطور من هی دفترچه میخرم و انقد خوشگلن دلم نمیاد توش چیزی بنویسم و درمورد این گفتم که کاغذ کاهی جون میده برای با خودنویس نوشتن و اینکه جعبههای چوبی سیگارمون هم خیلی قشنگه و گفت قبلا هم اومده اینجا و فقط من بودم و باز خجالت کشیدم که یادم نیست، فقط گفتم:«خیلی خوشحالم مشتری ثابت شدین.» و اومده بود یه دفترچه بخره، با یه دفترچه و یه مجله و دوتا زیرلیوانی رفت بیرون و هرچقد اصرار کردم بشینه به خاطر تولدش یه شکلات داغ براش بزنم، گفت باید بره ناهار درست کنه و چقد خانم شیرین و مهربون و خودمونیای بود و امروز انقد insecureـم که دلم میخواست بگم:«میشه قبل اینکه برین زیر خورشت رو روشن کنین، من رو هم بغل کنین؟» ولی عوضش خریداش رو گذاشتم تو پاکت و محکم درش رو بستم و دودستی دادم بهش و گفتم:«تولدتون هم مبارک. خیلی خوش اومدین.» چون بعضی وقتا مهم نیست چقد دلت بغل بخواد. اون آدمی که دوست داری بغلت کنه، عجله داره که زیر خورشت رو روشن کنه. I mean, What you're gonna do؟