غروب جمعه دختری بود به سان آفتاب با ماهگرفتگی زیبایی بر روی پیشانیاش.
موهای تاب دارش مانند آبشاری پر تلاطم بود که هر کسی را جذب میکرد
چشمانش نور خورشید را در خود جای داده بود
لبانش به سرخی انار بود و کک و مک های ریزی مهمان گونه هایش شده بود.
وقتی راه میرفت،تمام مردم دست به دهان میشدند.
اما وقتی او را با ماه گرفتگی روی پیشانیاش از نزدیک میدیدند،دور میشدند.
کلاه های بلند میگذاشت،موهایش را روی پیشانیاش مینداخت،موقع راه رفتن به زمین خیره میشد و... اما هیچکدام فایده ای نداشت.
آن دختر جوان از غم مردم موهایش را به رود روان فروخت،چشم هایش را به افتاب فروخت،لبانش را به لعل بی رنگی فروخت و بین افتاب و مهتاب معلق ماند. و بعد از آن مردم غروب جمعه را نماد دلگیری خواندند.
_آیلا،به وقت غروب جمعه.
موهای تاب دارش مانند آبشاری پر تلاطم بود که هر کسی را جذب میکرد
چشمانش نور خورشید را در خود جای داده بود
لبانش به سرخی انار بود و کک و مک های ریزی مهمان گونه هایش شده بود.
وقتی راه میرفت،تمام مردم دست به دهان میشدند.
اما وقتی او را با ماه گرفتگی روی پیشانیاش از نزدیک میدیدند،دور میشدند.
کلاه های بلند میگذاشت،موهایش را روی پیشانیاش مینداخت،موقع راه رفتن به زمین خیره میشد و... اما هیچکدام فایده ای نداشت.
آن دختر جوان از غم مردم موهایش را به رود روان فروخت،چشم هایش را به افتاب فروخت،لبانش را به لعل بی رنگی فروخت و بین افتاب و مهتاب معلق ماند. و بعد از آن مردم غروب جمعه را نماد دلگیری خواندند.
_آیلا،به وقت غروب جمعه.