" سلام. امیدوارم حالت خوب باشد و قهوهات گرم.
دو-سه هفتهای از آخرین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و این غیبت نه چندان طولانی را گردنِ زمانی میاندازم که بیوقفه با من درحال مسابقه بود و چه دردناک است که بخواهم بگویم برندهی مسابقه هم خودش بود.
ساعتی پیش باران شروع به باریدن کرد و ابرها دلگرفته تا همین الآن، همچنان دارند میبارند. پنجره صدا میدهد و قطرهها از لابهلای درزها به طاقچهی به خاک نشسته راه پیدا کردهاند. میدانی؟ اینجا شبهایش خیلی تاریک است. خیابانها پر از سکوت میشوند و ماه هم چند روزیست گذرش به این تاریکی نیافتاده است. این چند روز احساس میکنم تنهاترینم...
راستی! کتابت را بالاخره توانستم تهیه کنم ولی هنوز شروعش نکردهام. راستش را بخواهی یک جورایی میترسم که شروعش کنم. میترسم کلماتت را بخوانم و دوباره به یاد شبهایی بیافتم که این کلمات تنها برای من به شعر در میآمدند. میترسم شروعش کنم و باز شروع شود حسی که این چند وقت، تمامِ کارهایم بنا بر فراموش کردنش بود. میدانم که اگر بخوانمش، این بار نمیتوانم دیگر از باتلاقِ "نبودن"ات خودم را بیرون بکشانم. ولی همچنان برایش کنجکاوم و میخواهم ببینم اینبار که من نیستم، از چه نوشتی.
بگذریم.
کمی بیشتر تا نیمه شب نمانده است. خیلی وقت است که دیگر در آن زمان، آرزویی نمیکنم. ولی امشب فرق میکند. قرار است ماهی که تنهایم گذاشته، دوباره صدایم را بشنود.
نمیدانم آنجا هم هوا انقدر سرد شده است یا نه. اما لباس گرم بپوش. این گوشهها در تاریکیِ محو شده در شب، هنوز یکی دوستت دارد...
-نامهی چهارم؛ نامهای که هیچگاه به دستت نخواهد رسید. "
دو-سه هفتهای از آخرین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و این غیبت نه چندان طولانی را گردنِ زمانی میاندازم که بیوقفه با من درحال مسابقه بود و چه دردناک است که بخواهم بگویم برندهی مسابقه هم خودش بود.
ساعتی پیش باران شروع به باریدن کرد و ابرها دلگرفته تا همین الآن، همچنان دارند میبارند. پنجره صدا میدهد و قطرهها از لابهلای درزها به طاقچهی به خاک نشسته راه پیدا کردهاند. میدانی؟ اینجا شبهایش خیلی تاریک است. خیابانها پر از سکوت میشوند و ماه هم چند روزیست گذرش به این تاریکی نیافتاده است. این چند روز احساس میکنم تنهاترینم...
راستی! کتابت را بالاخره توانستم تهیه کنم ولی هنوز شروعش نکردهام. راستش را بخواهی یک جورایی میترسم که شروعش کنم. میترسم کلماتت را بخوانم و دوباره به یاد شبهایی بیافتم که این کلمات تنها برای من به شعر در میآمدند. میترسم شروعش کنم و باز شروع شود حسی که این چند وقت، تمامِ کارهایم بنا بر فراموش کردنش بود. میدانم که اگر بخوانمش، این بار نمیتوانم دیگر از باتلاقِ "نبودن"ات خودم را بیرون بکشانم. ولی همچنان برایش کنجکاوم و میخواهم ببینم اینبار که من نیستم، از چه نوشتی.
بگذریم.
کمی بیشتر تا نیمه شب نمانده است. خیلی وقت است که دیگر در آن زمان، آرزویی نمیکنم. ولی امشب فرق میکند. قرار است ماهی که تنهایم گذاشته، دوباره صدایم را بشنود.
نمیدانم آنجا هم هوا انقدر سرد شده است یا نه. اما لباس گرم بپوش. این گوشهها در تاریکیِ محو شده در شب، هنوز یکی دوستت دارد...
-نامهی چهارم؛ نامهای که هیچگاه به دستت نخواهد رسید. "